صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۴ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۷ ثبت شده است

اتیسم

پنجشنبه, ۲۸ سپتامبر ۲۰۱۷، ۱۲:۱۴ ب.ظ

باز هم همان قصه همیشگی.

قضه‌ی رفتن‌هایی که از پس آمدن‌ها سر می‌رسند. از فرودگاه که برگشتیم. مغزم درد می‌کرد از این همه سکوتی که خانه را مال خودش کرده بود. زردی برگ‌ درخت‌های مقابلمان که به ایوان خانه‌ی مان سرک می‌کشیدند، چشمم را می‌زد. و تمام مدت سعی میکردم از تمام مکان‌ها و اشیایی که خاطرات را زنده می‌کنند فرار کنم. برای همین هم، تلفن را برداشتم و به شهرزاد پیام دادم که امشب به برنامه‌ی بچه‌ها نمیرسم. 


گفتم یک امشب را با خودم تنها باشم. بگذریم که همان یک شب هم در راه رهیدن از فضای سوال و همهمه کودکان در فلسفه‌بافی و ماجراجویی بزرگترها اسیر شدم. 

شب بعد با خودم گفتم هر طور شده باید بروم. بچه‌ها دست تنها هستند. اصلا شاید فضای بودن در کنارشان حالم را عوض کند. خودم را که بین‌شان یافتم کمی سبک‌تر شده بودم. حداقل از آن فکرهای پر استرس روز خبری نبود. داشتیم مشغول ساخت ماکت و بازی می‌شدیم که یک پسر بچه خودش را در بغلم پرتاب کرد. از شتاب نشستنش و آن نگاه عمیق بعدش جا خورده بودم اما سعی کردم خودم را به کوچه علی‌چپ بزنم که مثلا من نفهمیدم.  کمی نامفهوم حرف میزد اما آن نگاه معصومانه‌اش عجیب برایم آشنا بود. تمام حرف‌هایش را بعد از چند ثانیه میفهمیدم. نمیدانم چه طور اما برایم آشنا صحبت میکرد با لهجه‌ای غریب. یکی از خانم‌های همراه گروه پرسید که بچه‌ها کسی فارسی خواندن بلد است. علی دوست داشتنی من که ناخودآگاه مدام «علی جانم» خطابش میکردم، برگه را از دستش قاپید.  بعد به برگه نگاه کرد و رو به من گفت.« از ایران اومدم اما نمی‌تونم بخونم خاک بر سرم...» این آخری را که شنیدم آتش گرفتم. دستش را گرفتم و گفتم نه خدا نکند. اصلا مهم نیست. بقیه بچه‌ها هم نمی‌تونن فارسی بخونن. اصلا چیز مهمی هم ننوشته. دوست نداشتم که حالت دلسوزی در لحنم داشته باشم. چون آنقدر مهربان و پاک بود که نیازی به دلسوزی نداشت. ما آدم بزرگ‌ها باید دلمان برای خودمان بسوزد که انقدر سخت شده‌ایم و ذهنمان پر از پوچی است. تا آخر ساخت ماکت مدام میرفت و می آمد. در راه دویدن با هیجان جیغ هم می‌کشید. اما وقتی برمیگشت مستقیم می‌آمد پیش خودم می‌نشست. بعد برایم قایق درست کرد و گفت بندازیمش توی آب؟ اول با خودم گفتم آخه رود فرات که قایق نداشته اما فکرم را قورت دادم و قایق را گرفتم و با ان دست‌های کوچکش به آب انداختیم. بعد خودم هم غرق شدم در این فکرهای کودکانه که چه می‌شد اگر واقعا قایقی در آن آب بود و امام را می‌برد ...


ماکت که تمام شد. سربندش را رنگ کرد و چه زیبا هم رنگ کرد. بعد می‌خواست دوباره بدود و برود. روی زمین بند نمی‌شد. بهش گفتم علی جانم اول بگذار چسب سربندت خشک شود و بعد برو. خب؟ اصلا امیدی نداشتم که به حرفم گوش بدهد. اما با همان نگاه معصومانه‌اش نگاهم کرد و روی صندلی نشست. بعد از ۵ دقیقه که آرام نشسته بود و من را حسابی متعجب کرده بود بهم گفت. خاله چسب سربندم خشک شد؟ 


می‌گفتند: اتیسم دارد. نمیدانم درست میگفتند یا نه. چون از تصورات من از اتیسم خیلی دور بود. اما برای من او معصوم ترین پسری بود که دیده بودم. شیطنتش هم معصومانه بود. 

ملت عشق

پنجشنبه, ۲۱ سپتامبر ۲۰۱۷، ۰۲:۳۶ ب.ظ

عشق خود به تنهایی دنیایی است. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.


«ملت عشق - الیف شافاک»


خلاصه تمام شد!


بعد از دو سه هفته کلنجار رفتن با کتابی که پرفروش‌ترین کتاب این روزهای ایران است، دیروز صبح تمامش کردم. هر روز این دو سه هفته به غیر از هفته قبل که حسابی سرشلوغ و پربرنامه بودم، صفحات کتاب را ۵۰ تا ۵۰ تا مثل قرص میخوردم و تمام مدت حساب میکردم که کی تمام می‌شود این معجون در هم و برهم و این تصورات عارف مسلکانه نویسنده که در قالب داستان شمس و مولانا بروز و ظهور یافته است. داستانی که بیشتر مرا به یاد رمان‌های ذبیح‌الله منصوری می‌انداخت و تاریخ‌نویس‌هایش که بیشتر از تاریخ، تصورات ذهن نویسنده بودند. 

داستان شدیدا ضعیف بود و المان‌های داستانی با مجموعه‌ای از جملات قصار جایگزین شده بود. شخصیت‌پردازی‌اش بسیار ضعیف بود و اگر اندک اطلاعاتی از شمس و مولانا و سایرین نداشتی، جمع و جور کردن و پذیرش آن برایت امکان پذیر نبود.قصه‌هایی که شروع می‌شدند و بدون پرورش یافتن و اوج گرفتن پایان می‌گرفتند. 

اما هیچ کدام اینها مرا به اندازه تصویری دوست نداشتنی و منفعل که از مولانا ارائه میشد آزار نمی‌داد. مردی که همه چیز را بی‌چون و چرا می‌پذیرد و شیفته‌ی شمس می‌شود و نه آموزه‌هایش. متقارن‌سازی این عشق و علاقه میان شمس و مولانا و دو شخصیت در زمان حاضر نیز شاید ابتدا ایده‌ی بدیعی به نظر میرسید اما در آخر پایان داستان را مفتضحانه و سخیف ساخته بود و در ازای تاثیرگذاری بر مخاطب و  ایجاد حس همزادپنداری، مرا هر چه بیشتر از آن‌ها دور می‌ساخت. 

تنها نقطه‌ی قوت داستان از نظر من، تغییر گوینده‌ی داستان در هر فصل بود که البته نویسنده نتوانسته بود از این نقطه قوت نیز به میزان کافی بهره‌مند شود و به جذابیت و کشش داستان بیافزاید. 

ملت عشق تمام شد و من مدام فکر میکنم که نویسنده در تمام طول داستان در بیرون عشق و در حسرتش بود. 

هیجان

دوشنبه, ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۷، ۰۲:۳۹ ب.ظ

امروز بعد از مدت‌ها موقع راه رفتن صدای قلب خودم را می‌شنیدم. در راه رسیدن به کلاس با خودم حرف میزدم و چند بار جمله‌‌ای که میخواستم بگویم را بالا و پایین میکردم که مبادا اشتباه بگویم و به قول خارجی‌ها first impression را خراب کنم. جدای از این حرف‌ها، کلاس درس را هم با حالت‌ها و انواع مختلفی برای خودم تصور کردم، چهره‌ی استاد را هم همینطور. 


شاید مسخره باشد اما برای اولین بار بود که به سمت دپارتمان‌های این سمت دانشگاه میامدم البته شاید هم اولین باری بود که خوب دقت میکردم و نگاه میکردم و با دید خریدار وارسی‌شان میکردم. ساختمان‌های قدیمی و جدید در هم بودند من اما برای اینکه کمی هیجان خودم را آرام کنم، شروع کردم به مسیریابی و حدس زدن اسم دانشکده‌های قدیمی. اغلب هم اشتباه حدس میزدم، کاملا معلوم بود که از پس این همه فکر و ذکری که توی ذهنم تلنبار شده نمی‌توانم بر بیایم. 


در همین وضعیت بودم که مقصد جلوی راهم سبز شد. اصلا فکر نمیکردم که به این زودی رسیده باشم. راهروهای پیچ‌درپیچ و دراز و کلاس‌های بزرگ و آمفی‌تئاتری. هیچ‌چیزش شبیه دانشکده‌ی ما نبود. بیشتر من را یاد دانشکده فنی پایین می‌انداخت. کلاس‌هایش به اندازه تالار رجب بیگی بزرگ نبودن ولی خیلی شبیه کلاس‌های عمران پشت چمران بود و بیشتر شبیه کلاس‌های دانشکده حقوق که یک بار قسمت شده بود و درس اخلاق اسلامی را آنجا گذرانده بودم. 

جنس حرف‌ها و مدل نوت‌برداری‌ها و دانشجو‌های متفاوت کلاس هم که بماند. اصلا چند دقیقه‌‌ی اول را محو تماشای حال متفاوت کلاس بودم و آدم‌هایش. بعد که کمی حواسم جمع شد و سعی کردم بر روی صحبت‌های استاد درس متمرکز شوم این حال خوبم بیشتر هم شد. موضوع صجبتش برایم بسیار جذاب بود. بعد از مدت‌ها به جای حرف زدن راجع به ماشین‌ها و دستور‌آلعمل‌هایشان راجع به آدم‌ها حرف میزدیم و دنیایی که ساخته‌اند. راجع به تاریخ، روانشناسی، جامع‌شناسی و ترکیبی از همه‌ی این‌ها. 


با اینکه حرف‌های استاد کلاس را کامل هم متوجه نمی‌شدم و کلی از کلمات کاربردی‌اش را نمی‌فهمیدم و گوگل به دست بودم اما به سختی تلاش میکردم که رشته‌ی مفاهیم از دستم در نرود. همان تلاشی که مدت‌ها بود در خودم ندیده بودم و دیگر داشت یادم میرفت که این تلاش‌ها از من هم ساخته است. 


نمی‌دانم بقیه روزهای کلاس هم به همین خوبی خواهد بود یا نه. از اینکه انقدر با عجله شروع به نوشتن راجع بهش کردم کمی می‌ترسم. می‌ترسم که نتوانم تا آخر مسیر همینطور با انرژی و خوب و پرتلاش ادامه بدهم. اما خوب میدانم که این همان صدای صفر درونم هست که موقع‌های خوشی و سرحالی یک خودی نشان می‌دهد که فراموشش نکنم. با خودم گفتم به قول راحله این ترس از کمال‌گرایی بی حد و حصری است که در درونم زندانی کرده‌ام. هر از گاهی فریاد می‌کشد و خودی نشان می‌دهد من اما می‌نویسم. نتیجه هر چه بشود، امروز ارزش نگارش و ثبت در خاطراتم را دارد بیشتر از تمام روزهای دیگر. 



زمان

پنجشنبه, ۷ سپتامبر ۲۰۱۷، ۰۳:۰۹ ب.ظ

 از اولین روزی که عاشق شده‌ام ۴ سال گذشته. از اولین روزی که در ورودی خانه‌مان هنوز نرفته دلم برایش تنگ شد. از آن روزی که یک گل سرخ هدیه گرفتم و یک عطر و او دستپاچه بود. هر دو داشتیم قمار میکردیم اما جز هوس قمار دیگر برایمان نمانده بود. هر دوی ما از دلبستن می‌ترسیدیم. من اما بیشتر. خوب بلد بودم مهربانی کنم و دوست داشته باشم اما عشق ماجرای جدیدی بود. عشق دلبستگی داشت و ماندن و من انگار از ابتدا آدم رفتن بودم. حالا چه اتفاقی افتاده بود که میخواستم در همان لحظه و همان زمان بایستم و نگذارم برود. نمیدانم. 

اصلا نمیدانم اسم این حال عشق است یا نه. اما میدانم یک دوست داشتن عادی نیست. اینکه بخواهی زمان را برای بودنش نگه داری یک حال عجیب است که قبل از آن روز هرگز تجربه‌اش نکرده بودم. 

حالا ۴ سال از آن آٰرزو می‌گذرد و من خوشحالم که نتوانستم زمان را نگه دارم. اگر زمان می‌ایستاد عشق ما جاری و سیال نمی‌شد. با گذر روزها و فراز و نشیب‌های زندگی سختی‌ها برایمان طعم شیرین آسانی را به ارمغان نمی‌آورد و اصلا من نمی‌فهمیدم که حال یک پیاده‌روی در خیابان‌های بی‌صدای یک شهر غریب در کنارش چگونه است. اصلا نمی فهمیدم که چه حالی دارد صبح ها برای همراهی با تو از خواب بلند شود و شب‌های سرد زمستان دستش دستانت را گرم کنند و حرف هایش دلت را. 

باید بگذاریم زمان عبور کند. کسی نباید در حرکتش مداخله کند و به او فرمان ایست دهد. حتی در بهترین لحظات زندگی و حتی در لحظه‌ی عاشق شدن هم نباید زمان بایستد. زمان با حرکتش به ما زندگی می‌بخشد اگر بایستد ما نیز از حرکت خواهیم ایستاد و حتی عشق هم با تمام جاذبه‌هایش در سکون رنگ می‌بازد.