پستی که هرگز منتشر نشد!
تلفن زنگ میخورد. گوشی را برمیدارم، سلام و احوالپرسی میکنیم و هنوز کلام و احساسی بینمان جاری نشده است که میگوید: « کارت خوب میگذرد؟» هنوز سوالش را هضم نکردهام که دوباره میپرسد:« کارهایت حسابی سنگین شده است؟» نمیدانم چرا این را میپرسد. نگرانم است یا دوست دارد که حجم کارها فشرده باشد و من قوی که در ذهنش ساخته است از پسش بربیاید. با مهربانی که از او سراغ دارم حتما اولی است. باز هم در حال سبک و سنگین کردن جوابم هستم. در حال فروخوردن بغضی که در گلویم فشرده شده است که سوال سوم همه چیز را تمام میکند.
یک جواب ساده میدهم. جواب سادهای که حالم را در خودش مدفون کند. «خدا رو شکر» دلم میخواهد گفتگویمان تمام شود. برای همین خودم را مشغول کاری نشان میدهم و از فضا محو میشوم. از خودم میپرسم، واقعا سوالهای بهتری نبود برای اینکه با هم گفتگو کنیم؟ چرا از حالمان نمیپرسد؟ از کتابهایی که میخوانم؟ از سفرهایی که نرفتهام و دلم میخواهد بروم؟ از دوستانی که دلتنگشان هستم و نمیبینمشان؟ چرا از بازیهای جدید علی سوال نمیکند؟ از سرگرمیهای جدیدی که در این مدت بهشان فکر کردهایم و بعضیهایشان را شروع کردهایم. فیلمهایی که دیدهایم و ندیدهایم؟ این همه میتواند از من بپرسد و از دورترین چیزی که دربارهی من وجود دارد سوال میکند؟
مطمئنم که ما را خوب نمیشناسد. با اینکه اینهمه به ما نزدیک است اما از دردهایمان خبر ندارد. حرفهایمان را نمیشنوند، سرگرمیهایمان برایش آشنا نیست. موسیقیهایمان را دوست ندارد. فیلمهایمان را نمیبیند؟
به محمد که میگویم. لبخند تلخی میزند. میگوید: « همنیطوریه دیگه. تغییر براشون سخته» میگویم: «بیا باهاش حرف بزنیم. همیشه میگه ما حرف نمیزنیم». لبخند دومش تلختر است. میگوید: «مطمئنی که قبلا امتحانش نکردیم؟!»
سکوت میکنم ...
به لبخندی فکر میکنم که هر روز دارد از ما دورتر میشود نه به خاطر فاصلههای جغرافیایی، به خاطر حرفهایی که در سوالهای دور از ما گم میشود.
به علی فکر میکنم. به آن روزی که میخواهیم پشت تلفن با هم صحبت کنیم. یادم باشد که از خودش، کتابهایی که خوانده، فیلمهایی که دیده، موسیقیهایی که شنیده و عشقهایی که از سرگذرانده است و ناکامیهایی که لمسشان کرده است از او سوال کنم. از چیزهایی بپرسم که پرسیدنش مرا یک قدم با او آشناتر میکند.
- ۲۰/۰۹/۳۰
یک موقع هایی فکر میکنم که مهمونیهای بزرگ خوبیش اینه که کنار همیم ولی لازمم نیست با هم صحبت کنیم. می توونیم فقط باشیم. فقط همو ببینیم. یه موقع هایی فکر میکنم کاش تلفن کردن به آدما هم همین بود. میشد فقط هم رو ببینیم. سیب زمینی پوست کندن هم دیگه رو، غذا درست کردن رو، ولو شدن رو کاناپه رو... بدون هیچ تلاشی برای نظر دادن و صحبت و تحلیل و ...