هیجان
امروز بعد از مدتها موقع راه رفتن صدای قلب خودم را میشنیدم. در راه رسیدن به کلاس با خودم حرف میزدم و چند بار جملهای که میخواستم بگویم را بالا و پایین میکردم که مبادا اشتباه بگویم و به قول خارجیها first impression را خراب کنم. جدای از این حرفها، کلاس درس را هم با حالتها و انواع مختلفی برای خودم تصور کردم، چهرهی استاد را هم همینطور.
شاید مسخره باشد اما برای اولین بار بود که به سمت دپارتمانهای این سمت دانشگاه میامدم البته شاید هم اولین باری بود که خوب دقت میکردم و نگاه میکردم و با دید خریدار وارسیشان میکردم. ساختمانهای قدیمی و جدید در هم بودند من اما برای اینکه کمی هیجان خودم را آرام کنم، شروع کردم به مسیریابی و حدس زدن اسم دانشکدههای قدیمی. اغلب هم اشتباه حدس میزدم، کاملا معلوم بود که از پس این همه فکر و ذکری که توی ذهنم تلنبار شده نمیتوانم بر بیایم.
در همین وضعیت بودم که مقصد جلوی راهم سبز شد. اصلا فکر نمیکردم که به این زودی رسیده باشم. راهروهای پیچدرپیچ و دراز و کلاسهای بزرگ و آمفیتئاتری. هیچچیزش شبیه دانشکدهی ما نبود. بیشتر من را یاد دانشکده فنی پایین میانداخت. کلاسهایش به اندازه تالار رجب بیگی بزرگ نبودن ولی خیلی شبیه کلاسهای عمران پشت چمران بود و بیشتر شبیه کلاسهای دانشکده حقوق که یک بار قسمت شده بود و درس اخلاق اسلامی را آنجا گذرانده بودم.
جنس حرفها و مدل نوتبرداریها و دانشجوهای متفاوت کلاس هم که بماند. اصلا چند دقیقهی اول را محو تماشای حال متفاوت کلاس بودم و آدمهایش. بعد که کمی حواسم جمع شد و سعی کردم بر روی صحبتهای استاد درس متمرکز شوم این حال خوبم بیشتر هم شد. موضوع صجبتش برایم بسیار جذاب بود. بعد از مدتها به جای حرف زدن راجع به ماشینها و دستورآلعملهایشان راجع به آدمها حرف میزدیم و دنیایی که ساختهاند. راجع به تاریخ، روانشناسی، جامعشناسی و ترکیبی از همهی اینها.
با اینکه حرفهای استاد کلاس را کامل هم متوجه نمیشدم و کلی از کلمات کاربردیاش را نمیفهمیدم و گوگل به دست بودم اما به سختی تلاش میکردم که رشتهی مفاهیم از دستم در نرود. همان تلاشی که مدتها بود در خودم ندیده بودم و دیگر داشت یادم میرفت که این تلاشها از من هم ساخته است.
نمیدانم بقیه روزهای کلاس هم به همین خوبی خواهد بود یا نه. از اینکه انقدر با عجله شروع به نوشتن راجع بهش کردم کمی میترسم. میترسم که نتوانم تا آخر مسیر همینطور با انرژی و خوب و پرتلاش ادامه بدهم. اما خوب میدانم که این همان صدای صفر درونم هست که موقعهای خوشی و سرحالی یک خودی نشان میدهد که فراموشش نکنم. با خودم گفتم به قول راحله این ترس از کمالگرایی بی حد و حصری است که در درونم زندانی کردهام. هر از گاهی فریاد میکشد و خودی نشان میدهد من اما مینویسم. نتیجه هر چه بشود، امروز ارزش نگارش و ثبت در خاطراتم را دارد بیشتر از تمام روزهای دیگر.
- ۱۷/۰۹/۱۱