رفتن
قبلا فعل رفتن برایم به معنای تمام شدن بود. تنها چیزی که بعد از دیدنش در جمله تصور میکردم یک نقطه ناقابل برای پایانش بود. پایان رفتن آدمها برایم کاملا بسته بود.
کمی که زمان گذشت و رفتنهای بیشتری را تجربه کردم، دیدم نه اینطورها هم نیست. بعضی اوقات آمدنی هم در راه است و بعضی رفتنها پایان باز دارند. برای همین ته فیلمهایی که میدیدم یا کتابهایی که میخواندم با رفتن یک شخصیت همیشه آمدنش را تصور میکردم و آدمهایی که لبخند به لبانشان باز میگردد. اما نمیتوانستم همهی جزئیات را مثل قبل تصور کنم. روابط آدمها با رفتنشان تغییر میکرد و دنیای اطرافیانشان هم همینطور. با بازگشتشان همه چیز به حالت اول برنمیگشت و همیشه جزئیاتی باقی میماند که تغییر کرده بود. این تغییرات ناراحتم میکرد. دلم میخواست دنیا همان شکلی باشد، بدون هیچ کم و کاست.
تا همین اواخر هم با غم از دست دادن جزئیات در این رفت و آمدها دست و پنجه نرم میکردم و بر این آرزوی محال دوست داشتنی پافشاری میکردم و تازه به خودم افتخار هم میکردم که بعد از این همه سال همچنان رویایی در سر دارم و سر از این خمار مستی برنمیدارم.
اما حالا فکر میکنم که دنیایی که رفتنش قرار است چیزی را تغییر ندهد آمدنش هم هدیهای برایمان به ارمغان نمیآورد. اصلا اگر وقتی آدمها برمیگشتند همه چیز مثل روز اول میشد چه طور در خاطرمان ثبت میشدند و برایمان عزیز میشدند. چگونه می شود در دنیایی که حضور آدمها همیشگی است یا رفتن و آمدشان همه چیر را به جای اول باز میگرداند، روابط عمیق ساخت. برای همین است که هر وقت با آدمی شروع به ساخت یک رابطه عمیق و مجکم میکنم، رفتنها فرا میرسد. اصلا همین رفتنهاست که باعث می شود روابط عمیق شود تا تو بفهمی که حضورشان تا کدامین قسمت درونت ریشه دوانده است. تا به حال اشتباه فکر میکردم که تا با کسی روابط صمیمانهای میسازم از دستش میدهم. گاهی رفتن آدمها عمق احساست را به رخت میکشد و دورنت را آشکار میسازد.