حسادت، شروع یا پایان
امروز صبح زن حسودی را دیده بودم که صورتم را دزدیده بود. عصبانی بودم اما نه فقط به خاطر اینکه صورتم را از من گرفته بود بلکه به خاطر فکر هایی که در سرش داشت. قضاوتهایی که میکرد و برای مبرا کردن خودش از تمام اتفاقات پیش آمده، دیگران را کم میشمرد و کوچک میکرد. خوشحالم که زود شناختمش. خوشحالم که نگذاشتم تا مرا نیز با خود ببرد و اندیشههای من را نیز مثل خودش کوچک و بی ارزش سازد. صاف توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم: من مثل تو نمیشوم. میپذیرم که آنچه به دست آوردم و آنچه از دست دادهام هر دو به من تعلق دارد. من زن روزهای موفقیت و دست آورد نیستم. من همان زنی هستم که روزی به دست می آورد و روزی از دست میدهد. در روزهای شکستم اتفاقا خودم را بیشتر دوست دارم. آن زنی که دست به زانوانش میگذارد، خاک راه را میتکاند و دوباره میایستد و گام برمیدارد. آن زن را بیشتر از زنی دوست دارم که روی سکوی موفقیت ایستاده است و برایش کف میزنند. میدانم خیلی از اتفاقات آن طور که میخواستم پیش نرفت و خیلی از روزهایی که تصویرشان کردم، معکوس تحقق یافتند اما تمام اینها مرا قویتر و استوارتر ساخت. نخواهم گذاشت کسی مثل تو صورتم را بدزدد و افکار کوچکش را در پس تصویر من پنهان سازد.