صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۲ مطلب در آگوست ۲۰۱۸ ثبت شده است

مجرم یا قربانی

چهارشنبه, ۲۲ آگوست ۲۰۱۸، ۱۱:۳۵ ق.ظ

یک مریمی هست که تصمیم نمی‌گیرد و بعد در نقش قربانی فرو می‌رود. هر اتفاق بدی که می‌افتد به زمین و زمانه فحش می‌دهد که تقصیر شما بود که مرا در این وضعیت قرار دادید. سه چهار سالی می‌شود که با او آشنا شدم. قبلا نمی‌شناختمش اما از وقتی با هم آشنا شدیم زندگی ظاهری آسا‌نتر و واقعیتی تلخ‌تری پیدا کرده است. 

سه سال پیش بود که برای اولین بار کنترل زندگی‌ام بدجوری از دستم خارج شد. ازدواج کرده بودم و مثل یک دختربچه‌ی خیالاتی، تصوراتی از زندگی بعد ازدواج برای خودم ساخته بودم. قرار بود هر روز عصری با هم برویم یکی از کافه‌های این شهر را بگردیم و بعد شب که به خانه برمی‌گردیم، روی کاناپه دراز بکشیم و من برایش شعر بخوانم و او موهایم را نوازش کند تا من وسط زمزمه این شعر و قصه‌های شبانه خوابم ببرد. بعد صبح او پرده‌های اتاق را کنار بزند و نور خورشید من لولیده در لای پتوی گل من گلی اتاق را از خواب بیدار کند و صبحانه هم در تخت‌خواب سرو شود. بعد او برود سر کار و من هم برایش ناهار درست کنم حالا اگر خواستم بعضی روزها هم بروم سر کار. این قسمت از تخیلاتم البته برای خودم در هاله‌ای از ابهام بود. مریمی که می‌شناختم بیشتر از یک روز در خانه بند نمی‌شد برای همین گاهی این قسمت از تصویر زندگی‌مان تغییر می‌کرد و من هم با او راهی می‌شدم تا اندکی از خرج خانه را عهده‌دار شوم. 

هنوز زمانی از این خیال‌های خام نگذشته بود که کاشف به عمل آمد اصلا دولت کانادا قصد ندارد ویزای اینجانب را تقدیم نماید. به همین منظور، هر روز کمی از خیالات من آب می‌رفت تا شاید دل شان به رحم بیاید و به این اندک خیالات باقی‌مانده اجازه بروز و ظهور دهند اما کار بیخ پیدا کرده بود و کسی دلش برای این دخترک خیال‌زده نمی‌سوخت انگار. اولین بار بود که اوضاع بر وفق مردام پیش نرفته بود همه برنامه‌ریزی‌ها درست بود و همه کارهای لازم به موقع انجام شده بود اما نتیجه آن چیزی نبود که انتظارش را می‌کشیدیم. شده بودم اسفند روی آتش. هر جا که می‌نشستم تا می‌گفتند حالت چه طور است قصه حسین کرد تعریف می‌کردم و اگر خودمانی بودند تهش یک اشک و بغضی هم چاشنی صحبت‌هایم می‌کردم که شاید صدایم به گوش cic کانادا برسد و این آفیسر بی‌رحم دلش به رحم بیاید و برنامه‌ها و ساخته‌های ذهن من را به این آسانی له و لورده نکند. 


یک سالی گذشت و تهش من مانده بودم و رضایت به اینکه یک اتاقی باشد و که ما با هم باشیم فقط. اصلا اتاق هم نبود مهم نیست. یک شهری باشد که او در یک طرفش نفس بکشد و من در یک ور دیگرش و حداقل بشود هفته‌ای یک بار از نزدیک ببینمش. به اینجا که رسیدم ویزای مذکور صادر شد. اما قبل از صدورش من که به همه چیز چنگ زده بودم و از هیچ اقدامی فروگذار نکرده بودم برای ویزای تحصیلی کانادا هم اقدام کرده بودم. از قضا این دو اتفاق فرخنده با هم میسر شدند و حالا بنده مانده بودم و حوضم ... 


همه میگفتند که آقا خری اگر این فرصت را از دست بدهی و یک مریم بیچاره‌ای هم بود که با صدای ضعیفی از ته چاه نجوا میکرد. حاجی تو الان رمق نداری. بگذار یک مدت بگذرد و بعد برو سراغ این کارها. اما خب ترس از آینده و حسرتش باعث شد که با همان بی‌رمقی، این تعهد طولانی‌مدت را قبول کردم. آن روز، روز تولد همان مریمی بود که تصمیم نمی‌گیرد. مریمی که تسلیم شرایط می‌شود و بعد اگر چیزی خراب شود همه مقصرند الا او. نمی‌دانم چه چیزی باعث شده بود که حس کنم در آن لحظه‌ی موعود، این من نبودم که تصمیم گرفتم. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم من فقط قربانی شرایط بودم و حالا همه باید پاسخگوی حال بد من باشند الا من. چرا باور نمی‌کردم خوب یا بد، غلط یا درست این من بودم که انتخاب کردم تا خودم را در این شرایط قرار بدهم. اینکه شروع زندگی من و روزهای بعدش با خیالات پیش‌ساخته‌ام فرسنگ‌ها فاصله داشت و من تحت شرایط پیش آمده و از ترس از دست دادن فرصت‌های آینده و نداشتن گزینه‌ی قابل‌قبول، دست به کاری زدم که آمادگی‌اش را نداشتم از مسئولیت من در قبال تصمیم کم نمی‌کرد. من اگر دل به کاری دادم که انگیزه کافی برای شروعش نداشتم، قربانی نبودم و نیستم. من تصمیم گرفته‌ام و حالا تا آخرش ایستاده‌ام. 


خیلی دور خودم چرخیدم، خیلی تلوتلو خوردم. روزهای زیادی برای خودم اشک ریختم و سوگواری کردم اما روزی رسید که یک سیلی توی گوش خودم زدم و گفتم مریم این قبر خالی است. تو اگر مجرم نباشی، قربانی نیستی! لازم داشتم. این تشر و عصبانیت از خودم را. این مریمی که ساخته بودم و سه سال کنارش زندگی کردم من نبودم. 

چندماهی می‌شود که دور انداختمش. اما هر از گاهی رخ نشان می‌دهد و مطلوم نمایی میکند. توجه گدایی می‌کند اما خبر ندارد من برای یک آدم دروغین، ترحم خرج نمی‌کنم. 

نامه به کودکی که دور بود اما نزدیک

سه شنبه, ۲۱ آگوست ۲۰۱۸، ۱۰:۳۷ ق.ظ

دست‌هایت را که به دستمان می‌سپاری، ظاهرش این است که ما تو را برای بلند شدن کمک می‌کنیم اما اینطورها هم نیست. باور کن گاهی تو تکیه‌گاه‌مان می‌شوی برای بلندشدن از راهی که در آن زمین خورده‌ایم. دست به سر زانو که می‌گذاری یادمان می‌افتد که می‌شود دست به سرزانو بگذاریم و بلند شویم. همه می‌گویند تو از ما یاد میگیری اما من باور ندارم. ما کودکی را از تو یاد میگیریم و زندگی با آموزه‌های تو چه شیرین می‌شود. 

چشم هایت اما حرف دیگری است. نگاه‌مان که میکنی با خودمان رو به رو می‌شویم با همان خودی که پشت هزاران هزار حرف و حدیث چالش کرده بودیم. فکر هم نمی‌کردیم که کسی بیاید و نجاتش دهد. نمی‌توانیم بیشتر از چند دقیقه به نگاهت خیره شویم از بس که معصومیت از دست رفته‌مان را به رخ‌ می‌کشی. 

تو حتی وقتی از آغوش کسی به آغوش دیگری‌ می‌روی یادمان می‌اندازی که دل‌مان می‌تواند به اندازه‌ی همه دور و بری‌هایمان بزرگ باشد.برای انتخاب یک آغوش امن به عقایدمان، لباس‌مان و حرف‌هایمان نگاه نمی‌کنی فقط لبخندمان را معیار اندازه‌گیری‌هایت می‌دانی.  مهم نیست چند وقت است که ما را ندیده‌آی، باز هم برای‌مان دست باز میکنی و سرت را روی شانه‌هایمان می‌گذاری و آرام‌مان میکنی.

می‌شود از ما یاد نگیری؟ بیا به کلیشه‌ی این دنیا پایان بده. بیا و خودت بمان، همینطور نزدیک همینطور شفاف. بیا و شبیه ما نشو. شبیه هیچ‌کدام از ما. با خودم می‌گویم حیف است که نگاهت با دنیایی که ما ساخته‌ایم کدر  شود و گوش‌هایت از حرف‌های صد من یه غاز ما پر شود. حیف است که تو رنگ این دنیا را بگیری، ای کاش دنیا رنگ چشم‌های تو شود.