صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

رفتن

جمعه, ۲۰ اکتبر ۲۰۱۷، ۰۹:۳۸ ق.ظ

قبلا فعل رفتن برایم به معنای تمام شدن بود. تنها چیزی که بعد از دیدنش در جمله تصور میکردم یک نقطه ناقابل برای پایانش بود. پایان رفتن آدم‌ها برایم کاملا بسته بود. 

کمی که زمان گذشت و رفتن‌های بیشتری را تجربه کردم، دیدم نه اینطورها هم نیست. بعضی اوقات آمدنی هم در راه است و بعضی رفتن‌ها پایان باز دارند. برای همین ته فیلم‌هایی که می‌دیدم یا کتاب‌هایی که می‌خواندم با رفتن یک شخصیت همیشه آمدنش را تصور میکردم و آدم‌هایی که لبخند به لبانشان باز می‌گردد. اما نمی‌توانستم همه‌ی جزئیات را مثل قبل تصور کنم. روابط آدم‌ها با رفتن‌شان تغییر می‌کرد و دنیای اطرافیانشان هم همین‌طور. با بازگشتشان همه چیز به حالت اول برنمی‌گشت و همیشه جزئیاتی باقی می‌ماند که تغییر کرده بود. این تغییرات ناراحتم می‌کرد. دلم می‌خواست دنیا همان شکلی باشد، بدون هیچ کم و کاست. 


تا همین اواخر هم با غم از دست دادن جزئیات در این رفت و آمدها دست و پنجه نرم می‌کردم و بر این آرزوی محال دوست داشتنی پافشاری می‌کردم و تازه به خودم افتخار هم می‌کردم که بعد از این همه سال همچنان رویایی در سر دارم و سر از این خمار مستی برنمیدارم. 


اما حالا فکر می‌کنم که دنیایی که رفتنش قرار است چیزی را تغییر ندهد آمدنش هم هدیه‌ای برای‌مان به ارمغان نمی‌آورد. اصلا اگر وقتی آدم‌ها بر‌می‌گشتند همه چیز مثل روز اول می‌شد چه طور در خاطرمان ثبت می‌شدند و برای‌مان عزیز می‌شدند. چگونه می شود در دنیایی که حضور آدم‌ها همیشگی است یا رفتن‌ و آمدشان همه چیر را به جای اول باز می‌گرداند، روابط عمیق ساخت. برای همین  است که هر وقت با آدمی شروع به ساخت یک رابطه عمیق و مجکم می‌کنم، رفتن‌ها فرا می‌رسد. اصلا همین رفتن‌هاست که باعث می شود روابط عمیق شود تا تو بفهمی که حضورشان تا کدامین قسمت درونت ریشه دوانده است. تا به حال اشتباه فکر میکردم که تا با کسی روابط صمیمانه‌ای می‌سازم از دستش می‌دهم. گاهی رفتن آدم‌ها عمق احساست را به رخت می‌کشد و دورنت را آشکار می‌سازد. 

اضطراب

جمعه, ۲۰ اکتبر ۲۰۱۷، ۰۸:۵۴ ق.ظ

هوا گرگ و میش است و نور سفید بی‌جانی از مرز میان دو پرده‌ی اتاق به درون راه یافته است. اگر ساعت دیجیتال روی میز نبود هنوز نمی‌شد از روی ساعت دیواری، زمان را تشخیص داد. ساعت ۷:۱۵ بود و من طوری از خواب بلند شده بودم که انگار در کوسی دمیده شده اما آرامش و سکوت صبحگاهی غیر از این را شهادت می‌داد. 


سعی کردم دوباره بخوابم اما بی‌فایده بود. دلم هر چیزی میخواست غیر از خواب. زیادی که تلاش کردم تا خودم را به خواب بزنم، حال صبح روز کنکور برایم یادآوری شد. شاید حتی قلبم به مراتب تندتر می‌تپید. روز پیش رو را با خودم مرور کردم و دیدم هیچ‌چیزی برای نگرانی و اضطراب نیست جز همان فکر لعنتی که ۴شنبه آینده باید چه چیزهایی بگویم و چه چیزهایی بخواهم. 


نمی‌دانم چرا انقدر درخواست کردن و نه شنیدن برایم سخت است. تمام مدت فکرم مشغول این مطلب است که اگر در جواب صحبت‌هایی که چند روزی می‌شود من فراری از تکرار برای خودم روزی سه مرتبه مرور میکنم، نه بشنوم باید چه عکس‌العملی داشته باشم. اما بیشتر از نه شنیدن از پس‌لرزه‌هایش می‌ترسم. از پشت چشم نازک کردن‌ها و کم محلی و پرتوقعی آدم‌ها. البته همه‌ی داستان نگرانی من در این دو خلاصه نمی‌شود. کمی هم از اثرات تصمیمم بیم دارم و می‌ترسم تحت تاثیر احساسات این راه حل پرچالش به ذهنم خطور کرده باشد.  


همه‌ی این ترس‌ها و نگرانی‌ها را که کنار می‌گذارم با خودم می‌گویم: یک سوره واقعه بخوان و دل به دریا بزن. نتیجه هر چه باشد خیر توست مطمئن باش. بعد از این جمله کمی آرام‌تر می‌شوم. بعد برای خودم صبحانه آماده می‌کنم و پشت کامپیوتر می‌نشینم تا ثبت کنم آنچه که بر من گذشته است و آغاز کنم یک روز جدید را. 

مهاجرت

سه شنبه, ۱۰ اکتبر ۲۰۱۷، ۰۶:۵۵ ب.ظ

سفر را دوست دارم. حس تازگی و مواجهه با ناشناخته‌ها برایم همیشه شیرین بود. اما از دو سال پیش، معنای سفر کردن و چمدان بستن برایم فرق کرد. قبل‌ترها چمدان‌ها را دوست داشتم. همیشه برایم نوید بخش روزهای شاد و تازه بودند اما تازگی‌ها، دوست دارم در دسترس‌ناپذیرترین گوشه‌ی کمد رهایشان کنم تا هیچ‌وقت دستم بهشان نرسد. حتی روزهایی که برای سفرهای کوتاه یا خوشایند هم مجبور می‌شوم از انبار بیرون بیاورمشان، غم و کدورتی را که روی‌شان نشسته است نمی‌توانم با هیچ شادمانی فراموش کنم. 


چند روز پیش هم برای آماده شدن برای یک سفر کوتاه از خواب بلند شدم و بار سفر بستم. هوا ابری بود ولی هوای دل من ابری‌تر. داشتم خودم را به زور قانع میکردم که باید به این سفر بروم که اگر نروم میزبان ناراحت می‌شود. آخر یکی از دوستان در بیرون شهر کلبه‌ای اجاره کرده بود و ما را هم به صرف ناهار دعوت کرده بود. قرار شد با یکی از بچه‌ها که قرار است همین روزها بعد از ۵ سال ادمونتون را برای همیشه ترک کند همسفر شویم. کسانی که دوستان خوبمان هستند و  فکر رفتن‌شان و تحمل جای خالی‌شان برای‌مان سخت است. به تازگی رفت و آمد‌مان هم با هم بیشتر شده بود. اصلا از وقتی که اینجا آمدم به هر رابطه‌ای که دل می‌بندم از دستش می‌‌دهم. فکر میکردم که به این شرایط عادت کرده‌آم اما این بار هم در این امتحان شکست خوردم. امتحان سختی‌ است. مدت‌ها سعی میکردم که بدون ساختن رابطه با آدم‌ها زندگی کنم اما این کار فقط باعث می‌شد که به همه چیز موقتی نگاه کنم و زندگی موقتی آن هم برای مدت طولانی روح آدمی را کدر و فرسوده می‌کند. 


بعد اما سعی کردم که رابطه‌ها را بسازم و امیدوار باشم که تا همیشه دارم‌شان. آخر هر بار به تمام شدن یک رابطه فکر میکردم دلم نمی‌]واست بیشتر پیش بروم و بیشتر وابسته و دلبسته آدم‌ها، مکان‌ها و خاطرات شوم. اما این هم نشد. من ناشی تر از این حرف‌ها بودم که بتوانم رابطه بسازم و رفت و آمد کنم و دلبسته حضور آدم‌ها نشوم. 


برای همین است که حالم ناخوش است و هر روز صبح قلبم از فشار این غم و این درد همیشگی فشرده می‌شود. دوستانی که دیگر کنارم نیستند و دوستانی که  نمی‌توانم به بودنشان امیدوار باشم. حس کسی را دارم که درون یک کشتی در وسط آب رها شده است. چو تخته پاره بر موج رها رها رها من ...


مطمئنم که تمام این روزها و این حالت‌ها برای این است که یاد بگیرم تنها خدا برای بندگانش کافی است. ای کاش بتوانم دوست داشته باشم اما تنها تکیه‌گاهم خودش باشد و بس.

اتیسم

پنجشنبه, ۲۸ سپتامبر ۲۰۱۷، ۱۲:۱۴ ب.ظ

باز هم همان قصه همیشگی.

قضه‌ی رفتن‌هایی که از پس آمدن‌ها سر می‌رسند. از فرودگاه که برگشتیم. مغزم درد می‌کرد از این همه سکوتی که خانه را مال خودش کرده بود. زردی برگ‌ درخت‌های مقابلمان که به ایوان خانه‌ی مان سرک می‌کشیدند، چشمم را می‌زد. و تمام مدت سعی میکردم از تمام مکان‌ها و اشیایی که خاطرات را زنده می‌کنند فرار کنم. برای همین هم، تلفن را برداشتم و به شهرزاد پیام دادم که امشب به برنامه‌ی بچه‌ها نمیرسم. 


گفتم یک امشب را با خودم تنها باشم. بگذریم که همان یک شب هم در راه رهیدن از فضای سوال و همهمه کودکان در فلسفه‌بافی و ماجراجویی بزرگترها اسیر شدم. 

شب بعد با خودم گفتم هر طور شده باید بروم. بچه‌ها دست تنها هستند. اصلا شاید فضای بودن در کنارشان حالم را عوض کند. خودم را که بین‌شان یافتم کمی سبک‌تر شده بودم. حداقل از آن فکرهای پر استرس روز خبری نبود. داشتیم مشغول ساخت ماکت و بازی می‌شدیم که یک پسر بچه خودش را در بغلم پرتاب کرد. از شتاب نشستنش و آن نگاه عمیق بعدش جا خورده بودم اما سعی کردم خودم را به کوچه علی‌چپ بزنم که مثلا من نفهمیدم.  کمی نامفهوم حرف میزد اما آن نگاه معصومانه‌اش عجیب برایم آشنا بود. تمام حرف‌هایش را بعد از چند ثانیه میفهمیدم. نمیدانم چه طور اما برایم آشنا صحبت میکرد با لهجه‌ای غریب. یکی از خانم‌های همراه گروه پرسید که بچه‌ها کسی فارسی خواندن بلد است. علی دوست داشتنی من که ناخودآگاه مدام «علی جانم» خطابش میکردم، برگه را از دستش قاپید.  بعد به برگه نگاه کرد و رو به من گفت.« از ایران اومدم اما نمی‌تونم بخونم خاک بر سرم...» این آخری را که شنیدم آتش گرفتم. دستش را گرفتم و گفتم نه خدا نکند. اصلا مهم نیست. بقیه بچه‌ها هم نمی‌تونن فارسی بخونن. اصلا چیز مهمی هم ننوشته. دوست نداشتم که حالت دلسوزی در لحنم داشته باشم. چون آنقدر مهربان و پاک بود که نیازی به دلسوزی نداشت. ما آدم بزرگ‌ها باید دلمان برای خودمان بسوزد که انقدر سخت شده‌ایم و ذهنمان پر از پوچی است. تا آخر ساخت ماکت مدام میرفت و می آمد. در راه دویدن با هیجان جیغ هم می‌کشید. اما وقتی برمیگشت مستقیم می‌آمد پیش خودم می‌نشست. بعد برایم قایق درست کرد و گفت بندازیمش توی آب؟ اول با خودم گفتم آخه رود فرات که قایق نداشته اما فکرم را قورت دادم و قایق را گرفتم و با ان دست‌های کوچکش به آب انداختیم. بعد خودم هم غرق شدم در این فکرهای کودکانه که چه می‌شد اگر واقعا قایقی در آن آب بود و امام را می‌برد ...


ماکت که تمام شد. سربندش را رنگ کرد و چه زیبا هم رنگ کرد. بعد می‌خواست دوباره بدود و برود. روی زمین بند نمی‌شد. بهش گفتم علی جانم اول بگذار چسب سربندت خشک شود و بعد برو. خب؟ اصلا امیدی نداشتم که به حرفم گوش بدهد. اما با همان نگاه معصومانه‌اش نگاهم کرد و روی صندلی نشست. بعد از ۵ دقیقه که آرام نشسته بود و من را حسابی متعجب کرده بود بهم گفت. خاله چسب سربندم خشک شد؟ 


می‌گفتند: اتیسم دارد. نمیدانم درست میگفتند یا نه. چون از تصورات من از اتیسم خیلی دور بود. اما برای من او معصوم ترین پسری بود که دیده بودم. شیطنتش هم معصومانه بود. 

ملت عشق

پنجشنبه, ۲۱ سپتامبر ۲۰۱۷، ۰۲:۳۶ ب.ظ

عشق خود به تنهایی دنیایی است. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.


«ملت عشق - الیف شافاک»


خلاصه تمام شد!


بعد از دو سه هفته کلنجار رفتن با کتابی که پرفروش‌ترین کتاب این روزهای ایران است، دیروز صبح تمامش کردم. هر روز این دو سه هفته به غیر از هفته قبل که حسابی سرشلوغ و پربرنامه بودم، صفحات کتاب را ۵۰ تا ۵۰ تا مثل قرص میخوردم و تمام مدت حساب میکردم که کی تمام می‌شود این معجون در هم و برهم و این تصورات عارف مسلکانه نویسنده که در قالب داستان شمس و مولانا بروز و ظهور یافته است. داستانی که بیشتر مرا به یاد رمان‌های ذبیح‌الله منصوری می‌انداخت و تاریخ‌نویس‌هایش که بیشتر از تاریخ، تصورات ذهن نویسنده بودند. 

داستان شدیدا ضعیف بود و المان‌های داستانی با مجموعه‌ای از جملات قصار جایگزین شده بود. شخصیت‌پردازی‌اش بسیار ضعیف بود و اگر اندک اطلاعاتی از شمس و مولانا و سایرین نداشتی، جمع و جور کردن و پذیرش آن برایت امکان پذیر نبود.قصه‌هایی که شروع می‌شدند و بدون پرورش یافتن و اوج گرفتن پایان می‌گرفتند. 

اما هیچ کدام اینها مرا به اندازه تصویری دوست نداشتنی و منفعل که از مولانا ارائه میشد آزار نمی‌داد. مردی که همه چیز را بی‌چون و چرا می‌پذیرد و شیفته‌ی شمس می‌شود و نه آموزه‌هایش. متقارن‌سازی این عشق و علاقه میان شمس و مولانا و دو شخصیت در زمان حاضر نیز شاید ابتدا ایده‌ی بدیعی به نظر میرسید اما در آخر پایان داستان را مفتضحانه و سخیف ساخته بود و در ازای تاثیرگذاری بر مخاطب و  ایجاد حس همزادپنداری، مرا هر چه بیشتر از آن‌ها دور می‌ساخت. 

تنها نقطه‌ی قوت داستان از نظر من، تغییر گوینده‌ی داستان در هر فصل بود که البته نویسنده نتوانسته بود از این نقطه قوت نیز به میزان کافی بهره‌مند شود و به جذابیت و کشش داستان بیافزاید. 

ملت عشق تمام شد و من مدام فکر میکنم که نویسنده در تمام طول داستان در بیرون عشق و در حسرتش بود. 

هیجان

دوشنبه, ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۷، ۰۲:۳۹ ب.ظ

امروز بعد از مدت‌ها موقع راه رفتن صدای قلب خودم را می‌شنیدم. در راه رسیدن به کلاس با خودم حرف میزدم و چند بار جمله‌‌ای که میخواستم بگویم را بالا و پایین میکردم که مبادا اشتباه بگویم و به قول خارجی‌ها first impression را خراب کنم. جدای از این حرف‌ها، کلاس درس را هم با حالت‌ها و انواع مختلفی برای خودم تصور کردم، چهره‌ی استاد را هم همینطور. 


شاید مسخره باشد اما برای اولین بار بود که به سمت دپارتمان‌های این سمت دانشگاه میامدم البته شاید هم اولین باری بود که خوب دقت میکردم و نگاه میکردم و با دید خریدار وارسی‌شان میکردم. ساختمان‌های قدیمی و جدید در هم بودند من اما برای اینکه کمی هیجان خودم را آرام کنم، شروع کردم به مسیریابی و حدس زدن اسم دانشکده‌های قدیمی. اغلب هم اشتباه حدس میزدم، کاملا معلوم بود که از پس این همه فکر و ذکری که توی ذهنم تلنبار شده نمی‌توانم بر بیایم. 


در همین وضعیت بودم که مقصد جلوی راهم سبز شد. اصلا فکر نمیکردم که به این زودی رسیده باشم. راهروهای پیچ‌درپیچ و دراز و کلاس‌های بزرگ و آمفی‌تئاتری. هیچ‌چیزش شبیه دانشکده‌ی ما نبود. بیشتر من را یاد دانشکده فنی پایین می‌انداخت. کلاس‌هایش به اندازه تالار رجب بیگی بزرگ نبودن ولی خیلی شبیه کلاس‌های عمران پشت چمران بود و بیشتر شبیه کلاس‌های دانشکده حقوق که یک بار قسمت شده بود و درس اخلاق اسلامی را آنجا گذرانده بودم. 

جنس حرف‌ها و مدل نوت‌برداری‌ها و دانشجو‌های متفاوت کلاس هم که بماند. اصلا چند دقیقه‌‌ی اول را محو تماشای حال متفاوت کلاس بودم و آدم‌هایش. بعد که کمی حواسم جمع شد و سعی کردم بر روی صحبت‌های استاد درس متمرکز شوم این حال خوبم بیشتر هم شد. موضوع صجبتش برایم بسیار جذاب بود. بعد از مدت‌ها به جای حرف زدن راجع به ماشین‌ها و دستور‌آلعمل‌هایشان راجع به آدم‌ها حرف میزدیم و دنیایی که ساخته‌اند. راجع به تاریخ، روانشناسی، جامع‌شناسی و ترکیبی از همه‌ی این‌ها. 


با اینکه حرف‌های استاد کلاس را کامل هم متوجه نمی‌شدم و کلی از کلمات کاربردی‌اش را نمی‌فهمیدم و گوگل به دست بودم اما به سختی تلاش میکردم که رشته‌ی مفاهیم از دستم در نرود. همان تلاشی که مدت‌ها بود در خودم ندیده بودم و دیگر داشت یادم میرفت که این تلاش‌ها از من هم ساخته است. 


نمی‌دانم بقیه روزهای کلاس هم به همین خوبی خواهد بود یا نه. از اینکه انقدر با عجله شروع به نوشتن راجع بهش کردم کمی می‌ترسم. می‌ترسم که نتوانم تا آخر مسیر همینطور با انرژی و خوب و پرتلاش ادامه بدهم. اما خوب میدانم که این همان صدای صفر درونم هست که موقع‌های خوشی و سرحالی یک خودی نشان می‌دهد که فراموشش نکنم. با خودم گفتم به قول راحله این ترس از کمال‌گرایی بی حد و حصری است که در درونم زندانی کرده‌ام. هر از گاهی فریاد می‌کشد و خودی نشان می‌دهد من اما می‌نویسم. نتیجه هر چه بشود، امروز ارزش نگارش و ثبت در خاطراتم را دارد بیشتر از تمام روزهای دیگر. 



زمان

پنجشنبه, ۷ سپتامبر ۲۰۱۷، ۰۳:۰۹ ب.ظ

 از اولین روزی که عاشق شده‌ام ۴ سال گذشته. از اولین روزی که در ورودی خانه‌مان هنوز نرفته دلم برایش تنگ شد. از آن روزی که یک گل سرخ هدیه گرفتم و یک عطر و او دستپاچه بود. هر دو داشتیم قمار میکردیم اما جز هوس قمار دیگر برایمان نمانده بود. هر دوی ما از دلبستن می‌ترسیدیم. من اما بیشتر. خوب بلد بودم مهربانی کنم و دوست داشته باشم اما عشق ماجرای جدیدی بود. عشق دلبستگی داشت و ماندن و من انگار از ابتدا آدم رفتن بودم. حالا چه اتفاقی افتاده بود که میخواستم در همان لحظه و همان زمان بایستم و نگذارم برود. نمیدانم. 

اصلا نمیدانم اسم این حال عشق است یا نه. اما میدانم یک دوست داشتن عادی نیست. اینکه بخواهی زمان را برای بودنش نگه داری یک حال عجیب است که قبل از آن روز هرگز تجربه‌اش نکرده بودم. 

حالا ۴ سال از آن آٰرزو می‌گذرد و من خوشحالم که نتوانستم زمان را نگه دارم. اگر زمان می‌ایستاد عشق ما جاری و سیال نمی‌شد. با گذر روزها و فراز و نشیب‌های زندگی سختی‌ها برایمان طعم شیرین آسانی را به ارمغان نمی‌آورد و اصلا من نمی‌فهمیدم که حال یک پیاده‌روی در خیابان‌های بی‌صدای یک شهر غریب در کنارش چگونه است. اصلا نمی فهمیدم که چه حالی دارد صبح ها برای همراهی با تو از خواب بلند شود و شب‌های سرد زمستان دستش دستانت را گرم کنند و حرف هایش دلت را. 

باید بگذاریم زمان عبور کند. کسی نباید در حرکتش مداخله کند و به او فرمان ایست دهد. حتی در بهترین لحظات زندگی و حتی در لحظه‌ی عاشق شدن هم نباید زمان بایستد. زمان با حرکتش به ما زندگی می‌بخشد اگر بایستد ما نیز از حرکت خواهیم ایستاد و حتی عشق هم با تمام جاذبه‌هایش در سکون رنگ می‌بازد. 

ترس

پنجشنبه, ۳۱ آگوست ۲۰۱۷، ۰۲:۱۵ ب.ظ

دیشب حدود ساعت ۱۲ در گروه نمایشنامه‌خوانی یک پیام ارسال شد. پیام‌های گروه رو همیشه سریع جواب میدم چون یک حس مسئولیتی به این گروه دارم که باعث میشه برام در الویت باشه. حتی برعکس تمام گروه‌های تلگرامی، نوتیفیکشن گروه رو هم خاموش نکردم و برای همینم اون ساعت با اینکه توی رختخواب بودم و مشغول شمردن گوسفندها متوجه پیام ارسالی شدم. 


یکی از بچه‌ها دنبال کسی میگشت که تجربه نویسندگی داشته باشه و یا علاقه‌مند باشه و مسئولیت نوشتن ده شب نمایشنامه رادیویی رو برای برنامه‌های محرم برعهده بگیره. به پیامش جواب دادم و راجع به کار، منابع و زمان برنامه سوال کردم اما هر چی سعی کردم که خودم را قانع کنم که از پس این کار برمیام و اعلام آمادگی کنم نتونستم. 


نمیدونم دلم میخواست یکی از بچه‌های دیگه من رو معرفی میکرد یا اساسا دلهره این رو داشتم که نتونم برای این کار زمان کافی بذارم و یا حتی نتونم از پس نوشتن یه نمایشنامه درست و حسابی بربیام. میدونم که اونها دنبال یک خروجی خیلی خاص نیستن اما من انگار نمیتونستم خودم رو قانع کنم که اولین تجربه کاری‌ام در این حوزه یک کار معمولی و هول هولی باشه! 

از دیشب فکرم مشغوله که آیا به این پیام جواب بدم یا نه . آیا دنبال کسی باشم که هم زمان بیشتری از من داره و هم تجربه و استعداد بیشتر یا دل رو به دریا بزنم و از این موقعیت برای فرار از تمام ترس‌هایی که برای شروع این کار توی دلم هست استفاده کنم. 

این مدت خیلی از اطرافیانم این انتقاد رو شنیدم که برای درسم و کار اصلیم! به اندازه کافی وقت نمیذارم اما دقیقا از روزی که شروع کردم و به صورت پراکنده به تمام کارهایی که دلم میخواد انجامشون بدم میرسم، حال بهتری دارم. اگر چه شاید به اندازه کسایی که توی فیلد کاری‌ام موفق هستن، خروجی نداشته باشم اما گاهی فکر میکنم منم آدم یک کار روتین و سرراست نیستم. آدمی هستم که ذهنم همزمان چندجا هست و اگه فقط روی یکی از خواسته‌هام تمرکز کنم زمان رو برای به دست آوردن بقیه‌ی رویاهام و زندگی کردن در مسیر به دست آوردنشون از دست میدم. 

نمیدونم کار درستی میکنم یا غلط اما تصمیم گرفتم همزمان چند تا کار رو با هم پیش ببرم و حتی از خستگی و کوفتگی که شب ها دارم غرق در لذتم. مدت‌ها بود که این حال لذت‌بخش رو فراموش کرده بودم. :)

البته بگم که همجنان در ترس از دست دادن انرژی و نیروی لازم برای این مدل زندگی که انتخاب کردم به سر میبرم و نمیدونم تا کی میتونم تمام این کارها و فعالیت‌ها رو با هم پیش ببرم اما تصمیم گرفتم درست یا غلط این کار رو بکنم. به قول این کتابی که دارم میخونم، مسئولیت اولین گام همیشه با ماست اما نتیجه‌اش خیلی قابل پیش‌بینی نیست و نباید بهش زیاد فکر کرد. 

موقتی‌ها

چهارشنبه, ۳۰ آگوست ۲۰۱۷، ۱۱:۳۷ ق.ظ

آسمان گرفته. از آن گرفتگی‌های عجیب. خاکستری است و خورشیدش یک نارنجی سرد. امروز هوا شبیه خواب است. شاید برای همین است که از صبح فکر میکنم یک خوابگرد هستم، یک سرگشته در امید باریدن باران. 

مدام به تمام چیزهایی که در لحظه از بودنشان و حضورشان لذت می‌برم فکر میکنم و بعد همان صدای توخالی میخواهد موقتی بودنشان را به رخم بکشد و یادم بیاورد که چندی بعد، ندارمشان و باید باور کنم نبودنشان را. 

سعی میکنم خودم را درکنار نبودشان تصور کنم در آن روزهای خالی از حضورشان اما وقتی به نبودنشان فکر میکنم باورش نمیکنم بهتر یگویم، اصلا نمی‌توانم تصورش کنم.

به مغزم فشار میاورم تا خودم را در روزی ببینم که به یک خانه خالی از حضورشان برمیگردم و بعد انتظار دارم که گریه کنم، نفسم تنگ شود، یا حداقل یک بغض گلوگیر امانم ندهد. اما هیچ‌کدامشان برایم نمایان نمی‌شود.

 باز به خانه برمیگردم و بابا را روی مبل میبینم که دارد روزنامه میخواند و مامان از توی اتاق صدایم میکند. محمد پشت کامپیوتر نشسته است و مشغول کار است و پنجره‌ی ایوان هنوز همان سبزی و نشاط را نوید می‌دهد. 

چه طور ممکن است! درست در لحظاتی که تلاش میکنم به نبودنشان فکر کنم تماما حضورشان را به یاد می آورم و تصور میکنم. حال عجیبی است، انگار خلاصه یاد گرفته‌آم در دنیایی که همه چیزش موقتی است، درست زندگی کنم. 



انتخاب

سه شنبه, ۲۹ آگوست ۲۰۱۷، ۰۴:۲۰ ب.ظ

گاهی فقط یک راه را برای رسیدن به مقصود نشانت میدهند. تمام لبخندهای دنیا را تحویلت میدهند تا باور کنی همین است و بس. 


وقتی باور نمیکنی و از راه های دیگر به سمتش میروی، از آن بالا نگاهت میکنند و ته نگاهشان حتی اگر به زبان نیاورند، سرزنشت میکنند. 


تو میروی و آنها همچنان نگاهت میکنند. بعضی ها به هم نشانت میدهند و بعضی های دیگر آرزو میکنند کاش مثل تو بودند. اما تو هر بار که با آنها رو در رو میشوی، از خودت میپرسی: چرا حال دلم خوب است اما تردید نگاه هایشان و کلامشان رهایم نمیکند. چرا تنها دغدغه ام پاسخ چند و چون شان است؟؟


من اما انهایی را بیشتر دوست دارم که مسیر میسازند. نمیتوانم بگویم انتخاب مسیرهای پیش فرض نادرست است اما اگر اجازه بدهیم برایمان انتخاب کنند بزرگترین موفقیت هایی که در انتهای این مسیر قرضی انتظارمان را میکشد نیز برای من بی ارزش است. 


مسیر ساختن شاید بعضی وقت ها ممکن نباشد اما دانستن چرایی انتخاب یک مسیر شرط لازم و کافی برای موفقیت است.