صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

تنهایی یا فرار

سه شنبه, ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰، ۰۱:۴۵ ب.ظ

امروز با استیو صحبت کردم. قرار بود ساعت ۱۰ همدیگه رو ببینیم و لینک زومی که قبلا برام فرستاده بود کار نمی‌کرد.کمی نگران بودم. دوست نداشتم جلسه‌ی امروز رو از دست بدم. توی این هفته انقدر روزهای بدخلقی داشتم که می‌دونستم اگه این جلسه رو از دست بدم هفته های آتی هم باید با بدخلقی‌هام سر کنم. هوا یک هفته‌ای میشه که روی خوش نشون نداده و این هفته دیگه از شنبه یه بند ابری و بارونی بودش. معمولا هوای ابری باعث آرامشم میشه اما این چند روز گذشته اوضاعم رو حسابی بهم ریخته. جلسه با استیو شروع شد و من کلی توی جلسه گریه کردم. 

 

ازم پرسید خودت چه راه‌حلی به ذهنت میرسه. گفتم دلم میخواد واسه چند روزم که شده تنها باشم. هیچکس رو نبینم و با هیچ‌کس حرف نزنم به هیچ‌کسم فکر نکنم. بار فکرای بقیه روی دوشم داره از پا درم میاره! گفت: میشه یه سوال بپرسم که ذهنم باز بشه که چی توی فکرته؟ یعنی میخوای فرار کنی؟ گفتم نمیدونم اسمش فراره یا نه! چیزی که برام واضحه اینه که میخوام تنها باشم. میخوام فقط به خودم فکر کنم. هر موقع دلم خواست از رختبخواب دربیام. هر غذایی دوست داشتم بخورم و در هر ساعتی و به کار بقیه کار نداشته باشم. 

 

مکالماتمون تموم شد. داغون بودم. اینکه به خودم اجازه داده بودم اون تنها بودن رو تصویر کنم و حالا میدونستم که چقدر دستم ازش کوتاهه همه چیز رو توی وجودم بهم ریخته بود. در اولین ری‌اکشن با محمد سر یه چیز بیخودی دعوا کردم. میدونستم از چی ناراحتم اما نمی‌ةونستم راجع بهش حرف بزنم. دلم می‌خواست داد بزنم و بگم دوست دارم به هیچ‌کدومتون اهمیت ندم و فقط به خودم فکر کنم اما نمی‌تونستم. 

 

وسط عصبانیتم سه تا نفس عمیق کشیدم و رفتم حموم. بعد حموم ماسک گذاشتم روی صورتم تا یه کم آروم بشم اما هیچی آرومم نمیکرد. مثل یک کوه آتش‌فشان در حال انفجار بودم و می‌ترسیدم که آتیش درونم همه چی رو بسوزونه. پاشدم و لباس پوشیدم که برم بیرون. علی همون موقع از خواب بلند شد. نرفتم سراغش گفتم بذار محمد بره. صدای محمد رو می‌شنیدم که در حالی که علی رو بغل کرده بود داشت میگفت من الان میتینگ دارم اما دلم میخواست خودم رو به نشنیدن بزنم. اونم وقتی برش داشت سریع آوردش پیش من. علی که روسری رو سرم دید دیگه ازم جدا نمیشد چون میدونست که من دارم میرم بیرون و می‌خواست بیادش. با ناز کردن و بغل کردن شروع کرد و تهش که دید مصمم به رفتن زد زیر گریه. 

 

هنوز روی تصمیمم بودم تا وقتی محمد گفت که باید تا ۸ شب شرکت باشه و امروز کلاس دارن. فهمیدم که نمیشه! باورش سخت بود برام اما به همین سادگی بود! نمیشه که جایی برم باید توی خونه بمونم به علی غذا بدم و بخوابونمش و وسطش هم به کارام برسم. جایی برای رفتن ندارم! جز اتاق کارمون. تنها جایی که میتونم یه موقع‌هایی توش تنها باشم البته که همیشه صدای علی و بقیه به گوشم میرسه و در واقع تنها نیستم چون فکرشون پیشمه 

 

پایان تلخی بود برام شاید هم یک تلخی بی‌پایان. تلخی بی‌پایان این حقیقت که من دیگه نمی‌تونم برای خودم تنهایی داشته باشم. 

  • مریم

نظرات  (۳)

واقعیت اینه که گاهی بیخودی دست و پا میزنیم تا غرق نشیم

ما خیلی وقته غرق شدیم :)

پاسخ:
غرق هم شده باشیم باید توی دنیای غرق شده‌ها از نو شروع کنیم. تا شقایق هست زندگی باید کرد :)
  • راحله عباسی نژاد
  • وای مریم! اون لحظه که محمد اومد علی رو داد بهت و تو میخواستی بری بیرون و علی هی ناز و گریه میکرد، همه‌اش منتظر بودم بگی آخرش رفتی. وقتی نتونستی بری، یهو دلم خواست (با کمی اغراق) بشینم یه گوشه گریه کنم یا جیغ بزنم و از اتاق فرار کنم.

    پاسخ:
    ببین دقیقا حس خودمم این بود! قشنگ دلم میخواست بشینم یه گوشه‌ای زار بزنم :دی اما خب نمی‌شد متاسفانه 

    وای مریم منم مثل راحله اون لحظه منتظر بودم مثل فیلمهای سورئال شخصیت اصلی پنجره رو باز کنه بال بزنه و تو آسمون ناپدید بشه!!

    مرسی که منتشر میکنی اینا رو. میخونم میبینم تو تنها نیستی، منم تنها نیستم تو این دنیا با این حسها...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی