صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۳ مطلب در سپتامبر ۲۰۲۰ ثبت شده است

پستی که هرگز منتشر نشد!

چهارشنبه, ۳۰ سپتامبر ۲۰۲۰، ۰۳:۰۱ ب.ظ

تلفن زنگ می‌خورد. گوشی را برمیدارم، سلام و احوال‌پرسی میکنیم و هنوز کلام و احساسی بین‌مان جاری نشده است که می‌گوید: « کارت خوب می‌گذرد؟» هنوز سوالش را هضم نکرده‌ام که دوباره می‌پرسد:« کارهایت حسابی سنگین شده است؟» نمی‌دانم چرا این را می‌پرسد. نگرانم است یا دوست دارد که حجم کارها فشرده باشد و من قوی که در ذهنش ساخته است از پسش بربیاید. با مهربانی که از او سراغ دارم حتما اولی است. باز هم در حال سبک و سنگین کردن جوابم هستم. در حال فروخوردن بغضی که در گلویم فشرده شده است که سوال سوم همه‌ چیز را تمام می‌کند. 

یک جواب ساده می‌دهم. جواب ساده‌ای که حالم را در خودش مدفون کند. «خدا رو شکر» دلم می‌خواهد گفتگویمان تمام شود. برای همین خودم را مشغول کاری نشان می‌دهم و از فضا محو می‌شوم. از خودم می‌پرسم، واقعا سوال‌های بهتری نبود برای اینکه با هم گفتگو کنیم؟ چرا از حالمان نمی‌پرسد؟ از کتاب‌هایی که می‌خوانم؟ از سفرهایی که نرفته‌ام و دلم می‌خواهد بروم؟ از دوستانی که دلتنگ‌شان هستم و نمی‌بینمشان؟ چرا از بازی‌های جدید علی سوال نمی‌کند؟  از سرگرمی‌های جدیدی که در این مدت بهشان فکر کرده‌ایم و بعضی‌هایشان را شروع کرده‌ایم. فیلم‌هایی که دیده‌ایم و ندیده‌ایم؟ این همه می‌تواند از من بپرسد و از دورترین چیزی که درباره‌ی من وجود دارد سوال می‌کند؟

مطمئنم که ما را خوب نمی‌شناسد. با اینکه اینهمه به ما نزدیک است اما از دردهایمان خبر ندارد. حرف‌هایمان را نمی‌شنوند، سرگرمی‌هایمان برایش آشنا نیست. موسیقی‌هایمان را دوست ندارد. فیلم‌هایمان را نمی‌بیند؟ 

به محمد که می‌گویم. لبخند تلخی می‌زند. می‌گوید: « همنیطوریه دیگه. تغییر براشون سخته» می‌گویم: «بیا باهاش حرف بزنیم. همیشه میگه ما حرف نمی‌زنیم». لبخند دومش تلخ‌تر است. می‌گوید: «مطمئنی که قبلا امتحانش نکردیم؟!»  

سکوت می‌کنم ...
به لبخندی فکر میکنم که هر روز دارد از ما دورتر می‌شود نه به خاطر فاصله‌های جغرافیایی، به خاطر حرف‌هایی که در سوال‌های دور از ما گم می‌شود. 

به علی فکر می‌کنم. به آن روزی که می‌خواهیم پشت تلفن با هم صحبت کنیم. یادم باشد که از خودش، کتاب‌هایی که خوانده، فیلم‌هایی که دیده، موسیقی‌هایی که شنیده و عشق‌هایی که از سرگذرانده است و ناکامی‌هایی که لمس‌شان کرده است از او سوال کنم. از چیزهایی بپرسم که پرسیدنش مرا یک قدم با او آشناتر می‌کند.

تنهایی یا فرار

سه شنبه, ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰، ۰۱:۴۵ ب.ظ

امروز با استیو صحبت کردم. قرار بود ساعت ۱۰ همدیگه رو ببینیم و لینک زومی که قبلا برام فرستاده بود کار نمی‌کرد.کمی نگران بودم. دوست نداشتم جلسه‌ی امروز رو از دست بدم. توی این هفته انقدر روزهای بدخلقی داشتم که می‌دونستم اگه این جلسه رو از دست بدم هفته های آتی هم باید با بدخلقی‌هام سر کنم. هوا یک هفته‌ای میشه که روی خوش نشون نداده و این هفته دیگه از شنبه یه بند ابری و بارونی بودش. معمولا هوای ابری باعث آرامشم میشه اما این چند روز گذشته اوضاعم رو حسابی بهم ریخته. جلسه با استیو شروع شد و من کلی توی جلسه گریه کردم. 

 

ازم پرسید خودت چه راه‌حلی به ذهنت میرسه. گفتم دلم میخواد واسه چند روزم که شده تنها باشم. هیچکس رو نبینم و با هیچ‌کس حرف نزنم به هیچ‌کسم فکر نکنم. بار فکرای بقیه روی دوشم داره از پا درم میاره! گفت: میشه یه سوال بپرسم که ذهنم باز بشه که چی توی فکرته؟ یعنی میخوای فرار کنی؟ گفتم نمیدونم اسمش فراره یا نه! چیزی که برام واضحه اینه که میخوام تنها باشم. میخوام فقط به خودم فکر کنم. هر موقع دلم خواست از رختبخواب دربیام. هر غذایی دوست داشتم بخورم و در هر ساعتی و به کار بقیه کار نداشته باشم. 

 

مکالماتمون تموم شد. داغون بودم. اینکه به خودم اجازه داده بودم اون تنها بودن رو تصویر کنم و حالا میدونستم که چقدر دستم ازش کوتاهه همه چیز رو توی وجودم بهم ریخته بود. در اولین ری‌اکشن با محمد سر یه چیز بیخودی دعوا کردم. میدونستم از چی ناراحتم اما نمی‌ةونستم راجع بهش حرف بزنم. دلم می‌خواست داد بزنم و بگم دوست دارم به هیچ‌کدومتون اهمیت ندم و فقط به خودم فکر کنم اما نمی‌تونستم. 

 

وسط عصبانیتم سه تا نفس عمیق کشیدم و رفتم حموم. بعد حموم ماسک گذاشتم روی صورتم تا یه کم آروم بشم اما هیچی آرومم نمیکرد. مثل یک کوه آتش‌فشان در حال انفجار بودم و می‌ترسیدم که آتیش درونم همه چی رو بسوزونه. پاشدم و لباس پوشیدم که برم بیرون. علی همون موقع از خواب بلند شد. نرفتم سراغش گفتم بذار محمد بره. صدای محمد رو می‌شنیدم که در حالی که علی رو بغل کرده بود داشت میگفت من الان میتینگ دارم اما دلم میخواست خودم رو به نشنیدن بزنم. اونم وقتی برش داشت سریع آوردش پیش من. علی که روسری رو سرم دید دیگه ازم جدا نمیشد چون میدونست که من دارم میرم بیرون و می‌خواست بیادش. با ناز کردن و بغل کردن شروع کرد و تهش که دید مصمم به رفتن زد زیر گریه. 

 

هنوز روی تصمیمم بودم تا وقتی محمد گفت که باید تا ۸ شب شرکت باشه و امروز کلاس دارن. فهمیدم که نمیشه! باورش سخت بود برام اما به همین سادگی بود! نمیشه که جایی برم باید توی خونه بمونم به علی غذا بدم و بخوابونمش و وسطش هم به کارام برسم. جایی برای رفتن ندارم! جز اتاق کارمون. تنها جایی که میتونم یه موقع‌هایی توش تنها باشم البته که همیشه صدای علی و بقیه به گوشم میرسه و در واقع تنها نیستم چون فکرشون پیشمه 

 

پایان تلخی بود برام شاید هم یک تلخی بی‌پایان. تلخی بی‌پایان این حقیقت که من دیگه نمی‌تونم برای خودم تنهایی داشته باشم. 

خنده‌ی تلخ

سه شنبه, ۱ سپتامبر ۲۰۲۰، ۰۶:۲۴ ب.ظ

امروز صبح مثل یک روز عادی شروع شد. با انرژی از خواب بیدار شدم و تمام کارهای عقب‌مانده‌ام را یک به یک لیست کردم تا انجام شان بدهم. کارها یکی پس از دیگری از لیستم خط می‌خوردند و من پر از احساس‌های خوب و خوش بودم. اما همه چیز در یک لحظه متوقف شد. وقتی که توی لیست کارهایم چشمم به « دیباگ کردن کدها» افتاد سعی کردم لاسیبیلی ردش کنم و بروم سراغ خط بعدی اما خط بعدی هم اگر بدتر از قبلی نبود، بهتر هم نبود. قصه‌ را کوتاه کنم، حوصله‌ام نمی‌کشید که بروم سراغ کارهای اصلی. اصلی و فرعی را که البته من تعیین میکنم و جدیدا کارهایم برای فرعی شده است. هفته‌ی بعد کارهای تدریسم شروع می‌شود اوضاع ریسرچ از این هم خراب‌تر می‌شود و من دوست ندارم به هیچ کدام‌شان فکر کنم. 

 

فکرهایم را همینجا بستم. رفتم و محمد را صدا کردم و علی را زدم زیربغل و اعلام کردم که می‌خواهیم برویم بیرون. همه گفتن کجا؟ گفتم نمی‌دونم فقط برویم. راه افتادیم و از یک ناکجاآبادی سر در آوردیم و یک عالمه شیرینی خریدیم و خوردیم و برگشتیم. غذای علی را آماده کردم تا اینکه آقای تعمیرکار در زد و آمد. علی را به مامان سپردم تا همراه محمد باشم. قرار بود راجع به تعمیر یکی از وسایل خانه تصمیم می‌گرفتیم و باید حضور می‌داشتم تا حرف‌های آقای تعمیرکار را بشنوم. 

 

از پله‌ها پایین رفتم و یک لحظه احساس کردم  سینه‌ام انقدر فشرده است که به سختی نفس می‌کشم. به ساعت نگاه کردم. ساعت یک ربع به چهار بود. انگار میخواستم این لحظه را به خاطر بسپارم. لحظه‌ای که از خودم پرسیدم چرا مضطربی؟ و با یک خنده‌ی تلخ جواب دادم از شنیدن حرف‌های آقای تعمیرکار می‌ترسم. 

 

خنده‌ام گرفته بود. انقدر استرس بر من مسلط شده است که حتی فکر تعمیر یکی از وسایل هم من را مستاصل می‌کند. 

 

گفتم اینجا بنویسم برای آیندگان. استرس ها را با فرار نمی‌شود از خودمان دور کنیم. یک جایی و در یک موقعیتی که فکرش را نمیکنی دوباره تو را به دام می‌اندازند.