صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۲ مطلب در اکتبر ۲۰۱۹ ثبت شده است

تولدش - قسمت دوم

چهارشنبه, ۳۰ اکتبر ۲۰۱۹، ۱۲:۱۵ ق.ظ

صدایش که در اتاق پیچید، من همجنان مصلوب به دنبال صدایش سر چرخاندم. خیلی زود از دسترس نگاهم خارج شد. محمد همراهش با خانم پرستار به گوشه ای از اتاق رفته بودند که من فقط می‌توانستم با شنیدن صدای گریه‌ی علی همراهی‌شان کنم. دل توی دلم نبود که زودتر ببینمش. از صبح منتظر این یار آشنا بودم. نمی‌دانستم از زمانی که بی‌حسی از بین می‌رود و دیگر حرکاتش را در درونم حس نمی‌کنم چه اتفاقی می‌افتد. در آن لحظه‌ی به خصوص به هیچ‌چیز فکر نمیکردم جز دیدنش. پچ پچ‌های دکترها و پرستارهای اتاق عمل همگی در صدای گریه‌ی علی محو شده بودند. انتظارم به پایان رسید و پسر کوچک من لای یک ملحفه‌ی سفید روی سینه‌ام گذاشته شد. یکی از دست‌هایم را آزاد کردند تا بتوانم بگیرمش. صورت کوچکش را به سینه‌ام چسبانده بود و نگاهش به نگاهم گره‌ خورده بود اما هنوز گریه میکرد. شروع کردم به حرف زدن و اشک‌هایم از گوشه‌ی چشمم جاری شده بود. تا صدایم را شنید، گریه‌اش را متوقف کرد. پرستاری که کنارم بود و کمکم میکرد تا علی را روی سینه‌ام درست نگه دارم با هیجان گفت: ظاهرا فقط مشتاق شنیدن صدای تو بود. این حرفش بدجور به دلم نشست. انگار دوست داشتم که کسی آشنایی دیرینه‌ی ما را به رخ بکشد. 

ساعات بعد همه چیر روتین بود. از اتاق عمل به اتاق ریکاوری و بعد هم به بخش. اولین لحظه‌ای که مامان و بابا را دیدم، حس متفاوتی داشتم. دلم میخواست از تک تک لحظاتی که بر من گذشت برایشان تعریف کنم اما کلمه کم آورده بودم برای بیان تمام احساساتی که در این چند ساعت تجربه کرده بودم. من و محمد آنچنان ذوق زده بودیم که آن شب تا خود صبح با هم حرف میزدیم. لحظه به لحظه‌ی روزمان را با هم مرور میکردیم و من یادم رفته بود دردهایی که بعد از بی‌حسی به سراغم آمده بودند. هیجان آمدنش چنان من را زنده کرده بود که آن شب تا خود صبح بیدار بودم. مشتاقانه هرباری که از خواب بیدار میشد و گریه میکرد روی سینه‌ام می‌گذاشتمش و با شیر نداشته سیرابش میکردم. 

تا صبح در فضای هیجان و اشتیاق بودیم اما دمدمای صبح بود که ضعف بدنی ناشی از بی‌خوابی و یک روز کامل درد کشیدن و یک عمل جراحی درست و حسابی بر من غلبه کرد. علی همچنان بی‌خواب و بی‌قرار بود و محمد هم نا نداشت که از جایش بلند شود. دکتر از راه رسید و من صدای مبهمی از دکتر می شنیدم. درست نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و سعی میکردم که با تمرکز حداکثری جوابهایش را بدهم. یادم بود که یک سری سوال دارم اما در آن لحظه ضعف ناشی از بی‌خوابی چنان بر من غلبه کرده بود که هیچ سوالی به ذهنم نمی‌رسید. 

دلم میخواست چندساعتی بخوابم بی‌خبر از انکه داستان بی‌خوابی‌ها شروع شده است. 

تولدش - قسمت اول

سه شنبه, ۱۵ اکتبر ۲۰۱۹، ۰۲:۳۹ ب.ظ

سه‌شنبه بود ساعت نه صبح. با یک احساس عجیب از خواب بلند شدم. پهلو‌هایم مثل تمام روزهای این ماه آخر درد می‌کرد و اول فکر کردم که از درد پهلو و جای خواب ناراحت از خواب بلند شده‌ام. مرخصی‌ام چند روزی می‌شد که شروع شده بود و صبح‌ها بیشتر می‌خوابیدم و نگران جلسه و ایمیل و کارهای عقب‌مانده نبودم. به جای خالی محمد در تخت نگاه کردم و با خودم گفتم حتما رفته است سرکار. همان احساس عجیبی که از خواب بیدارم کرده بود باعث شد که به دستشویی بروم، شک کرده بودم که نکند کیسه‌ی آبم پاره شده است اما دلم نمی‌خواست تردید خودم را باور کنم. به دستشویی که رفتم تقریبا مطمئن شده بودم که حدسم درست است اما باز هم دلم نمی‌خواست به کسی بگم اما همان لحظه از شنیدن صدای محمد در حمام خوشحال شدم. همینکه هنوز نرفته بود و من در این شرایط بقرنج تنها نبودم، حس خوبی بهم می‌داد. از دستشویی که بیرون آمدم، دیدم بابا طبق معمول بیدار شده است و مشغول ورزش صبحگاهی است. کتری هم حسابی به تاق و توق افتاده بود و فرخوان میداد که کسی به دادش برسد و چای را دم کند. من اما بی سر و صدا و سریع به اتاق برگشتم، خواستم بخوابم اما این تردید دست از سرم برنمی‌داشت. دوباره چک کردم و این بار مطمئن شدم که خودش است. علی داشت می‌آمد. یادم است از هفته‌‌ی پیش هر کسی از تولد علی سوال کرده بود، گفته بودم که اگر زودتر نیاید ۱۲ شهریور به دنیا می‌آید. این « اگر هوس نکند زودتر بیاید»، شوخی بود که حالا ظاهرا جدی شده بود. 

با آرامش عجیبی که اصلا در این شرایط از خودم سراع نداشتم از اتاق بیرون آمدم و به محمد گفتم، محمد کیسه‌ی آب من پاره شده است و باید برویم بیمارستان. اولین سوالی که محمد در کمال تعجب از من کرد، این بود که یعنی علی امروز به دنیا می‌آید؟ من هم با لبخند گفتم: اگر خدا بخواهد. 

وقتی به بابا و مامان گفتم که من راهی بیمارستان هستم و با عجله مدارکم را جمع و جور میکردم و با خودم حساب و کتاب میکردم چه چیزهایی بوده که گذاشته بودم برای روز آخر که در ساک بسته شده‌ی گوشه‌ی اتاق بگذارم، مامان را دیدم که اشک ریزان و نگران به اتاقم آمده است و از شدت گریه نمی‌تواند حرف بزند. با خنده گفتم، وا مامان گریه‌ات برای چیه؟ مثلا باید به من انرژی بدهی و ترسم را بریزی حالا نشستی و گریه میکنی. 

یاد عمل چشمم در هفت سالگی افتاده بودم، پشت در اتاق عمل ایستاده بودیم که مامان سعی میکرد با بغضی که به زور فرو می‌داد به من بگوید که عمل ترس ندارد و آنجا قرار است به من شیرینی بدهند. من هم خندان و سرخوش بهش گفتم که اونحا اتاق عمله به کسی شیرینی نمیدن. بعد هم وقتی اسمم را صدا کردند، با خوشحالی و هیجان به سمت اتاق دویدم طوری که مامان فرصت نکرد حتی مرا ببوسد. 

انگار دوباره تاریخ تکرار شده بود. مامان نگران و من پر از شوق و هیجان مشغول آماده شدن بودم. بابا سعی میکرد مثل همیشه نگرانی‌آش را پنهان کند. بدون حرف لباس پوشیده دم در اتاق من ایستاده بود و منتظر بود که ساک را بزند زیر بغل و راهی بیمارستان شود. من اصلا نفهمیدم که بابا کی فرصت کرد لباس تنش کند. من و بابا در این شرایط مثل هم هستیم. بی‌حرف و با عمل به استرس‌مان غلبه میکنیم. نگرانی و گریه و ناراحتی را میگذاریم برای یک وقت دیگر، آن لحظه‌ فقط هر کاری ازمان ساخته است را انجام می‌دهیم.

محمد اما از شوق در پوست خودش نمی‌گنجید. مثل بچه‌ای بود که صبح از خواب بلند شده است و گفته اند مدرسه‌ها امروز تعطیل است و به جایش می‌رویم شهربازی. 

با بابا و محمد راهی بیمارستان شدیم. مامان هم قرار شد خانه بماند تا بهش اطلاع بدیم که کی میتونه بیاد بیمارستان. 

 

وقتی رسیدیم بیمارستان جای پارک نبود. محمد ما رو دم در بیمارستان پیاده کرد و خودش رفت که جای پارک پیدا کنه. قرار بود، جمعه که برای آزمایش خون و چکاپ‌های قبل از عمل به بیمارستان میام برای گرفتن جای پارک و رزروش سوال کنیم. اما امروز سه شنبه بود و ما جلوی در بیمارستان ایستاده بودیم و من میخواستم خودم رو سریع به یک جایی برسونم از شر این حس دوست‌نداشتنی که تمام شلوارم در عرض بیست دقیقه خیس شده بود خلاص کنم. اون لحظه هنوز نمی‌تونستم به این فکر کنم که تا چندساعت دیگه، موجود کوچکی که درونم حرکت میکنه به زودی توی بغلم خواهد بود. 

روی اولین مبلی که نزدیک در بود نشستم و منتظر محمد شدم تا بیاد و راهی بشیم. بابا اما نگران بود و نمی‌تونست بشینه برای همین پرونده‌ی من رو زد زیر بغل و رفت سراغ رسپشن بیمارستان. اون‌ها هم خیلی تند و سریع جواب دادن که باید برم اتاق ارزیابی. اما من خیلی خوش خیال به بابا گفتم نه من رو نباید بفرستن اتاق ارزیابی من قرار بوده سزارین بشم باید مستقیم برم توی بخش و بعد برم اتاق عمل. همین تردید باعث شد تا اومدن محمد صبر کنیم. صبر کردن با یک شلوار خیس روی یک مبل چرم واقعا برام سخت بود اما انقدر به حرف خودم اطمینان داشتم که نمی‌تونستم به چیزی غیر از اون فکر کنم. 

محمد رسید و دوباره رفتیم سمت رسپشن بیمارستان و این بار با تمام جزئیات ماجرا رو تعریف کردیم اما پاسخ همونی بود که قبل به بابا گفته بودن. اونجا بود که فهمیدم من الان با کسی که برای زایمان طبیعی میاد هیچ فرقی ندارم و باید همه چیز طبق پروسه انجام بشه. این مساله نگرانم کرد. من اصلا برای زایمان طبیعی آماده نبودم. نکنه قبول نکنن که من سزارین بشم. این فکر چند لحظه‌ای ذهنم رو مشغول کرد. در فاصله‌ی رسپشن بیمارستان تا اتاق ارزیابی داشتم به این سوال فکر میکردم اما سریع جوابش رو به خودم دادم. من آماده‌ی تجربه‌‌های جدید هستم حتی اگه این تجربه زایمان طبیعی باشه. 

قمقه‌ی آب در دست رسیدیم به اتاق ارزیابی. خانمی که پشت میز بود سوال کرد که چه مشکلی دارم و من توضیح دادم که از ساعت ۹ صبح کیشه‌ی آبم پاره شده و قرار بوده هفته‌ی بعد سزارین کنم. تا این رو شنید بهم گفت: قمقمه‌ی آبت رو بده به همسرت تو نباید چیزی بخوری. منم مثل یک ربات سریع به اوامرش گوش دادم و همه آیتم‌های خوراکی که همراهم بود رو تحویل محمد دادم. بعد از یه سری سوال و جواب. بهم یه تخت دادن و برام لباس بیمارستان آوردن و وسایل لازم برای گوش کردن به صدای قلب بچه رو بهم وصل کردن. از اینجا به بعد ماجرا خیلی یکنواخت پیش رفت. من روی تخت دراز کشیده بودم و هر نیم ساعت یک بار میرفتم دستشویی تا لباس‌های خیس آب رو تعویض کنم و برگردم. 

یک خانمی هم هر از گاهی میاد و سوال میکرد که دردام شروع شده یا نه. منم چون دکترم گفته بود درد زایمان از بالای شکم شروع میشه میگفتم نه من یک دردهایی شبیه پریود دارم. 

ساعت ۱۲ بود که دردها کمی شدیدتر شدن با این حال در جواب خانمی که ازم سوال میکرد تا به دردهام از صفر تا ۱۰ نمره بدم، میگفتم که نمره‌ی دردهام ۳ هست. ساعت حدود ۲ بود و من دردهای بیشتری رو تجربه میکردم اما بازم فکر نمیکردم که این دردها، درد زایمان باشه. جوابم به سوال خانم پرستار همون جواب قبلی بود. بعد از یک مدتی خانم پرستار انگار ازم ناامید شد. منم وسط آرامشی که بین دردها داشتم، قرآن میخوندم و به جورابا پیام دادم که من اومدم بیمارستان. تنها گروهی بود که بهشون تونستم پیام بدم که اومدم بیمارستان. میخواستم به الهه پیام بدم اما دیدم اونجا پیام بدم هم الهه میبینه و هم باقی بچه‌ها. دلم میخواست توی اون حال برام دعا کنن. 

ساعت نزدیک ۴ بود و فاصله دردها خیلی کم شده بود. خانم پرستار دوباره اومد و به ما سر زد و همون سوال رو پرسید. من با یک رتبه ارتقا گفتم که شماره‌ی درد من ۴ هست. محمد پرید توی صحبتم و گفت نه خانم پرستار، خانم من الان هر سه دقیقه درد داره خودش متوجه نیست. این رو که گفت من جا خوردم. واقعا فکر نمیکردم که هر سه دقیقه درد دارم. پرستار با عجله از اتاق بیرون رفت و من تازه حالم رو مرور کردم و دیدم حق با محمده. این درد همون درد زایمانه. انقدر درد زیادی بود که من در لحطاتی که قطع میشد، حالت خواب آلود پیدا میکردم و رویا میدیدیم. انقدر با محمد در فضای خودمون بودیم و راجع به علی و به دنیا اومدنش و هزار تا چیز دیگه حرف میزدیم که من متوجه نشده بودم هر سه دقیقه طوری درد میکشم که نفسم حبس میشه. 

یک ربع گذشته بود  که پرستار و دکتر با هم اومدن و من تازه میخواستم بهشون بگم که من درخواست مسکن دارم. دکتر معاینه‌ام کرد و گفت: سریع اتاق عمل رو آماده کنید، توی پروسه زایمان هست. فکرش را هم نمیکردم که این جمله را بشنوم. از درد، تهوع داشتم و با یک کاسه در دست به زور روی صندلی چرخ‌دار نشستم و راهی اتاق عمل شدم. از شدت درد، دست‌هام رو روی دسته‌های صندلی فشار می‌دادم و تمام عضلات صورتم همزمان فشرده میشد. فاصله‌ی دردها خیلی کم شده بود. مامان رسیده بود بیمارستان و میخواست قبل از رفتن به اتاق عمل من را ببیند. خدا رو شکر به موقع رسید. من در همان حال داشتم مس مس میکردم که مامانم برسد. می‌دانستم که اگر بدون دیدن من به اتاق عمل بروم خیلی بهش سخت میگذرد. صدای مامان را درست نمی‌فهمیدم. فقط می‌دیدم که دارد به زور اشکش را کنترل میکند. 

fخلاصه به اتاق عمل رسیدیم. محمد پشت در ماند تا اتاق را آماده کنند و من روی تخت نشستم. برای نشستن روی تخت دست‌های پرستار را انقدر محکم فشار دادم که ناخنم در دست‌هایش فرو رفت. درد امانم را بریده بود. اگر الان ازم سوال میکردند که شماره‌ی درد چند است میگفتم ۱۰.. دکتر بیهوشی مضطرب ایستاده بود  و سعی میکرد وسط دردهایی که تمام وجود من را منقبض میکرد راهی پیدا کند تا آمپول بی‌حسی را در نخاغ من تزریق کند. دو پرستار دست‌های من را گرفته بودند و یک بالش هم توی دلم فشار داده بودند. در یک لحظه احساس کردم که پشتم سوخت. یک سوزش کوچک که در برابر سایر دردها اصلا به حساب نمی‌آمد. چند لحظه بعد با کمک پرستارها کامل و به پشت روی تخت خوابیدم. احساس میکردم چیزی از کمرم به سمت پایین حرکت میکرد و هر جایی که میرسید داغ میشد. خوشحال بودم که دردهایم تمام شدند ولی انگار هنوز هم از بازگشتشان می‌ترسیدم و منتظر بودم. وقتی دیدم که انگشت‌های پایم را نمی‌توانم حرکت بدهم. مطمئن شدم که دیگر از دردها خبری نیست. دست‌هایم را در دو طرف بدنم مصلوب‌وار قرار دادند و یک سری اجسام سنگین به هر کدام وصل کردند. نمی‌توانستم حرکتشان بدهم. نور سقف اتاق عمل چشم‌هایم را میزد و سر و چشم‌هایم تنها عضوی از بدنم بودند که می‌توانستم حرکتشان بدهم. پرده‌ای مقابلم نصب کردند و حالا من از اتفاقات آن ور پرده بی‌اطلاع بودم. تنها فشارهای مختصری روی شکمم احساس میکردم. صداها برایم گنگ شده بود و نگران بودم. از دکتر بیهوشی راجع به این مساله سوال کردم و گفت که طبیعی است. صدای در اتاق را که شنیدم سرم را برگرداندم. محمد بود که با لباس اتاق عمل آمده بود. سمت راست من ایستاد و دست‌هایش را روی شانه‌ام گذاشته بود. دست‌هایش تنها اتفاق گرم اتاق عمل بود. بعد از نگگی صداها نوبت به لرزش دندان‌ّهایم بود. قبل از اینکه سوال کنم. دکتر گفت که این هم طبیعی است و نباید نگران باشم. دلم میخواست یک پتو بگیرم و خودم را زیرش حبس کنم اما قبل از اینکه بخواهم به سرما فکر کنم. دکتر محمد را صدا کرد و گفت که الان بچه از شکم مادر خارج می‌شود و می‌تواند بلند شود و ببیند. تصورش برایم سخت بود. هنوز هم باور نکرده بودم که علی دارد از شکم من خداحافظی میکند و به این دنیای جدید سلام میکند. من اما منتظر صدای گریه‌اش بودم، برای من نویدبخش تولدش صدای گریه‌اش بود. فشارها روی دیافراگمم بیشتر شد. از قبل گفته بودند که برای اینکه آب‌های اضافی در ریه بچه خارج بشود. بالای شکم مادر را فشار میدهند تا بچه خودش از محلی که کات خورده است خارج بشود. فشارها انقدر زیاد بود که من حتی کمی احساس درد کردم. محمد ذوق زده شد و با هیجان گفت به دنیا اومد.