ملت عشق
عشق خود به تنهایی دنیایی است. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.
«ملت عشق - الیف شافاک»
خلاصه تمام شد!
بعد از دو سه هفته کلنجار رفتن با کتابی که پرفروشترین کتاب این روزهای ایران است، دیروز صبح تمامش کردم. هر روز این دو سه هفته به غیر از هفته قبل که حسابی سرشلوغ و پربرنامه بودم، صفحات کتاب را ۵۰ تا ۵۰ تا مثل قرص میخوردم و تمام مدت حساب میکردم که کی تمام میشود این معجون در هم و برهم و این تصورات عارف مسلکانه نویسنده که در قالب داستان شمس و مولانا بروز و ظهور یافته است. داستانی که بیشتر مرا به یاد رمانهای ذبیحالله منصوری میانداخت و تاریخنویسهایش که بیشتر از تاریخ، تصورات ذهن نویسنده بودند.
داستان شدیدا ضعیف بود و المانهای داستانی با مجموعهای از جملات قصار جایگزین شده بود. شخصیتپردازیاش بسیار ضعیف بود و اگر اندک اطلاعاتی از شمس و مولانا و سایرین نداشتی، جمع و جور کردن و پذیرش آن برایت امکان پذیر نبود.قصههایی که شروع میشدند و بدون پرورش یافتن و اوج گرفتن پایان میگرفتند.
اما هیچ کدام اینها مرا به اندازه تصویری دوست نداشتنی و منفعل که از مولانا ارائه میشد آزار نمیداد. مردی که همه چیز را بیچون و چرا میپذیرد و شیفتهی شمس میشود و نه آموزههایش. متقارنسازی این عشق و علاقه میان شمس و مولانا و دو شخصیت در زمان حاضر نیز شاید ابتدا ایدهی بدیعی به نظر میرسید اما در آخر پایان داستان را مفتضحانه و سخیف ساخته بود و در ازای تاثیرگذاری بر مخاطب و ایجاد حس همزادپنداری، مرا هر چه بیشتر از آنها دور میساخت.
تنها نقطهی قوت داستان از نظر من، تغییر گویندهی داستان در هر فصل بود که البته نویسنده نتوانسته بود از این نقطه قوت نیز به میزان کافی بهرهمند شود و به جذابیت و کشش داستان بیافزاید.
ملت عشق تمام شد و من مدام فکر میکنم که نویسنده در تمام طول داستان در بیرون عشق و در حسرتش بود.
- ۱۷/۰۹/۲۱