صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

بسیار سفر باید - ۲

يكشنبه, ۶ می ۲۰۱۸، ۰۳:۳۹ ق.ظ

خلاصه رسیدم بروکسل و الان در حالی که در قطار بروکسل به سمت آخن، نت رایگان یافته‌ام دارم این‌ خطوط رو می‌نویسم. 


متاسفانه توی پرواز قبلی نتونستم بخوابم و چون دوست بغلی هم از اول تا آخر خواب بود، دوست هم نشد که پیدا کنم. البته کلا فضای پرواز هم خواب بود. یعنی چراغ‌ها رو خاموش کرده بودن و ملت یا خواب بودن یا داشتن فیلم می‌دیدند. 


وقتی رسیدم هم تمام فکر و ذکرم پیدا کردن نت رایگان و تماس با خانواده و بعدم یافتن ایستگاه قطار بودش که خدا رو شکر هر دو خیلی سریع میسر شد. 

از سر وقت بودن قطارهاشون خیلی لذت می‌برم. برعکس ادمونتون، اینجا همه چیز سر وقتش اتفاق میافته و کلا سیستم حمل و نقل عمومی خیلی جدی هست. حالت شهر هم که قدیمی و لوکس هست و توی بروکسل تقریبا هر ۵۰ متر یه کلیسای قدیمی دیده می‌شد. الان هم که در راه آلمان هستم از شهر Leige عبور کردم که البته قراره بازم بهش یه سری بزنیم و خیلی خیلی خوشگل بود.  کلا تجربه قطار سواری و تماشای شهرها و منظره‌ها از پنچره قطار رو خیلی دوست دارم و خوشحالم که این تجربه باز هم برام تکرار شد. یه نکته دوست داشتنی دیگه سرسبزی  بی‌نظیرش هست. در حال حاضر ادمونتون تازه داشت مسیر سبز شدن و بهار شدن رو طی میکرد و خیلی در اوایل راه بود اما اینجا کاملا همه جا سبز هست و درخت‌ها پر از شکوفه. احساس میکنم ماشین زمان سفر شدم :دی تصویر این خونه های قدیمی و قلعه مانند وسط این همه سرسبزی من رو همه اش یاد این فیلم‌های رمانتیک قدیمی میندازه که توش خانم‌ها از اون لباس های پفی می‌پوشیدن. این قدیمی بودن رو دوست دارم با اینکه میدونم همین حس قدیمی و سنتی که اروپا داره یه بدی‌هایی هم با خودش میاره. هنوز با اخلاق بدی روبرو نشدم که براتون بگم و البته دنبال یافتن اخلاق‌های بد هم نیستم. به نظرم باید سعی کنیم تا حد ممکن دنبال مثبت‌ها باشیم به خصوص در سفر. 


یه اتفاق جالب دیگه هم این بود که، چون توی بلژیک کلا زبان رسمی فرانسه هست و همه چیز رو به فرانسه و بعد هلندی اعلام میکنن وقتی اون تهش نهایتا یه چیز نصفه و نیمه‌ای به انگلیسی هم میگن من دیگه توی ذهنم ترجمه نمیشه. یعنی فرآیند ترجمه انگلیسی به فارسی که هنوز توی کانادا توی ذهنم انجام میشه موقع حرف زدن آدمها، اینجا انقدر که زبان بیگانه‌تر و غیرقابل فهم‌تر شنیدم، انگلیسی برام حکم زبان مادری رو پیدا کرده. :))


من برم به ادامه مسیر توجه کنم و از این همه سرسبزی لذت ببرم که قطعا به این زودی‌ها قطارسواری و تماشای این حجم از سرسبزی نصیبم نخواهد شد. 


بازم التماس دعا از همگی. هنوز ناشناخته‌های زیادی پیش روم هست که باید بهشون فائق بشم و بشناسمشون. :)

سعی میکنم هر روز رو اینجا ثبت کنم برای انباشت تجربه‌‌ها، ترس‌ها و آرزوها 

بسیار سفر باید - ۱

يكشنبه, ۶ می ۲۰۱۸، ۰۳:۲۳ ق.ظ

بعد از مدتها تصمیم گرفتم دوباره بنویسم. شاید این تصمیم به خاطر این باشه که در آستانه یک اتفاق جدید هستم. اتفاقی که ترس‌ها و دلخوشی‌های زیادی با خودش داره.


 چند ماه پیش بود که یک ایمیل از طرف دانشگاه اومد و از علاقه‌مندان خواسته بود که برای یک تور آموزشی اپلیکیشن پر کنند. من هم وقتی مشخصات تور رو خوندم خیلی علاقه مند شدم و شروع به پر کردن فرم و ارسال مدارکم کردم. به محمدم گفتم که اونم این کار رو بکنه اما محمد پشت گوش انداخت و یادش رفت که پیگیری کنه. 


یکی دو ماه گذشت و من به کل یادم رفته بود که اصن برای چنین چیزی ثبت نام کردم. تا اینکه یه روز صبح یه ایمیل دریافت کردم که توش نوشته بود برای رفتن به این سفر آموزشی پذیرفته شدم. باورم نمیشد. کلیی خوشحال شدم و ذوق کردم که یوهو یادم افتاد باید تنهایی برم به این سفر! این فکر تنها سفر کردن حسابی ترسوندتم. گفتم بیخیالش بشم و ایمیل بزنم و بگم که نمیتونم بیام اما یه حسی در درونم میخواست که این تجربه رو از دست ندم. برای همین ایمیل نزدم و یه جورایی کنسل کردن سفر رو به تاخیر انداختم. 


ایمیل های مربوط به سفر یکی پس از دیگری میومدن و من رو به لحظه‌ی موعود تصمیم‌گیری نزدیک می‌کردن. خلاصه روز موعود فرارسید و  من باید تصمیم خودم رو میگرفتم. کلی با محمد صحبت کردم و سعی کردم براش هزار تا دلیل بیارم که رفتنم خوب نیست اما محمد قانعم کرد که این سفر با تمام سختی‌هایی که میتونه داشته باشه پر از تجربه‌های منحصر به فرد هست که ممکنه به این زودی‌ها تکرار نشه. بعدش سعی کردم استادام رو بهانه کنم که اجازه نمیدن من دوهفته برم برای این سفر که خیلی هم ارتباط مستقیمی به کارم نداره اما خب اونا هم وقتی شنیدن با اینکه خیلی خوشایندشون نبود، هر دو بهم گفتن که این تجربه خیلی خوبی هست که من نباید از دست بدم و تشویقم هم کردن که برم. 


این بود که تمام بهانه‌ها از من گرفته شد و اون روح تجربه‌پذیر و ریسک خواهم به روح یک جا نشینم پیروز شد و من الان در راه سفر هستم. 


به اولین فرودگاه رسیدم و دارم تند تند تایپ میکنم که از پرواز بعدی عقب نمونم چون کم کم دارن مسافرها رو صدا میکنن. توی پرواز قبل با یک پدر و پسر بامزه همسفر بودم. سعی کردم باهاشون دوست بشم اما تمام سعیم رو نکردم و نتونستم به اون قسمت محتاط وجودم مسلط بشم و گپ و گفت طولانی برقرار کنم. اما خب به به حداقلی رسیدم و قسمت اول سفر خوب بود شکر خدا. 


دارم میرم در پرواز بعد و شدیدا مشتاقم ببینم که چه می‌شود و با چه کسایی همسفر میشم و چه چیزهایی جدیدی یاد خواهم گرفت. 


فقط همین رو براتون بگم که این تنهایی ترسناک یه حس خیلی حاص و عجیبی داره که من به همه توصیه میکنم یه بار تجربه‌اش کنم. از تجربه‌های بعدی به زودی براتون می‌نویسم. فعلا بریم که یه پرواز ۹ ساعته رو داشته باشیم با کلی اتفاقات که در انتظارمونه.


دعا کنید که به خیر بگذره و من از پسش بربیام. 

حجاب

دوشنبه, ۵ فوریه ۲۰۱۸، ۰۵:۳۶ ب.ظ

دوم راهنمایی بودم که سر صف به خاطر چادری بودنم تشویق شدم. وقتی خانم معاون از پشت بلندگو صدایم کرد و یک کادو کف دستم گذاشت اصلا متوجه منظورش نمی‌شدم. نمی‌دانستم دقیقا برای چه چیزی باید کادو بگیرم؟! رفتیم سر کلاس و از قضا همان زنگ کلاس پرورشی داشتیم. یک آقای محترمی هم تشریف آورد و اندر مزایای محجبه بودن، نقط قرایی نمود. کنار هم قرار گرفتن تمام این اتفاقات باعث شد نتوانم تعجب و البته ناراحتی خودم را از برخوردی که با من و دوستانم شده بود، پنهان کنم. همان‌جا به این برخوردهای نمایشی و دلایل پوج و بی‌معنی و صد البته این دسته‌بندی احمقانه اعتراض کردم. به این خطی می‌کشیدند بین ما. بین منی که خودم دوست داشتم محجبه باشم و آن دوستی که انتخابش نبود. 

همین خط کشیدن‌ها عاقبت کار دستمان داد. نگاه سنگین آدم‌ها در خیابان وقتی من با دوستانم که مثل من نبودند به کافه می‌رفتم و هزاران حرف ‌های ناگفته که هر روز در چشمان‌شان می‌دیدم و طاقت می‌آوردم، همه و همه از همان روزی آغاز شده بود که قرار شد ما بابت انتخا‌ب‌مان تشویق شویم و دوستان‌مان بابت حقی که نداشتند تنبیه شوند. 

اصلا منصفانه نبود و نیست که من حق داشته باشم آن طور که می‌خواهم رفتار کنم و بابتش آفرین هم بشنوم و یک دیگری در کنار من باشد که حتی حق ندارد به آنچه که فکر می‌کند بهتر است، فکر کند!

از من بپرسید، اگر هزار بار به دنیا بیایم، محجبه خواهم بود به هزاران دلیلی که دارم ولی دنیای اجبارها را دوست ندارم. دنیای بهشت رفتن‌های زورکی. دنیای خط کشی شده که یک خوب‌ها دارد و یک بدها. آری این خوبها و بدهای ما از گشت ارشاد خیابان شروع نشد از همان زمان که مدرسه می‌رفتیم، یادمان دادند که روی تخته سیاه یک خوب‌ها داشته باشیم و یک بدها که وسط‌شان هم یک خط پررنگ کشیده شده است. 

وقت آن شده که این تخته سیاه را پاک کنیم و از نو شروع کنیم ...

پی نوشت: لطفا متن را با ایده‌های خانم مسیح علی‌نژاد پیوند نزنید چون با رویکرد ایشان در این مساله موافق نیستم! 

#محجبه_هستم_اما_با_حجاب‌_اجباری_مخالفم

خونه

سه شنبه, ۳۰ ژانویه ۲۰۱۸، ۰۶:۴۷ ب.ظ

دیروز در شلوغ و پلوغی‌ها و روزمرگی‌هام حسابی گم شده بودم. صبح که  از خواب پاشدم دست و روم رو گربه شور شستم و نشستم پای لپ‌تاپ. باید تا ۵شنبه یک مقاله نصف و نیمه رو تکمیل کنم و یک ایده رو از پایه بنویسم و خب این واقعا سخت‌ترین کار دنیاست. اونم در روزهایی که حسابی ذهنت مشغول فکر و ذکرهای مختلف. هزار تا سنگ برداشتی و میدونی که اون قدرها هم نیرو نداری که تمامشون رو به هدف بزنی اما نمیتونی خودت رو قانع کنی تا یکی‌شون رو زمین بگذاری. آخه همه‌شون رو دوست داری و وقتی به جا گذاشتن یکی‌شون در مسیر فکر میکنی، می‌ترسی. 


ساعت حدود ۱۱:۳۰ بود که متوجه شدم تا قرارم با بچه‌ها برای رفتن به کتابخونه و صحبت راجع به جلسات کتاب‌خوانی بچه‌ها فرصتی نمونده. سریع از جا بلند شدم و با ذوق و شوق برای رفتن به جلسه آماده شدم. مثل همیشه فضای ‌epl پر از حس‌های خوب بود. بچه‌های کوچیکی که کتاب به دست سمت مادرهاشون میومدن تا براشون کتاب بخونن و البته پدرهایی که روی صندلی خوابشون برده بود و پسرهای شیطونشون هر از گاهی از وسط بازی بهشون سر میزد تا خدایی نکرده یک خواب راحت نداشته باشن. 


از این ور و اون ور کلی صحبت کردیم و ایده زدیم. قرار برنامه این هفته رو تنظیم کردیم و راهی خونه شدیم. سر راه یه سری به مرکز خرید نزدیک خونه‌مون زدم تا یک مغازه‌ای که مدت‌هاست توی برنامه‌آم هست بهش سر بزنم رو ببینم و این وظیفه خطیر هم به پایان ببرم. وقتی برگشتم خونه، داشتم از گشنگی هلاک میشدم. مرغ بیرون گذاشته بودم و اسفناج‌ها هم آماده بود اما من خیلی گرسنه تر ازاین حرفها بودم که بتونم تا پخت خورش آلو اسفناج صبر کنم. برای همین سریع دست به کار شدم و اسپاگتی رو بار گذاشتم. هر از گاهی به ساعت نگاه میکردم تا یک وقت جلسه‌ی ساعت ۶ رو از دست ندم. بعد از نیم ساعت غذای حاضری آماده شد و من در حالی که لپ‌تاپم رو کنارم گذاشته بودم شروع به خوردن کردم. نوشته‌های صبحم رو مرور میکردم و هر از گاهی یک دستی ویرایشش میکردم. ایده‌ای که توی ذهنم داشت حسابی در هم پیچیده بود و حالا دقیقا نمیدونستم باید چی بنویسم. غذام که تموم شد، حسابی خوابم گرفته بود نمیدونستم برای فرار از این خواب لعنتی دوباره دست به دامن قهوه بشم یا یک چرت نیم ساعته بزنم. از صبح دو تا لیوان قهوه خورده بودم و ترجیح میدادم به این زودی‌ها تسلیم سومی نشم. برای همین به رختخواب پناه بردم. چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و به ساعت روی دیوار خیره شدم. با خودم گفتم لازم نیست ساعت کوک کنم، خوابم نمیبره که. اما برد. تا حالا نشده بود که انقدر سریع خوابم ببره. چشمام رو که باز کردم دیدم ساعت ۶:۱۵! مثل جت از خواب پریدم باورم نمی‌شد که نیم ساعت خوابیدم و حالا به جلسه دیر میرسم. 

تمام طول راه با تمرکز اما تند راه می‌رفتم. برف و لیزی زمین‌ها نمیذاشت بیش از این عجله کنم. خلاصه با تاخیر یک ربعه خودم رو به جلسه رسوندم. بچه‌ها هنوز شروع نکرده بودن و ظاهرا تاخیری‌های غیر من هم داشتیم. روی صندلی نشستم و سعی کردم متمرکز بشم و فکر کنم که قراره توی این جلسه راجع به چی فکر کنیم اما اصنلا یادم نمیومد. ذهنم هنوز خواب بود. صداها خیلی دور به نظرم می‌رسید و به خودم قول داده بودم که قهوه نخورم. وقتی همه جمع شدن جلسه شروع شد و مثل همه‌ی جلسات پر از چالش و بحث و کنایه بود. اصلا حوصله حرف‌های کنایه آمیز رو نداشتم. به ازای هر نظری که می‌دادم، یک تیکه از دوست محترم دریافت میکردم و خودم رو به بیخیالی می‌زدم. وقتی جلسه تمام شد و با شهرزاد راهی خونه شدیم، توی راه کلی با هم حرف زدیم. موقعی که رسیدم دم در خونه. به ساعتم نگاه کردم و با عجله در رو باز کردم. لباس‌ّهام رو سریع در آوردم و اومدم توی آشپزخونه تا یه فکری به حال شام کنم. دلم برای محمد می‌سوخت که بعد یک کلاس سه ساعته بیاد خونه و مجبور باشه حاضری بخوره. جالب بود که انگیزه و انرژی کافی برای غذا درست کردن بعد از این روز شلوغ و پرتنش رو داشتم. 


کابینت رو باز کردم تا دستگاه مخلوط کن رو از طبقه بالا بردارم که یوهو گفتم:«خدا رو شکر که خونه‌ام». ناخودآگاه گفته بودم. با چند دقیقه مکث از خودم پرسیدم چرا این رو گفتم؟ و بعد خودم جواب دادم، چون خونه تنها جایی هست که کسی نمیتونه بهت آسیب بزنه. جایی که بعد از یک روز پرتنش و پرهیاهو وقتی بهش فکر میکنی، آروم میشی. جایی که کسی منتظرت هست و تو منتظر کسی هستی ...


برای همه دعا کردم توی این دنیای به این بزرگی حداقل یک خونه داشته باشن.  

تجربه یک کار اجرایی جدید

دوشنبه, ۲۹ ژانویه ۲۰۱۸، ۱۲:۴۹ ق.ظ

فمنیست نیستم اما به توانمندی خانم‌ها عمیقا باور دارم و اصلا دوست ندارم با برچسب‌های زنانه و مردانه به کلیشه‌های رایج دور و برمان ارزش بدهم. برای همین هم تا به حال نتوانستم خودم را متقاعد کنم تا در این باره بنویسم. چون می‌ترسیدم گزک دست بعضی خواننده‌های محترم بدهم و با خودشان بگویند، ببین این نویسنده که خانم هم هست دارد همین را میگوید حالا هی بگویند که خانم‌ها فلان و بهمان. اما بعد با خودم گفتم شاید نوشتنم باعث بشود که راهکاری پیدا کنم یا اگر نگرش من به مساله غلط است کسی گوشزد کند و نگاه من تغییر کند. 

۶ ماهی می‌شود که در کنار یک جمع دوستانه مشغول فعالیت برای کودکان ایرانی هستم. هدف ما برگزاری مراسم‌های فرهنگی مناسب و آشنایی کودکان علاقه‌مند با فرهنگ و زبان کشورشون هست. از قضا، تمام همکاران من در هیئت اجرایی این انجمن خانم هستند و این برای من بسیار لذت بخش بود که بعد از مدت‌ها فعالیت در گروه‌هایی که عموما تعداد آقایون‌شون بیشتر از خانم‌ها بود حالا دارم با جمعی کار میکنم که همه خانم هستیم. اما خب متاسفانه این خوشحالی خیلی دوام نداشت.

من بعد از این تجربه تازه متوجه شدم که چقدر فضای کاری بعضی خانم‌ها متفاوت هست.در ادامه متن این دسته از خانم‌ها را خانم' نام‌گذاری میکنم. برای مثال، برای نقد نظرات یک خانم' شما حتما باید در فضای مجازی در اول نوشته خود، یک تشکر جانانه از وقتی که گذاشته و خروجی کار انجام بدی و سه تا بوس و ۴ تا چشم قبلی بگذاری تا بعد بتونی یک نقد ساده و مختصر رو در هزار پیچ لفافه در همون پیام جا بدی. یا اگه پیشنهاد یک خانم' در جلسه رد بشه، اون دوست فراموش نمی‌کنه و حتی در صورت همکاری در جریان اجرای برنامه‌‌ای که پیشنهادش نبوده همراه با کنایه و صحبت‌های حاشیه‌ای، منتظر فرصتی میمونه تا درصورت شکست ایده‌ی مذکور به شما یادآور بشه که « گفتم یا نگفتم». حالا بعد از تمام این حساسیت‌ها، بعضی از خانم'ها احساس مسئولیتی که نسبت به کار دارن هم شرطی است. یعنی اگر یک روزی احساس کنند که یک مساله شخصی براشون اهمیت بیشتری داره کلا کار را در وسط راه می‌بوسند و میذارن کنار و اصلا هم در این رابطه احساس بدی ندارند و میشه گفت تا حدودی به کارها مثل یک دورهمی نگاه میکنن. 

خلاصه که من دچار یک چالش جدی شدم و این سوال برام باقی مونده که در چنین شرایطی چه باید کرد؟

پی نوشت: میدونم و یادآوری میکنم که ویژگی هایی که بالا گفتم مربوط به تمام خانم‌ها نیست و ممکنه در یک جمع که تماما آقا باشن هم این اتفاقات بیافته. پس لطفا به این مساله جنسیتی نگاه نکنیم.

پی نوشت دو: به این علت به خانم بودن همکاران اشاره کردم که دوستان در خوندن متن دچار شبهه نشن. 

پی نوشت سه: در همین گروه مذکور هم، همه این ویژگی ها رو ندارن. 

تصادف

دوشنبه, ۲۹ ژانویه ۲۰۱۸، ۱۲:۲۷ ق.ظ

جمعه حوالی ساعت ۹ شب بود که دوباره از خانه بیرون رفتیم. برف همچنان بی امان و خستگی‌ناپذیر می‌بارید. شهر از صبح دیروز سپیدپوش بود و حالا دیگه ماشین‌های برف روب شهرداری هم نمی‌توانستند پا به پای این برف بیایند و جاده‌ها را تمییز کنند. از آن روزهای شلوغ بود که مجبور بودیم برای رسیدن به کارهای عقب مانده و پیچ در پیچ‌مان توی خیابان‌ها چرخ بزنیم و توفیق اجباری حضور در این ترافیک غیرقابل پیش بینی اما لذت بخش این شهر کوچک هم نصیبمان شود. حالا فکر نکنید خارج ترافیک‌هایش هم قشنگ است و دلپذیر، نه خیر از این خبرها نیست. اینجا انقدر آدم توی خبابان نایاب است که وقتی ترافیک می‌شود من ذوق آدم‌هایی را دارم که در ماشین بغلی می‌بینیمشان. یک موقع‌هایی انقدر دوست دارم یواشکی نگاهشان کنم و تصور کنم که الان دارن به چی فکر میکنن یا کجا می‌روند اما خب این دید زدن‌ها را باید به دقت انجام بدهی چون اصلا امر پذیرفته‌آی نیست و یک طورهایی، ورود به حریم خصوصی تلقی می‌شود. از این بحث که بگذریم بر‌میگردیم سر صحبت خودمان. 


بله می‌گفتم جمعه حوالی ساعت ۹ شب بود که به خانه‌ی یک دوست عزیزی رفتیم و متاسفانه جای پارک همیشگی‌مان پر شده بود. محمد من را جلوی در پیاده کرد تا مجبور نباشم از محل پارک ماشین تا خونه‌ی میزبان محترم را پیاده سیر کنم. من هم خوشحال و با یک احساس پرنسسی از ماشین پیاده شدم و مثل یک مهمان محترم وارد خونه‌ی دوست عزیز شدم. هنوز چند دقیقه‌آی از رسیدن‌ ما نگذشته بود که دوستان دیگر هم یک به یک به جمع ما پیوستند. انقدر فرکانس به صدا درآمدن زنگ در بالا رفته بود که من به کلی فراموش کردم که محمد دیر کرده است. اخرین گروه از بچه‌ها که آمدند، موقع سلام و احوالپرسی از من پرسیدند که شما تصادف کردید؟ من هم با یک اطمینان عجیبی گفتم نه بابا تصادف کجا بود. بعد گفتند که یک کوچه بالاتر یک ماشین شبیه ماشین ما دیده اند که یک تصادف جدی کرده و سپر جلوش حسابی آسیب دیده. من اما اصلا آب توی دلم تکان نخورد. گفتم حتما ماشین مال یک بنده‌ خدای دیگه‌ای بوده که از قضا شبیه ماشین ما بوده. کمی بعدتر، محمد از در وارد شد. اما مستقیم سراغ میزبان رفت و ازش یک کاغذ گرفت و بعد از در بیرون رفت. حتی در آن لحظه هم من شک نکردم که ممکن است تصادفی اتفاق افتاده باشد. برای من بدبین بعید بود این اندازه خوش‌بینی اما خب آن شب حسابی دختر خوبی شده بودم و اصلا از صداهای صفر درونم خبری نبود. سینی را در آشپزخانه گذاشتم و همراه بقیه بچه‌ها به طبقه‌ی بالا رفتم. همان موقع‌ها بود که پازل شنیده‌ها و دیده‌هایم را کنار هم گذاشتم و با خودم گفتم: اوه اوه، فکر کنم واقعا ماشین ما تصادف کرده! سریع از پله‌ها پایین امدم و همان موقع با محمد که تازه از راه برگشته بود مواجه شدم. ازش سوال کردم و او هم تمام ماجرا را برایم تعریف کرد. اینکه موقع پیچیدن با یک ماشینی که پارک بوده تصادف کرده و هر دو ماشین آسیب دیدن. حالم حسابی بهم ریخت. یک استرس وحشتناک سرم آوار شد. دوباره قصه همان قصه‌ی یک اتفاق پیش‌بینی نشده بود. اتفاقی که وقتی انتظارش را نمی‌کشی سرت هوار می‌شود و با یک لبخند دوست نداشتنی تمام ترس‌ها و استرس‌هایت را مسخره می‌کند. درست همان روزهایی که فکر میکنی زندگی روی غلتک افتاده است و دارد همان مسیری را می‌رود که من دلم میخواسته، یک اتفاقی از راه می‌رسد و فکر خامت را به رخت می‌کشد که عزیزم، جان من مگر به همین مفتی هاست که هر چه شما اراده کنی همان بشود؟ بهتر نیست دست از این ایده‌های ناپخته و احمقانه برداری و انقدر در فکر کنترل من نباشی؟ آن شب نمی‌دانم چه آفتی به جانم افتاد که تمام طول مهمانی به آینده و اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی و تصادف‌های بعدی و هزاران هزار فکر احمقانه دیگر راه دادم تا در عمق جانم نفوذ کنند و شیره‌ی روحم را بمکند. دوباره صداهای صفر شروع به حرف زدن کردند و شبه دیالوگ‌های از کرخه تا راین در ذهن من رژه میرفتند که چرا ما ؟ چرا اینجا ؟ چرا حالا؟  شب که برگشتیم. دلم نمی‌خواست سپر درب و داغون ماشین را نگاه کنم. یک طور ترس عجیبی داشتم از نگاه کردن به چیزی که بر خلاف انتظارم ظاهر شده است. البته اول نمی‌دانستم ترسم از این است. فکر میکردم از نفس تصادف و فکر مردن و آسیب دیدن و این‌ها ترسیدم اما واقعیت این بود که من فقط و فقط از پیش بینی نشده بودن اتفاقات میترسم. حتی مرگ هم چون قابل پیش‌بینی نیست برایم ترسناک است. البته در این رابطه هنوز مطمئن نیستم.:)

بازگشت

چهارشنبه, ۳ ژانویه ۲۰۱۸، ۱۱:۰۰ ق.ظ

از روزی که برگشته‌ام، حس یک مسافر را ندارم. احساس میکنم اصلا سفری نبوده. انگار این دو ماه از عمرم حساب نشد. سبک‌بار و سرزنده و با یک احساس جوانی به شهری بازگشتم که سخت زمستانی است و سپیدپوش. اما از روزی که آمدم، گرما را هم با خود آوردم. اول مقاومت می‌کرد و آرام آرام تسلیم حضورم می‌شد اما از دیروز ظاهرا شکست را پذیرفته است و صادقانه و بی‌ادعا آفتابش را در کنار گرمایی که در این اوضاع و احوال زمستانی در چنته دارد، تقدیم‌مان کرده است. 


به اکثر کارهایم نظم تازه‌ای بخشیده‌ام و تنها معضل باقی‌مانده، کارهای درسی و درس تازه‌ای است که باید در ترم جدید با آن دسته و پنجه نرم کنم و برایش معلم خوبی بشوم. کمی تا قسمتی برایم ترسناک است که در این درس، همزمان با معلم بودن باید شاگردی کنم و چیزهای جدیدی یاد بگیرم اما سعی میکنم به قسمت‌های مثبت‌اش را ببینم و با هیجان با او روبرو شوم تا ترس. از این که بگذریم، می‌ماند کار ریسرچ و نوشتن پروپوزال که باید تا هفته بعد یک پیش‌نویس از آن تهیه کنم اما اصلا دست و دلم به کار نمی‌رود. زیادی از فضای کار و بار کامپیوتری و دپارتمان علوم دور شده‌ام انگار. خودم را غرق در افکار و دغدغه‌های جدیدی کردم که بسی شیرین است و دل کندن از این شیرینی دلپذیر سخت. البته قرار هم نیست دل بکنم اما خب نمی‌شود مثل قبل بود. باید وقت بیشتری را برای این طفل کوچک و نوپا بگذارم تا شاید راه رفتن یاد بگیرد و کمتر برایم استرس و واهمه‌های جدید درست کند. 


بازگشت دلهره‌آوری است. بیشتر از آنکه سختی و استرسی در حال حاضر پیش رویم باشد، ترس از دست دادن این توان رو به رو شدن با چهره‌ی واقعی زندگی است که مرا می‌ترساند. 


کنترل

شنبه, ۲۳ دسامبر ۲۰۱۷، ۰۱:۲۵ ق.ظ

دیشب داشتیم یک سری از فایل‌ها را آماده می‌کردیم که در سایت آپلود کنیم و طبق معمول هم من پر از استرس بودم به محمد گفتم که صفحه‌ی لپ‌تاپ را با من به اشتراک بگذارد تا همه چیز را ببینم و در جریان روند کارها قرار بگیرم و مطمئن باشم که همه چیز رو به راه است. در میانه‌ی راه به یک مساله عجیب برخورد کردیم و من مدام به محمد می‌گفتم که باید سایت را درست چک کنیم شاید راه حلی برای این مساله پیش آمده وجود داشته باشد و او هم طبق معمول، خوشبینانه پیش میرفت و اطمینان داشت که کار ما درست است. چشمتان روز بد نبیند بعد از اینکه پروسه آپلود تمام شد کاشف به عمل آمد که بله حسابی هم اشتباه کردیم و باید یک فایل دیگر را آپلود می‌کردیم. 


من عصبانی بودم چون به محمد تذکر داده بودم که باید همه چیز را بررسی کنیم و بعد از اینکه اطمینان پیدا کردیم کار را تمام کنیم. او هم ناراحت بود از اشتباهی که پیش آمده بود اما مدام به من گوشزد میکرد که عصبانیت من به جا نیست و هنوز راه حلی برای جبران این اشتباه وجود دارد. نمی‌دانم چرا اصلا این اشتباه برایم مهم نبود بیشتر ناراحت این بودم که اگر روزی این بی‌دقتی باعث شود که یک اشتباه جبران‌ناپذیر پیش بیاید چه باید کرد؟ و این فکر خواب از سرم پرانده بود. به این فکر میکردم که اگر این مدارک از ما پذیرفته نشود یا این اشتباه بررسی کار ما را به تاخیر بیاندازد یا اصلا باعث رد درخواست ما بشود، چقدر باید حرص بخوریم که این همه هزینه بابت یک اشتباه ساده و بی دقتی دود هوا شده است. از یک طرف دلم میخواست اینطوری بشود چون حسابی حرصم از محمد در آمده بود که اشتباه کرده بود و باز هم سعی میکرد به بغرنج بودن شرایطی که با اشتباهش ایجاد کرده اعتراف نکند و از طرفی فکر میکردم اگر اینطور بشود، من هم حسابی ناراحت می‌شوم و نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم. خلاصه که با احساسات متناقضی رو به رو بودم. یک دلم دعا می‌کرد که همه چیز رو به راه بشود و مشکلی پیش نیاید یک دلم میخواست که محمد بابت این اشتباه و بی‌دقتی حسابی تنبیه بشود. 

در همین افکار بودم که با خودم گفتم، من هنوز هیچ چیزی نشده به استقبال حرص خوردن و ناراحت شدن رفتم و از غصه اتفاق نیافتاده خواب از سرم پریده. انگار به ازای تمام اشتباهات این منم که تنبیه می‌شوم چون ذهنم از بند این آینده‌نگری احمقانه رها نمی‌شود. آینده‌نگری که نه تنها آینده‌ساز نیست بلکه حال خوش آدمی را نیز تباه می‌کند. تمام این افکار و صداهای صفر درونم از میل عجیب به کنترل شرایط ناشی می‌شود. آن جایی که کنترل از دست من خارج می‌شود یا کسی یا چیزی از برنامه ذهنی من پیروی نمی‌کند و مشکلی پیش می‌آید، فکر میکنم باید همه را بابت این اشتباه‌شان تنیبه کنم اما در واقع کسی که نهایتا تنبیه می‌شود و آسیب می‌بیند کسی نیست غیر از من. یک من بیچاره کنترل‌گر. 

وطن

يكشنبه, ۱۰ دسامبر ۲۰۱۷، ۱۱:۵۹ ق.ظ

توی کافه نشسته بودیم و من داشتم طبق معمولا از حال و احوالات این یک سال و دغدغه‌های این سفر چندروزه برایش سخنرانی می‌کردم. او هم آرام دمنوشش را مزه مزه می‌کرد و به حرف‌هایم گوش می‌کرد. با ریتم تند همیشگی‌ام داستان را شروع کرده بودم و هر بار که نگاهم به صورتش میافتاد، شتاب کلماتم کم می‌شد و شدت احساس‌شان تسلی می‌یافت. از خصوصیات مکالمه با اوست این رنگ باختن احساسات شدید و فهمیدن طعم واقعی‌شان. 

دلم می‌خواست رشته‌ی کلامم «با دلم برایت تنگ شده بود» یا «می دونستی خیلی دوستت دارم» گسسته شود. اما همین چند دقیقه پیش گفته بود که باید صبور باشم و در ساختن دوباره رابطه‌هایم بعد از گذر زمان شتاب نکنم. برای همین بود که ذهنم را پاک کردم و سعی کردم فرصت دوباره بدهم تا همه چیز آن طور که می‌خواهد پیش برود. با اینکه دلم میخواست هر روز ببینمش و دوباره همان حال و هوای قبل را داشته باشیم اما دیگر پذیرفته بودم هیچ چیز مثل قبل نیست. در همین فکرها بودم که پرسید: «وقتی برمیگردی حس میکنی به وطنت برگشتی؟» 

سریع پاسخ دادم. فکر زیادی نکردم. گفتم:«نه هنوز». برایم گفت که معمولا زمان باعث می‌شود که این حس در من ایجاد شود من اما نمی‌خواستم بپذیرم. اما از آن روز هنوز به این سوال فکر میکنم. 

این بار که برگردم دیگر فکر نمی‌کنم بودن بیشتر از یکی دو هفته چیزی را عوض می‌کند. دفعه‌های قبل هم تعداد بارهایی که می‌دیدمشان و کنارشان بودم همین بود. حرف‌هایی که میان‌مان رد و بدل می‌شد و احساس‌هایی که در قلب‌مان خانه می‌کرد همه و همه مثل قبل بود. رفتنم چیزی را تغییر داده بود که ماندنم حتی اگر دو هفته هم بیشتر می‌شد قدرت تغییرش را نداشت. 

جوابم را گرفته بودم باید فکرم را تغییر می‌دادم باید می‌پذیرفتم که یا جایگاه اولیه‌ای که در ذهنم تصور کرده بودم توهمی بیش نبوده است یا یک درجه بهتر،‌ رفتنم منشا همه تغییرات است. حالا سبک‌بارتر می‌توانم به «وطن»، «دوست» و هزاران سوال دیگر در ذهنم فکر کنم. 

ازیعین (اپیزود اول)

شنبه, ۲ دسامبر ۲۰۱۷، ۱۱:۱۱ ب.ظ

امروز پنجم محرم است و آخرین شبی است که با مامان و بابا به روضه می‌رویم. هوا کمی سرد شده است و برای فرار از سوز سرما باید فاصله بین ماشین تا خانه‌ را با سرعت بیشتری راه برویم. نمی‌دانم سریع راه رفتن از میزان سرمایی که در استخوان‌هایمان نفوذ می‌کند، کم می‌کند یا نه اما حداقل این حس را به تو می‌دهد که این درد سریع‌تر تمام می‌شود.  

در را که باز می‌کنم صدای زیارت عاشورا را می‌شنوم که به اواخرش نزدیک شده است. درست در همان فراز «سلم لمن سالمکم» دوم رسیده‌ایم. هر بار زیارت عاشورا میخوانم دوست دارم زودتر به آن فرازهای انتهایش نزدیک شویم. آن‌جایی که معمولا روی دو پا می‌آیستی یا هر طور که نشسته‌ای خودت را جمع و جور میکنی و سلام می‌دهی. سلام که می‌دهم احساس میکنم کسی سلامم را جواب میدهد. اصلا دعا را برای همین پاسخ شنیدن‌هایش دوست دارم. دعاهایی که تویشان سلام هست را بیشتر دوست دارم. چون احساس میکنم هم گوینده هستم و هم مخاطب. من سلام میکنم و او سلامم را جواب میدهد. آخر جواب سلام واجب است. 

در شلوغی جمعیت و در همین افکار به دنبال یک جای کوچک و دنج بودم که از نگاه آدم‌ها دور بمانم. دوست ندارم که در هیاهوی روضه و دعا با کسی سلام و علیک کنم. آن هم از آن سلام و علیک‌های الکی که نصفش را فقط با سر و تکان دادن لب‌هایت از سر وا میکنی. خدا رو شکر آن شب، سریع یک گوشه دنج برای خودم و مامان پیدا کردم و نشستم و مشغول خواندن دعا شدم. از اول شروع کردم به خواندن. چون سرعتم زیاد است مطمئن بودم که تا آن‌ها تمام کنند من هم تمام کرده‌ام. این آه و ناله‌های وسط دعا خواندن و همه با هم تکرار کردن‌ها را دوست ندارم. هر چند که می‌دانم حال و هوای عجیبی می‌دهد به فضاها و بعضی آدم‌ها که نفس همراهی برای هر کاری برایشان خوشایند است. از کارهای دسته جمعی دینی من فقط نمازش را دوست دارم. آن هم به خاطر هماهنگی که در وجود تک تک آدم‌ها احساس میکنی. همه‌شان کنار هم ایستاده‌اند تا خدایی را عبادت کنند که غنی و فقیر برایش فرقی ندارد. خدایی که ملاکش برای برتری آدم‌ها فقط و فقط تقوا و بلندمرتبگی روحشان است. 

از این حرف‌ها که بگذریم. می‌رسیم به همان لحظه‌ای که روی دو زانو نشستم تا سلام بدهم. چشمانم را بستم و دست راستم را روی قلبم گذاشتم. تا گفتم «السلام علیک یا اباعبداالله». تصویر گنبدش در ذهنم مجسم شد اما این بار مثل همیشه نبود شلوغ بود خیلی شلوغ. من و او تنها نبودیم خیلی ها کنارم ایستاده بودند و من از ترس سریع چشمانم را باز کردم. به دور و برم خیره شدم. همه مشغول نوشیدن چای بودند و یک نفر هم رو به روی لپ‌تاپ نشسته بود تا سخنرانی را آماده پخش کند. به مامان نگاه کردم که خیلی غمگین بود. چند روزی بود که فکر رفتن و جدایی بهم ریخته بودش. سعی کردم به رفتنشان فکر نکنم و دوباره سرم را پایین انداختم تا زیارت را تمام کنم اما فکر این راه شلوغ از سرم نمی‌افتاد از همان اول فهمیدم که دلم چه چیزی می‌خواهد. هر سال به اربعین فکر میکردم و میگفتم انشاالله یک سال که در تعطیلات مان بود قسمت ما هم می‌شود و می‌رویم اما الان در شروع سال تحصیلی و هزار گیر و گرفتاری به لیست دعاهایم اضافه شده بود، نه فقط یک دعای ساده. یک دعای سخت و درست و حسابی که خدایا خواهشا همین امسال، چون معلوم نیست من اصلا سال بعد زنده باشم. انقدر این فکر به نظرم دور از ذهن می‌رسید که نمی‌توانستم با کسی مطرحش کنم. تا روز عاشورا هر روز که زیارت می‌خواندم و سلام می‌دادم. خودمانی به امام حسین میگفتم اگر امسال نیایم اصن معلوم نیست سال بعدی باشد که بتوانم بیایم پس خواهشا همین امسال. این همه اصرار خودم را نمی فهمیدم. اما مدتی هست که به دلم اهمیت مید‌هم. 

از اآن روز به بعد، هر روز و شب فکرم روی همین دعا قفل شده بود. روز عاشورا بعد از اینکه مراسم زیارت ناحیه در خانه‌مان برگزار شد و مهمان‌ها رفتند. روی میزناهارخوری بساط لپ‌تاپم را پهن کرده بودم و محمد داشت قهوه درست میکرد و آشپزخانه را جمع و جور میکرد. تمام نیرویم را جمع کردم و بعد با یک مقدمه چینی مختصر نیت دلم را برایش بازگو کردم. انتظار داشتم که مرددم کند یا نه توی کار بیاورد یا هزار دلیلی که موجود بود را برایم واگویه کند و منصرفم کند. اما هیچ‌کدام از این کارها را نکرد. با آرامش همیشگی‌اش نگاهم کرد و گفت من هم میام. تقویم رو نگاه کن ببین اون هفته، تعطیلی وسط ترم نیست؟ هم امیدوار بودم هم ناامید. دلم میخواست تقویم را نگاه نکنم و داستان همینجا ختم بشود و بعد خودم و او را در کربلا ببینم اما می‌دانستم واقعیت چیز دیگری است. حالا که او هم انقدر دلش میخواست کار انگار برایم سخت‌تر شده بود. اگر نمی‌توانست بیاید چی؟ باید میرفتم؟ باید رفیق نیمه‌راه می‌شدم؟ دستم را روی قلبم گذاشتم و موبایلم را برداشتم. تقویم دانشگاه را باز کردم. باورم نمیشد. درست یک هفته بعد از اربعین، تعطیلی میان ترم دانشگاه بود. این خبر را از خبر قبولی کنکور و هزاران خبر خوش دیگر زندگی‌ام با انرژی تر و مشتاق تر واگویه کردم. 

دلم میخواهد تک تک روزهای بعد از این تصمیم را بنویسم. روزهایی که هر ساعتش یک گره از کار فروبسته ما گشوده شد و راهی شدیم. روزهایی که باورم نمی‌شود آمدند و رفتند.