صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۳ مطلب در اکتبر ۲۰۱۷ ثبت شده است

رفتن

جمعه, ۲۰ اکتبر ۲۰۱۷، ۰۹:۳۸ ق.ظ

قبلا فعل رفتن برایم به معنای تمام شدن بود. تنها چیزی که بعد از دیدنش در جمله تصور میکردم یک نقطه ناقابل برای پایانش بود. پایان رفتن آدم‌ها برایم کاملا بسته بود. 

کمی که زمان گذشت و رفتن‌های بیشتری را تجربه کردم، دیدم نه اینطورها هم نیست. بعضی اوقات آمدنی هم در راه است و بعضی رفتن‌ها پایان باز دارند. برای همین ته فیلم‌هایی که می‌دیدم یا کتاب‌هایی که می‌خواندم با رفتن یک شخصیت همیشه آمدنش را تصور میکردم و آدم‌هایی که لبخند به لبانشان باز می‌گردد. اما نمی‌توانستم همه‌ی جزئیات را مثل قبل تصور کنم. روابط آدم‌ها با رفتن‌شان تغییر می‌کرد و دنیای اطرافیانشان هم همین‌طور. با بازگشتشان همه چیز به حالت اول برنمی‌گشت و همیشه جزئیاتی باقی می‌ماند که تغییر کرده بود. این تغییرات ناراحتم می‌کرد. دلم می‌خواست دنیا همان شکلی باشد، بدون هیچ کم و کاست. 


تا همین اواخر هم با غم از دست دادن جزئیات در این رفت و آمدها دست و پنجه نرم می‌کردم و بر این آرزوی محال دوست داشتنی پافشاری می‌کردم و تازه به خودم افتخار هم می‌کردم که بعد از این همه سال همچنان رویایی در سر دارم و سر از این خمار مستی برنمیدارم. 


اما حالا فکر می‌کنم که دنیایی که رفتنش قرار است چیزی را تغییر ندهد آمدنش هم هدیه‌ای برای‌مان به ارمغان نمی‌آورد. اصلا اگر وقتی آدم‌ها بر‌می‌گشتند همه چیز مثل روز اول می‌شد چه طور در خاطرمان ثبت می‌شدند و برای‌مان عزیز می‌شدند. چگونه می شود در دنیایی که حضور آدم‌ها همیشگی است یا رفتن‌ و آمدشان همه چیر را به جای اول باز می‌گرداند، روابط عمیق ساخت. برای همین  است که هر وقت با آدمی شروع به ساخت یک رابطه عمیق و مجکم می‌کنم، رفتن‌ها فرا می‌رسد. اصلا همین رفتن‌هاست که باعث می شود روابط عمیق شود تا تو بفهمی که حضورشان تا کدامین قسمت درونت ریشه دوانده است. تا به حال اشتباه فکر میکردم که تا با کسی روابط صمیمانه‌ای می‌سازم از دستش می‌دهم. گاهی رفتن آدم‌ها عمق احساست را به رخت می‌کشد و دورنت را آشکار می‌سازد. 

اضطراب

جمعه, ۲۰ اکتبر ۲۰۱۷، ۰۸:۵۴ ق.ظ

هوا گرگ و میش است و نور سفید بی‌جانی از مرز میان دو پرده‌ی اتاق به درون راه یافته است. اگر ساعت دیجیتال روی میز نبود هنوز نمی‌شد از روی ساعت دیواری، زمان را تشخیص داد. ساعت ۷:۱۵ بود و من طوری از خواب بلند شده بودم که انگار در کوسی دمیده شده اما آرامش و سکوت صبحگاهی غیر از این را شهادت می‌داد. 


سعی کردم دوباره بخوابم اما بی‌فایده بود. دلم هر چیزی میخواست غیر از خواب. زیادی که تلاش کردم تا خودم را به خواب بزنم، حال صبح روز کنکور برایم یادآوری شد. شاید حتی قلبم به مراتب تندتر می‌تپید. روز پیش رو را با خودم مرور کردم و دیدم هیچ‌چیزی برای نگرانی و اضطراب نیست جز همان فکر لعنتی که ۴شنبه آینده باید چه چیزهایی بگویم و چه چیزهایی بخواهم. 


نمی‌دانم چرا انقدر درخواست کردن و نه شنیدن برایم سخت است. تمام مدت فکرم مشغول این مطلب است که اگر در جواب صحبت‌هایی که چند روزی می‌شود من فراری از تکرار برای خودم روزی سه مرتبه مرور میکنم، نه بشنوم باید چه عکس‌العملی داشته باشم. اما بیشتر از نه شنیدن از پس‌لرزه‌هایش می‌ترسم. از پشت چشم نازک کردن‌ها و کم محلی و پرتوقعی آدم‌ها. البته همه‌ی داستان نگرانی من در این دو خلاصه نمی‌شود. کمی هم از اثرات تصمیمم بیم دارم و می‌ترسم تحت تاثیر احساسات این راه حل پرچالش به ذهنم خطور کرده باشد.  


همه‌ی این ترس‌ها و نگرانی‌ها را که کنار می‌گذارم با خودم می‌گویم: یک سوره واقعه بخوان و دل به دریا بزن. نتیجه هر چه باشد خیر توست مطمئن باش. بعد از این جمله کمی آرام‌تر می‌شوم. بعد برای خودم صبحانه آماده می‌کنم و پشت کامپیوتر می‌نشینم تا ثبت کنم آنچه که بر من گذشته است و آغاز کنم یک روز جدید را. 

مهاجرت

سه شنبه, ۱۰ اکتبر ۲۰۱۷، ۰۶:۵۵ ب.ظ

سفر را دوست دارم. حس تازگی و مواجهه با ناشناخته‌ها برایم همیشه شیرین بود. اما از دو سال پیش، معنای سفر کردن و چمدان بستن برایم فرق کرد. قبل‌ترها چمدان‌ها را دوست داشتم. همیشه برایم نوید بخش روزهای شاد و تازه بودند اما تازگی‌ها، دوست دارم در دسترس‌ناپذیرترین گوشه‌ی کمد رهایشان کنم تا هیچ‌وقت دستم بهشان نرسد. حتی روزهایی که برای سفرهای کوتاه یا خوشایند هم مجبور می‌شوم از انبار بیرون بیاورمشان، غم و کدورتی را که روی‌شان نشسته است نمی‌توانم با هیچ شادمانی فراموش کنم. 


چند روز پیش هم برای آماده شدن برای یک سفر کوتاه از خواب بلند شدم و بار سفر بستم. هوا ابری بود ولی هوای دل من ابری‌تر. داشتم خودم را به زور قانع میکردم که باید به این سفر بروم که اگر نروم میزبان ناراحت می‌شود. آخر یکی از دوستان در بیرون شهر کلبه‌ای اجاره کرده بود و ما را هم به صرف ناهار دعوت کرده بود. قرار شد با یکی از بچه‌ها که قرار است همین روزها بعد از ۵ سال ادمونتون را برای همیشه ترک کند همسفر شویم. کسانی که دوستان خوبمان هستند و  فکر رفتن‌شان و تحمل جای خالی‌شان برای‌مان سخت است. به تازگی رفت و آمد‌مان هم با هم بیشتر شده بود. اصلا از وقتی که اینجا آمدم به هر رابطه‌ای که دل می‌بندم از دستش می‌‌دهم. فکر میکردم که به این شرایط عادت کرده‌آم اما این بار هم در این امتحان شکست خوردم. امتحان سختی‌ است. مدت‌ها سعی میکردم که بدون ساختن رابطه با آدم‌ها زندگی کنم اما این کار فقط باعث می‌شد که به همه چیز موقتی نگاه کنم و زندگی موقتی آن هم برای مدت طولانی روح آدمی را کدر و فرسوده می‌کند. 


بعد اما سعی کردم که رابطه‌ها را بسازم و امیدوار باشم که تا همیشه دارم‌شان. آخر هر بار به تمام شدن یک رابطه فکر میکردم دلم نمی‌]واست بیشتر پیش بروم و بیشتر وابسته و دلبسته آدم‌ها، مکان‌ها و خاطرات شوم. اما این هم نشد. من ناشی تر از این حرف‌ها بودم که بتوانم رابطه بسازم و رفت و آمد کنم و دلبسته حضور آدم‌ها نشوم. 


برای همین است که حالم ناخوش است و هر روز صبح قلبم از فشار این غم و این درد همیشگی فشرده می‌شود. دوستانی که دیگر کنارم نیستند و دوستانی که  نمی‌توانم به بودنشان امیدوار باشم. حس کسی را دارم که درون یک کشتی در وسط آب رها شده است. چو تخته پاره بر موج رها رها رها من ...


مطمئنم که تمام این روزها و این حالت‌ها برای این است که یاد بگیرم تنها خدا برای بندگانش کافی است. ای کاش بتوانم دوست داشته باشم اما تنها تکیه‌گاهم خودش باشد و بس.