صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

اعتیاد

جمعه, ۲۶ فوریه ۲۰۲۱، ۱۰:۵۸ ق.ظ

من هیچ‌وقت نمی‌دانستم که آدم میتواند به غم معتاد بشود! اما انگار من به غم اعتیاد پیدا کردم به نوستالژی‌های غم‌آنگیز. به خاطره گفتن آدم‌ها. آدم‌هایی که اصلا نمی‌شناسمشان. آنها از گذشته‌هایی که فکر میکنند شیرین بوده خاطره تعریف می‌کنند و من به طرز احمقانه‌ای غم‌انگیز می‌شوم. اشک توی چشمانم جمع می‌شود. حال و هوای آن‌ها را تصور میکنم طوری که انگار آنجا بودم. این کارم شاید عجیب نبود اگر بدون برنامه‌ریزی و خواست من اتفاق می‌افتاد. اگر وقتی یک جا نشسته بودم یک کسی خاطره می‌گقت و من غم‌انگیز می‌شدم و اشگ توی چشمانم جمع می‌شد اما گشتن دنبال آدم‌هایی که از روزهای قبل‌شان خاطره بگویند و بعد من برای این نداشتن‌های فعلی‌شان اشک بریزم، عجیب است. 

از هر خاطره‌ای غم‌انگیز می‌شوم. اصلا اگر کسی یک عالمه خاطره خنده‌دار هم تعریف کند من تهش چشم‌هایم اشکی شده است .از نبودن آن لحظه‌ها، از تصور تکرار نشدنش از فکر کردن به تمام شدنش. 

تا دیشب نمی‌فهمیدم چرا اینطوری شده‌آم. هی به خودم می‌گفتم، مریم چه مرگت شده؟ مگر مریضی که در یوتیوب و اینستاگرام می‌گردی و خاطره گفتن‌ آدم‌ها از آدم‌هایی که مرده‌اند را پیدا کنی و وسط لبخند زدن‌، اشک بریزی؟

جواب این پرسش بی‌پاسخ مانده بود تا همین دیشب. دیشب قبل از اینکه خوابم ببرد، در حالی‌ که از این پهلو به آن پهلو می‌شدم و تعداد بالش‌های زیرسرم را جابه‌جا می‌کردم به یکباره به خودم گفتم، دلم نمی‌خواهد به ایران بروم. شنیدن این جمله آن هم با صدای بلند رو به اتاق خالی و تاریک و بدون هیچ‌مقدمه‌ای وحشت‌زده‌آم کرد. 

خودم از آن دیگری پرسیدم آخر چرا؟ تو که همه روزهای سال برای رفتن به ایران روزشماری می‌کردی؟ صدبار تصور می‌کردی که بروی ایران به دیدن چه کسانی بروی و چه کارهایی بکنی؟ حتما اشتباه میکنی. 

 

اما اشتباه نمی‌کردم. من خوب می‌دانم که این بار رفتنم به ایران با همه‌ی بارهای قبل فرق می‌کند. این بار خیلی‌ها رفته‌اند و از رفتن‌شان خیلی چیزها عوض شده است. حالا فهمیده بودم چرا برای خاطرات گذشته‌ی همه‌ی ناشناس‌ها گریه می‌کنم. من سوگوارم. سوگوار خاطراتی که دیگر در دنیای اطرافم به آن شکل اتفاق نمی‌افتد. من و اسما دیگر آن طور که قبلا ریسه می‌رفتیم و بستنی ‌می خوردیم و گپ می‌زدیم، حرفی برای هم نداریم. 

 

تازگی‌ها هر بار بهش پیام می‌دهم بعد از دو سه جمله نمی‌دانم چه بگویم. حتی نمی‌دانم عکسی از علی بفرستم یا نه. از روزهای سخت کاری که می‌گذرانم برایش نمی‌توانم غر بزنم چون می‌دانم در چه شرایطی است چون می دانم تمام غرها و ناراحتی‌های من چقدر برایش احمقانه است. 

 

من سوگوارم. سوگوار رفاقتی قدیمی که دیگر به آن شکل قدیمی‌آش قابل ادامه دادن نیست و من بلد نیستم چه طور شکلش را تغییر بدم. من بلد نیستم چه طور برایم دوستی که با هم بزرگ شدیم رفاقت کنم و نمی‌دانم چه طور به شانه‌هایش تکیه بدهم. 

 

من برای تمام گذشته‌هایی که دیگر نیست،‌سوگوارم حتی گذشته‌هایی که مال من نبوده است. 

مرگ پایان کبوتر نیست؟

دوشنبه, ۲۲ فوریه ۲۰۲۱، ۰۶:۰۶ ب.ظ

امسال برایم به اندازه‌ی ده سال گذشت. حساب موهای سفید روی سرم را ندارم اما فکر کنم بیشتر شده‌اند.گاهی وقتی چشم‌هایم را می‌بندم باورم نمی‌شود که فقط سی سالم است. قرار بود مرگ آدم‌ها تلنگری باشد برای بهتر زندگی کردن اما برای من تجربه‌ی نزدیک شدن مرگ عجیب بود. 

 

به پروفایل اینستاگرام، فیلم‌ها و عکس‌هایی که از رفتگان امسال مانده است سر می‌زنم و با خودم می‌گویم: «هیچ‌وقت فکر می‌کرد این آخرین عکسش باشد؟ آخرین پستش». به بار آخری فکر میکنم که روی پله‌های خانه‌ی مامان با اسما خداحافظی کردم و چشم‌های هر دویمان از اشک خیس بود. از پله‌ها که پایین میر‌فت سیر نگاهش کردم. آن آخرین ساعت‌هایی که آمد تا با هم باشیم و با علی باز کند ثانیه به ثانیه یادم مانده است. هیچ‌کدام‌مان فکر نمی‌کردیم بار بعدی که همدیگر را ببینیم به جای تاخت‌ زدن علی‌هایمان و در آغوش گرفتن و فشردن‌شان، قرار است همدیگر را بغل کنیم و گریه کنیم. علی او در همان لحظه باقی‌ماند و هرگز پا به دنیای ما نگذاشت. 

 

من و اسما با هم قرار گذاشته بودیم که اسم پسرهای هر دویمان علی باشد. عاشق این اسم بودیم. از قضا هر دو محمدهایمان هم عاشق این اسم‌ بودند. اما این قرار عاشقانه همان‌جا تمام شد. 

 

علی انصاریان فوتبالیستی که هیچ وقت دوستش نداشتم و از خنده‌هایش حرصم می‌گرفت، مرد و حالا من خاطراتی را به یاد می‌آورم که اصلا قبل رفتنش یادم نبود. بازی پرسپولیس و استقلال، کری خواندن علی و امیرحسین در خانه‌ی آقاجون و مامان‌جون. بالا و پایین پریدن‌های بچگانه‌شان و پسری قرمز پوش وسط زمین که موهایش از بقیه‌ی پسرهای توی زمین قشنگ‌تر بود. صورتش یک جدیت مردانه‌ای داشت که جذاب بود و احتمالا من همان موقع‌ها ازش خوش می‌آمد اما هیچ‌وقت نفهمیده بودم. 

 

حالا همان پسرک جدی و کمی عصبانی مزاج که در میان‌سالی خیلی هم خوش‌خنده بود، فیلم‌هایش را بازی کرده بود و به امید برنده شدن سیمرغ به جای جشنواره فجر، سیمرغ مرگ را بوسه زده بود. 

 

مرگ با من بازی عجیبی کرده است، خاطراتی را یادم می‌آورد که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم انقدر با جزئیات یادم مانده باشد. مرگ باعث شده است که از دیدن زمین فوتبال اشکم در بیاید. چون زمین فوتبالی که در آن بازیکن‌ها بدون حضور هم تیمی‌شان بازی می‌کنند خیلی شبیه زندگی ماست. ما همه به رفتن‌های همدیگر عادت می‌کنیم. زندگی بعد از ما در جریان است. اکثر کارهایی که کرده‌ایم بعد از مرگ‌مان آنچنان مهم‌ نیستند. بیشتر جام‌ها و جایزه‌هایی که برده ایم فراموش می‌شوند و کسی یادش نمی‌ماند. 

 

همه بعد از ما دوباره بازی می‌کنند، دوباره می‌خندند، دوباره گریه می‌کنند، دوباره غذا می‌خوردن، دوباره ازدواج می‌کنند و بچه دار می‌شوند. این جریان زندگی پس از ما عجیب من را آزار می‌دهد. می‌دانی چرا؟ چون می‌دانم خودم را بدجور در باتلاق انداخته‌آم. چون می‌دانم این روزها سرگرم کاری هستم و لحظات زندگی‌ام را صرف چیزی میکنم که نمی‌توانم از ته دل بخندم، غذا بخورم، لذت ببرم و حتی با تمام وجود گریه کنم. من خودم را در روزهایی که با سرعت به مرگ نزدیک می‌شویم در باتلاق نخواستنی‌ها گیر انداخته‌ام و می‌ترسم که تمامش کنم. چرا؟ چون پنج سال است که در این باتلاق سعی کردم که کاری کنم. چون اصلا نمی‌دانم اگر اینجا نباشم چه جای دیگری می‌توانم باشم. این ندانستن‌ها مثل باتلاق من را در خود فرو برده است و چه ترسناک است اگر این آخرین تصویر من در این دنیا باشد. چقدر شما دوستانم که این متن را می‌خوانید بعد رفتنم پر از خسرت خواهید بود که من در این ندانستن‌ها و نخواستنی‌ها غوطه‌ور رفتم. 

 

چقدر خوشحالم برای علی انصاریان که در حال دویدن در زمین فوتبال، با فوتبال خداحافظی کرد نه نشسته روی نیمکت ذخیره‌ها.

حرف‌های یواشکی

چهارشنبه, ۲۵ نوامبر ۲۰۲۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ

همه‌ی ما در ذهن‌مان حرف‌های یواشکی زیادی داریم. چیزهایی که با خودمان مرور می‌کنیم. راجع بهش فکر میکنیم اما هرگز به زبان نمیاریم. من مدتی هست که این حرف‌های یواشکی را به خودم یادآوری میکنم. یاد خودم می‌اندازم که باید به اینها فکر کرد. راجع بهشون خوند و حتی با دایره‌ی امن اطرافت راجع بهش صحبت کرد. 

علی برای من دریچه‌ای بود به روی ناشناخته‌ها. برای اینکه برایش آغوش امنی باشم برای شنیدن اول از همه لازم داشتم خودم را خوب بشنوم و فیتیله‌ی والد درونم را پایین بکشم و نبایدهایم را بازنگری کنم. یادم بیاید که چرا در لیست نبایدها رفته‌آند واقعا انتخابم بودند یا فشارهای اجتماعی و ندانستن‌هایم در آنجا زندانی‌شان کرده است. 

 

البته بودن در کنار محمد شروع خوبی برای بازنگری نبایدهایم بود. ازدواج با آدمی که از همان اول آشنایی با صداقت و صراحت و تعریف گذشته‌آش حسابی من را به چالش کشیده بود. یادم هست که چقدر مسیر آشنایی‌مان بالا و پایین داشت. با خودم میگفتم چه طور می‌توانم با آدمی که نبایدهای زندگی من را نه تنها چشیده است بلکه زندگی کرده است، زیر یک سقف باشم؟ اما یک حس عمیق دیگری داشتم که دوستش داشت. من همیشه بابا را دوست داشتم چون از خودش راحت حرف می‌ژد چون هیچ وقت امتحان کردن را جرم نمی‌دانست. همیشه پدر و مادرم برایم دایره‌ی امنی بودند چون میدانستم که همه چیز را می‌شود بهشان گفت. مامان شاید اولش خیلی خوشش نمی‌آمد و عکس‌العمل نشان می‌داد اما خونسردی همیشگی بابا و رویکرد منطقی‌اش به تمام اتفاقات همه چیز را در خود حل میکرد. 

 

حالا محمد همان آدمی بود که سر راه من با یک لیست بلندبالا از نبایدها ظاهر شده بود و من نمی‌توانستم کنارش بزنم. نمی‌توانستم به لیست نبایدهایم اضافه‌اش کنم. 

 

لیست نبایدهای من خیلی کوتاه‌تر شده است. اما حالا با یک چالش اساسی رو به رو هستم. نظام ارزشی‌ام یک وقت از هم گسسته نشود. من دوست ندارم در یک فضای آنارشیستی درونی نفس بکشم. همیشه می‌خواهم برای خودم ارزشی داشته باشم که بر اساسش زندگی کنم. زندگی برای رسیدن به اهداف من را راضی نمیکند من می‌خواهم ارزش‌هایم را زندگی کنم و این تنها چیزی است که خوشحالم میکند. 

 

لیست نبایدهایم را باید بازنگری کنم اما به نظرم همه‌ی ما در زندگی باید نبایدهایی داشته باشیم. زندگی بر مدار ارزش برای من لذت‌بخش است. من از حرکت‌های بی‌معنا و از هم گسیخته و الگوهای نامنظم هیچ‌وقت لذت نبرده‌ام. همیشه دوست دارم چرایی کارهایم را بدانم. 

غرغرو

پنجشنبه, ۱۵ اکتبر ۲۰۲۰، ۱۱:۴۵ ق.ظ

وقتی چندماه گذشته رو مرور می‌کنم. یا وقتی کسی بهم پیام میده و احوال‌پرسی میکنه. یا وقتی استیو ازم میپرسه که حال خودت رو چه طور ارزیابی میکنی. در پاسخ به همه‌شون یه موجود غرغرو هستم. یه موجود خسته که اصلا برام دوست داشتنی نیست. انگار می‌خوام لیست تمام اتفاقات بدی که افتاده برای همه تعریف کنم. اصلا از موفقیت‌های آدم‌های اطرافم خوشحال نمیشم. دوست دارم هیچ کس فعلا موفق نشه یا حداقل از من انتظار خوشحالی نداشته باشه. 

 

قبلا فکر میکردم این حالتم به خاطر این هست که یک شرایط ایده‌آلی میخوام که فراهم نشده و نمی‌خوام توی دیگران ببینمش و این فکر حالم رو به مراتب بدتر میکرد و خودم رو از خودم منزجرتر اما تازگی‌ها فهمیدم. « من حالم خوب نیست » و به ازای تمام سال‌هایی که ادای آدم‌های خوشحال و خوب رو درآوردم می‌خوام این جمله رو فریاد بزنم. هر روز با ترس اینکه دیگه بقیه دوستم نخواهند داشت. دیگه همه از من خسته میشن مواجه میشم اما برام مهم نیست. می‌خوام یه بار هم که شده امتحانش کنم. 

 

من هنوز کار می‌کنم. صبح‌ها با کمربند سنگی که گرم میشه می‌شینم پشت کامپیوتر و تایپ میکنم. هر از گاهی وسط کار که اضطراب بهم غلبه میکنه میرم سراغ ساختن فیلم بچه‌ها و این حالم رو خوب میکنه. بعد دوباره به صفحه‌ی سبز overleaf که پر کدهای لتک هست خیره میشم و ادامه میدم. روزی سه تا لیوان قهوه میخورم و هر ۸ ساعت استامینوفن تا بتونم دووم بیارم. دووم بیارم شنیدن صدای گریه‌های پسرم رو و نرفتن. یا رفتن و زودبرگشتن. یا رفتن و تحمل استرس کارهای مونده. 

 

برای آدم‌ها اینا رو نمیگم اما اونا همه از اینکه چقدر قوی هستم برام حرف میزنن و من نمیدونم چرا حالم از این کلمه بهم میخوره! انگار یه چیزی در وجودم میگه من اگه نخوام قوی باشم؟ اگه بخوام یه زن معمولی باشم که صبحا از خواب بلند میشه و موهاش رو شونه میکنه و لباس خوشگل میپوشه و به قول فائزه رژ میزنه و توی خونه جولان میده کی رو باید ببینم؟

 

باشه شماها بگید من اینطوری خوشحال نیستم. ولی شما از کجا میدونید وقتی که من حتی یک روزم اینطوری زندگی نکردم. این آینده‌ی ثابتی که برامون تصویر کردن چقدر مضحکه! چقدر اسیر شدیم در فضای زن شاغل، فعال اجتماعی و ....

 

من مخالف حقوق زنان نیستم اصلا. اما احساس میکنم یه موقع‌هایی این فضاهایی که میخوان به تو قدرت بدن هم دارن اسیرت میکنن. من از این احساس قدرتی که باید داشته باشی و اگه  نباشه بده خیلی اذیتم. و عمیقا می‌بینم که این از فضایی که درش زندگی کردم میاد. از پدر و مادرم گرفته تا دوستانی که همیشه کنارم بودن. 

 

پستی که هرگز منتشر نشد!

چهارشنبه, ۳۰ سپتامبر ۲۰۲۰، ۰۳:۰۱ ب.ظ

تلفن زنگ می‌خورد. گوشی را برمیدارم، سلام و احوال‌پرسی میکنیم و هنوز کلام و احساسی بین‌مان جاری نشده است که می‌گوید: « کارت خوب می‌گذرد؟» هنوز سوالش را هضم نکرده‌ام که دوباره می‌پرسد:« کارهایت حسابی سنگین شده است؟» نمی‌دانم چرا این را می‌پرسد. نگرانم است یا دوست دارد که حجم کارها فشرده باشد و من قوی که در ذهنش ساخته است از پسش بربیاید. با مهربانی که از او سراغ دارم حتما اولی است. باز هم در حال سبک و سنگین کردن جوابم هستم. در حال فروخوردن بغضی که در گلویم فشرده شده است که سوال سوم همه‌ چیز را تمام می‌کند. 

یک جواب ساده می‌دهم. جواب ساده‌ای که حالم را در خودش مدفون کند. «خدا رو شکر» دلم می‌خواهد گفتگویمان تمام شود. برای همین خودم را مشغول کاری نشان می‌دهم و از فضا محو می‌شوم. از خودم می‌پرسم، واقعا سوال‌های بهتری نبود برای اینکه با هم گفتگو کنیم؟ چرا از حالمان نمی‌پرسد؟ از کتاب‌هایی که می‌خوانم؟ از سفرهایی که نرفته‌ام و دلم می‌خواهد بروم؟ از دوستانی که دلتنگ‌شان هستم و نمی‌بینمشان؟ چرا از بازی‌های جدید علی سوال نمی‌کند؟  از سرگرمی‌های جدیدی که در این مدت بهشان فکر کرده‌ایم و بعضی‌هایشان را شروع کرده‌ایم. فیلم‌هایی که دیده‌ایم و ندیده‌ایم؟ این همه می‌تواند از من بپرسد و از دورترین چیزی که درباره‌ی من وجود دارد سوال می‌کند؟

مطمئنم که ما را خوب نمی‌شناسد. با اینکه اینهمه به ما نزدیک است اما از دردهایمان خبر ندارد. حرف‌هایمان را نمی‌شنوند، سرگرمی‌هایمان برایش آشنا نیست. موسیقی‌هایمان را دوست ندارد. فیلم‌هایمان را نمی‌بیند؟ 

به محمد که می‌گویم. لبخند تلخی می‌زند. می‌گوید: « همنیطوریه دیگه. تغییر براشون سخته» می‌گویم: «بیا باهاش حرف بزنیم. همیشه میگه ما حرف نمی‌زنیم». لبخند دومش تلخ‌تر است. می‌گوید: «مطمئنی که قبلا امتحانش نکردیم؟!»  

سکوت می‌کنم ...
به لبخندی فکر میکنم که هر روز دارد از ما دورتر می‌شود نه به خاطر فاصله‌های جغرافیایی، به خاطر حرف‌هایی که در سوال‌های دور از ما گم می‌شود. 

به علی فکر می‌کنم. به آن روزی که می‌خواهیم پشت تلفن با هم صحبت کنیم. یادم باشد که از خودش، کتاب‌هایی که خوانده، فیلم‌هایی که دیده، موسیقی‌هایی که شنیده و عشق‌هایی که از سرگذرانده است و ناکامی‌هایی که لمس‌شان کرده است از او سوال کنم. از چیزهایی بپرسم که پرسیدنش مرا یک قدم با او آشناتر می‌کند.

تنهایی یا فرار

سه شنبه, ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰، ۰۱:۴۵ ب.ظ

امروز با استیو صحبت کردم. قرار بود ساعت ۱۰ همدیگه رو ببینیم و لینک زومی که قبلا برام فرستاده بود کار نمی‌کرد.کمی نگران بودم. دوست نداشتم جلسه‌ی امروز رو از دست بدم. توی این هفته انقدر روزهای بدخلقی داشتم که می‌دونستم اگه این جلسه رو از دست بدم هفته های آتی هم باید با بدخلقی‌هام سر کنم. هوا یک هفته‌ای میشه که روی خوش نشون نداده و این هفته دیگه از شنبه یه بند ابری و بارونی بودش. معمولا هوای ابری باعث آرامشم میشه اما این چند روز گذشته اوضاعم رو حسابی بهم ریخته. جلسه با استیو شروع شد و من کلی توی جلسه گریه کردم. 

 

ازم پرسید خودت چه راه‌حلی به ذهنت میرسه. گفتم دلم میخواد واسه چند روزم که شده تنها باشم. هیچکس رو نبینم و با هیچ‌کس حرف نزنم به هیچ‌کسم فکر نکنم. بار فکرای بقیه روی دوشم داره از پا درم میاره! گفت: میشه یه سوال بپرسم که ذهنم باز بشه که چی توی فکرته؟ یعنی میخوای فرار کنی؟ گفتم نمیدونم اسمش فراره یا نه! چیزی که برام واضحه اینه که میخوام تنها باشم. میخوام فقط به خودم فکر کنم. هر موقع دلم خواست از رختبخواب دربیام. هر غذایی دوست داشتم بخورم و در هر ساعتی و به کار بقیه کار نداشته باشم. 

 

مکالماتمون تموم شد. داغون بودم. اینکه به خودم اجازه داده بودم اون تنها بودن رو تصویر کنم و حالا میدونستم که چقدر دستم ازش کوتاهه همه چیز رو توی وجودم بهم ریخته بود. در اولین ری‌اکشن با محمد سر یه چیز بیخودی دعوا کردم. میدونستم از چی ناراحتم اما نمی‌ةونستم راجع بهش حرف بزنم. دلم می‌خواست داد بزنم و بگم دوست دارم به هیچ‌کدومتون اهمیت ندم و فقط به خودم فکر کنم اما نمی‌تونستم. 

 

وسط عصبانیتم سه تا نفس عمیق کشیدم و رفتم حموم. بعد حموم ماسک گذاشتم روی صورتم تا یه کم آروم بشم اما هیچی آرومم نمیکرد. مثل یک کوه آتش‌فشان در حال انفجار بودم و می‌ترسیدم که آتیش درونم همه چی رو بسوزونه. پاشدم و لباس پوشیدم که برم بیرون. علی همون موقع از خواب بلند شد. نرفتم سراغش گفتم بذار محمد بره. صدای محمد رو می‌شنیدم که در حالی که علی رو بغل کرده بود داشت میگفت من الان میتینگ دارم اما دلم میخواست خودم رو به نشنیدن بزنم. اونم وقتی برش داشت سریع آوردش پیش من. علی که روسری رو سرم دید دیگه ازم جدا نمیشد چون میدونست که من دارم میرم بیرون و می‌خواست بیادش. با ناز کردن و بغل کردن شروع کرد و تهش که دید مصمم به رفتن زد زیر گریه. 

 

هنوز روی تصمیمم بودم تا وقتی محمد گفت که باید تا ۸ شب شرکت باشه و امروز کلاس دارن. فهمیدم که نمیشه! باورش سخت بود برام اما به همین سادگی بود! نمیشه که جایی برم باید توی خونه بمونم به علی غذا بدم و بخوابونمش و وسطش هم به کارام برسم. جایی برای رفتن ندارم! جز اتاق کارمون. تنها جایی که میتونم یه موقع‌هایی توش تنها باشم البته که همیشه صدای علی و بقیه به گوشم میرسه و در واقع تنها نیستم چون فکرشون پیشمه 

 

پایان تلخی بود برام شاید هم یک تلخی بی‌پایان. تلخی بی‌پایان این حقیقت که من دیگه نمی‌تونم برای خودم تنهایی داشته باشم. 

خنده‌ی تلخ

سه شنبه, ۱ سپتامبر ۲۰۲۰، ۰۶:۲۴ ب.ظ

امروز صبح مثل یک روز عادی شروع شد. با انرژی از خواب بیدار شدم و تمام کارهای عقب‌مانده‌ام را یک به یک لیست کردم تا انجام شان بدهم. کارها یکی پس از دیگری از لیستم خط می‌خوردند و من پر از احساس‌های خوب و خوش بودم. اما همه چیز در یک لحظه متوقف شد. وقتی که توی لیست کارهایم چشمم به « دیباگ کردن کدها» افتاد سعی کردم لاسیبیلی ردش کنم و بروم سراغ خط بعدی اما خط بعدی هم اگر بدتر از قبلی نبود، بهتر هم نبود. قصه‌ را کوتاه کنم، حوصله‌ام نمی‌کشید که بروم سراغ کارهای اصلی. اصلی و فرعی را که البته من تعیین میکنم و جدیدا کارهایم برای فرعی شده است. هفته‌ی بعد کارهای تدریسم شروع می‌شود اوضاع ریسرچ از این هم خراب‌تر می‌شود و من دوست ندارم به هیچ کدام‌شان فکر کنم. 

 

فکرهایم را همینجا بستم. رفتم و محمد را صدا کردم و علی را زدم زیربغل و اعلام کردم که می‌خواهیم برویم بیرون. همه گفتن کجا؟ گفتم نمی‌دونم فقط برویم. راه افتادیم و از یک ناکجاآبادی سر در آوردیم و یک عالمه شیرینی خریدیم و خوردیم و برگشتیم. غذای علی را آماده کردم تا اینکه آقای تعمیرکار در زد و آمد. علی را به مامان سپردم تا همراه محمد باشم. قرار بود راجع به تعمیر یکی از وسایل خانه تصمیم می‌گرفتیم و باید حضور می‌داشتم تا حرف‌های آقای تعمیرکار را بشنوم. 

 

از پله‌ها پایین رفتم و یک لحظه احساس کردم  سینه‌ام انقدر فشرده است که به سختی نفس می‌کشم. به ساعت نگاه کردم. ساعت یک ربع به چهار بود. انگار میخواستم این لحظه را به خاطر بسپارم. لحظه‌ای که از خودم پرسیدم چرا مضطربی؟ و با یک خنده‌ی تلخ جواب دادم از شنیدن حرف‌های آقای تعمیرکار می‌ترسم. 

 

خنده‌ام گرفته بود. انقدر استرس بر من مسلط شده است که حتی فکر تعمیر یکی از وسایل هم من را مستاصل می‌کند. 

 

گفتم اینجا بنویسم برای آیندگان. استرس ها را با فرار نمی‌شود از خودمان دور کنیم. یک جایی و در یک موقعیتی که فکرش را نمیکنی دوباره تو را به دام می‌اندازند. 

بازنده

چهارشنبه, ۱۲ آگوست ۲۰۲۰، ۰۱:۲۲ ب.ظ

تا حالا انقدر در زندگی بازنده نبودم! از چیزهای کوچک گرفته تا چیزهای خیلی بزرگ. برای هیچ‌کدام مبارزه نمیکنم. دستم را روی دستم میگذارم و باختن خودم را تماشا میکنم و حتی از این بازنده شدن حسرت هم نمیخورم. 

کسی در اعماق وجودم انگار میگوید، ولش کن بازنده بودن هم بد نیست. یک صدایی هم از زیر دست و پا ناله میکند و میخواهد که بلند شوم. احساس میکنم مسخ شده‌آم. یک دارو خورده‌ام و همه چیز دارد در ته ته دریایی عمیق اتفاق می‌افتد. 

احساس میکنم دارم غرق می‌شوم. انقدر پایین رفته‌آم که دیگر همه جا سیاه است. 

علی دو روزی هست که روزها نمیخوابد و من حتی تلاش نمیکنم که مقاوم مثل همیشه توی تخت بگذارمش و ببوسمش و بیایم از اتاق بیرون. خود مقاوم و جنگجویم را دور ریخته‌ام. نمیدانم دقیقا چه روزی و کجا کنارش گذاشتم اما یک روز از خواب بلند شدم و دیدم دیگر کنارم نیست. چمدانش را بسته است و برای همیشه مرا ترک گفته است. 

حالا من همان زنی هست که صبح‌ها دیر از رختخواب بلند می‌شود. موهای ژولیده‌اش را به سختی شانه می‌کند. تختش را با بی‌حوصلگی مرتب میکند. گرد و غبارهای روی میزش را با سر آستینش پاک میکند و از کنار گرد وخاک‌ها و آشغال‌های ریز و درشت روی زمین با بی‌تفاوتی عبور میکند. 

به آشپزخانه می‌رود و قهوه درست میکند و با خودش فکر میکند امروز را چگونه به شب برساند. گوشت یخ‌زده‌ای از یخچال در می‌آورد. مشغول آماده‌سازی غذای ظهر می‌شود. هر از گاهی از آشپزخانه به اتاق کارش سرک می‌کشد و در این حین یادش میرود که قهوه‌اش را بخورد و قهوه روی میز سرد می‌شود. بی‌رمق در مقابل آفتاب می‌نشیند و نور خورشید که چشمانش را می‌زند سعی میکند تا چشمانش را باز نگه دارد تا درد بگیرد. این درد انگار به او می‌فهماند که هنوز زنده است. 

 

این شاید تنها بارقه‌آی از آن جنگجوی درونم است که همچنان در من باقی مانده است. 

 

سوگواری

دوشنبه, ۲۷ جولای ۲۰۲۰، ۱۲:۵۷ ب.ظ

حالم خیلی خراب است. تقریبا مطمئنم که هیچ وقت در زندگیم به این بدی نبودم. صبح‌ها با تپش قلب و لباس‌های خیس و چشم‌هایی سوزان از خواب بیدار می‌شوم انگار تمام شب را اشک ریختم و ناله کردم اما هیچ چیز از خواب‌های شب قبلم به یادم نمی‌آید. وقتی از خواب بیدار می‌شوم یادم می‌افتد علی هست و باید بغلش کنم، باید حواسم بهش باشد باید برایش غذا درست کنم، به او شیر بدهم. تازه دیگران هم هستند. مامانم که اگر حالم خراب باشد بق میکند، گریه میکند، دلش می‌شکند از بی‌تابی‌هایم از اشک‌هایم. بابا هم هست. جلوی بابا باید همیشه خوب باشم. از حال بد جسمی و روحی من خیلی خیلی مضطرب می‌شود و برای بابا اضطراب مثل سم است. 

 

با همه‌ی این فکرها و قلبی که انقدر تند می‌زند که انگار دارد از سینه‌ام بیرون می‌زند باید از خواب بیدار شوم. باید از تختم دل بکنم و وارد یک دنیای واقعی شوم. دنیایی که تنها لحظات شیرینش برایم لبخندها و بازی‌های علی است. تلاشش برای راه رفتن، ایستادن و حرف زدن. تلاشش برای بزرگ شدن. البته سعی میکنم اینطوری نگاهش نکنم چون در این صورت می‌خواهم جلویش بیاستم تا بزرگ نشود تا جای من نباشد تا این روزها را هیچ وقت تجربه نکند. 

 

از میز کارم، از لپ‌تاپم از موبایلم از هرچیزی که من را به این دنیای لعنتی اما واقعی گره میزند متنفرم. دلم میخواهد یک روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم، اسما زنگ بزند و بگوید که محمد زنده است و دارن با هم میروند مسافرت. بعد هم کلی شوخی کنیم و بخندیم و با صدای گرفته از خنده‌های پشت سر هم گوشی را قطع کنم. بعد همان روز، جشن فارغ‌التحصیلی‌ام باشد و این کلاه مشکی چهارگوش لعنتی را سرم بذارم و از دست این دکترای مزخرف خلاص شوم. بعد از این روز کذایی هم هیچ وقت نمیگذارم کسی خانم دکتر صدایم کند چون حالم بهم میخورد از این دکترایی که انقدر تمام وجودم را آزرد. من را از لذت بهترین لحظات علی محروم کرد و آنقدر فشار رویم گذاشت که نتوانم در این غم بزرگ آنچنان که باید بیایستم و قوی باشم.

 

اصلا میدانی، همین میل به قوی بودن من را از پا انداخته است.همین میل لعنتی، وقتی دارم این سطرها را می نویسم مثل خره روحم را می‌خورد که باز هم کم آوردی؟ باز هم داری اظهار عجز میکنی؟ اما این بار انقدر حالم از این قوی بودن بهم میخورد که با صدای لرزان و چشم‌های پراشک جلویش میایستم و میگویم، دلم میخواهد. میخواهم اینطوری باشم. میخواهم به همه بگویم که چقدر حالم بد است که چقدر احتیاج دارم کسی بهم بگوید مریم هیچ کاری نکن. مریم گریه کن. مریم زار بزن. مریم بزن توی دهن استاد نفهمی که شرایطتت را درک نمیکند گور بابای نتیجه‌اش. مریم خودت مهمی. مریم زندگی کن. مریم لذت کارهای کوچک علی را ببر گور بابای کدهایی که درست اجرا نمی‌شوند، مقاله‌هایی که نمی‌فهمی‌شان، سوال‌هایی که حوابشان را بلد نیستی. مریم گوشی را بردار به اسما زنگ بزن و گریه کن. دلم همه‌ی این ها را می‌خواهد. بدجوری هم می‌خواهد اما دنیا جور دیگری است. 

 

کاش من هم می توانستم مثل وزیر تجارت سریال The Man in HighCastle  جایی که نمی‌توانم این واقعیت‌های زشت را عوض کنم، روی صندلی‌ام بشینم و دنیایم را عوض کنم به یک واقعیت دیگری سفر کنم. بروم یک جایی که دنیا این شکلی نباشد. 

 

من خسته‌ام. انقدر خسته که حتی نمی‌توانم برای این حال خرابم سوگواری کنم. 

کار در خانه

سه شنبه, ۱۹ می ۲۰۲۰، ۰۱:۰۵ ب.ظ

تقریبا دوهفته گذشته است و من در صفحه‌ی گزارش هفتگی‌ام فقط چندخطی نوشته‌ام. آن هم چندخط پراکنده که به امید روز موعودی نوشته شده است که وقت بگذارم و میان‌شان یک ربطی پیدا کنم. 
اسلاید‌های درست نشده من را می‌خوانند اما پسر کوچکی که تازه از خواب بلند شده است و نگاهش غرق هیجان اکتشافات جدید است قدرت بیشتری دارد. 
در لپ‌تاپ را می‌بندم تا همه‌ی استرس‌هایم همان‌جا دفن شود و بغلش می‌کنم و بازی می‌کنیم. اما هنوز آنقدرها قدرتمند نیستم که آن استرس‌ها را واقعا دفن کرده باشم. هر از گاهی تصویر صفحه‌ی گزارش ناتمام و صورت‌های پرسشگر استاد‌هایم و از همه بدتر حال مستاصل خودم در توضیح آن چیزهایی که دقیقا نمی‌دانم چه هستند جلویم مجسم می‌شود. توی فکر می‌روم که دست‌های کوچکش را روی پاهایم می‌زند یعنی بیا بازی کنیم. یعنی کجایی؟ من هنوز خیلی چیزهای برای کشف کردن در مقابلم هست. 
من اما بین این دو دنیا گیر کرده‌ام. می‌دانم انتخابم چیست و چه چیزی برایم مهم است. اما نمی‌توانم آن دیگری را هم بیخیال بشوم. 
صبح‌هایی که نمی‌خواهم از جایم بلند شوم، عصرهایی که بدنم دیگر توانش بریده است و لیست کارهای باقی‌مانده که در ذهنم هر لحظه مرور می‌شود. کارهایی که نمی‌توانم تیک‌شان را بزنم و از شرشان خلاص بشوم. بعضی‌هاشان هر روز تکرار می‌شوند و من از قضا از همان‌هایی هستم که از صدای تکرار آلارم ساعت دیوانه می‌شدم. 
تمام این‌ها هست و من باید مادری کنم. بعضی روزها انقدر خسته‌ام که فقط علی را نگاه می‌کنم. اما از این خسته بودنم احساس عذاب وجدان ندارم. قبلا‌ها داشتم. به واسطه‌ی همان #ناگفته‌_های_مادری. اما الان نه. در همان خستگی، سعی میکنم با یک شکلک ساده و چندتا دالی موشه بخندانمش. توی بغلم بشانمش و برایش کتاب بخوانم. شاید من وقت نکنم این روزها برایش از آن بازی‌های خاص و عجیب انجام بدهم اما با چشمانم هر روز به او می‌گویم که چقدر عاشقش هستم. 
من و او قرار است مسیر خودمان را برویم. در مسیر ما شاید از این کاردستی‌های خوشگل و خوش آبرنگ خبری نباشد اما در عوض با هم لگوبازی میکنیم، کتاب می‌خوانیم، شعر از خودمان در میاوریم، داستان‌های عجیب می‌سازیم، جنایت و مکافات و سیذارتا می‌خوانیم، حلقه‌ی رمان شرکت میکنیم، فیلم ادیت میکنیم و گاهی هم گزارش‌های مامان را با هم مرور میکنیم. 
روزهایی که خسته می‌شویم کمتر به حرف‌های دیگران گوش بدهیم. خودمان باشیم و نترسیم از اینکه اگر کارهای مادران اینستاگرامی را نکردیم، مادرهای بدی هستیم. ان‌ها دنیای خودشان را دارند و چه خوب و زیبا هم هست اما ما قرار است دنیای خودمان را بسازیم. 
این‌ها را می‌نویسم تا هیچ وقت یادم نرود که به عدد مادرها راه برای مادری وجود دارد.