بازنده
تا حالا انقدر در زندگی بازنده نبودم! از چیزهای کوچک گرفته تا چیزهای خیلی بزرگ. برای هیچکدام مبارزه نمیکنم. دستم را روی دستم میگذارم و باختن خودم را تماشا میکنم و حتی از این بازنده شدن حسرت هم نمیخورم.
کسی در اعماق وجودم انگار میگوید، ولش کن بازنده بودن هم بد نیست. یک صدایی هم از زیر دست و پا ناله میکند و میخواهد که بلند شوم. احساس میکنم مسخ شدهآم. یک دارو خوردهام و همه چیز دارد در ته ته دریایی عمیق اتفاق میافتد.
احساس میکنم دارم غرق میشوم. انقدر پایین رفتهآم که دیگر همه جا سیاه است.
علی دو روزی هست که روزها نمیخوابد و من حتی تلاش نمیکنم که مقاوم مثل همیشه توی تخت بگذارمش و ببوسمش و بیایم از اتاق بیرون. خود مقاوم و جنگجویم را دور ریختهام. نمیدانم دقیقا چه روزی و کجا کنارش گذاشتم اما یک روز از خواب بلند شدم و دیدم دیگر کنارم نیست. چمدانش را بسته است و برای همیشه مرا ترک گفته است.
حالا من همان زنی هست که صبحها دیر از رختخواب بلند میشود. موهای ژولیدهاش را به سختی شانه میکند. تختش را با بیحوصلگی مرتب میکند. گرد و غبارهای روی میزش را با سر آستینش پاک میکند و از کنار گرد وخاکها و آشغالهای ریز و درشت روی زمین با بیتفاوتی عبور میکند.
به آشپزخانه میرود و قهوه درست میکند و با خودش فکر میکند امروز را چگونه به شب برساند. گوشت یخزدهای از یخچال در میآورد. مشغول آمادهسازی غذای ظهر میشود. هر از گاهی از آشپزخانه به اتاق کارش سرک میکشد و در این حین یادش میرود که قهوهاش را بخورد و قهوه روی میز سرد میشود. بیرمق در مقابل آفتاب مینشیند و نور خورشید که چشمانش را میزند سعی میکند تا چشمانش را باز نگه دارد تا درد بگیرد. این درد انگار به او میفهماند که هنوز زنده است.
این شاید تنها بارقهآی از آن جنگجوی درونم است که همچنان در من باقی مانده است.