موقتیها
آسمان گرفته. از آن گرفتگیهای عجیب. خاکستری است و خورشیدش یک نارنجی سرد. امروز هوا شبیه خواب است. شاید برای همین است که از صبح فکر میکنم یک خوابگرد هستم، یک سرگشته در امید باریدن باران.
مدام به تمام چیزهایی که در لحظه از بودنشان و حضورشان لذت میبرم فکر میکنم و بعد همان صدای توخالی میخواهد موقتی بودنشان را به رخم بکشد و یادم بیاورد که چندی بعد، ندارمشان و باید باور کنم نبودنشان را.
سعی میکنم خودم را درکنار نبودشان تصور کنم در آن روزهای خالی از حضورشان اما وقتی به نبودنشان فکر میکنم باورش نمیکنم بهتر یگویم، اصلا نمیتوانم تصورش کنم.
به مغزم فشار میاورم تا خودم را در روزی ببینم که به یک خانه خالی از حضورشان برمیگردم و بعد انتظار دارم که گریه کنم، نفسم تنگ شود، یا حداقل یک بغض گلوگیر امانم ندهد. اما هیچکدامشان برایم نمایان نمیشود.
باز به خانه برمیگردم و بابا را روی مبل میبینم که دارد روزنامه میخواند و مامان از توی اتاق صدایم میکند. محمد پشت کامپیوتر نشسته است و مشغول کار است و پنجرهی ایوان هنوز همان سبزی و نشاط را نوید میدهد.
چه طور ممکن است! درست در لحظاتی که تلاش میکنم به نبودنشان فکر کنم تماما حضورشان را به یاد می آورم و تصور میکنم. حال عجیبی است، انگار خلاصه یاد گرفتهآم در دنیایی که همه چیزش موقتی است، درست زندگی کنم.
- ۱۷/۰۸/۳۰