صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۵ مطلب در ژوئن ۲۰۱۸ ثبت شده است

عبور ابرها

چهارشنبه, ۲۷ ژوئن ۲۰۱۸، ۰۲:۴۵ ب.ظ

یه اتاق رزرو کردم و نشستم که گزارشم رو بنویسم تا برای جلسه فردا آماده بشه. اما هر کاری میکنم غیر نوشتن گزارش. ذهنم آشفته است. پر از فکر، شاید هم پر از خالی! 

فکر‌ها شکل مشخصی ندارن فقط یه ترافیک تابت توی ذهنم در جریانه. همزمان، یه نور خوبی از بالا روی میزی که نشستم تابیده که هر از گاهی تاریک میشه. وقتی به آسمون نگاه میکنم، می‌بینم که یه توده ابر جلوی تابش آفتاب رو گرفته. یه حس خوبی داره این تاریکی موقت. اصلا نمیدونم چرا! اما دوست دارم که طولانی‌تر باشه. انگار وقتی تاریک میشه، دلم آروم میشه و فکرهام خاموش میشن.

 فکرهایی که شکل مشخصی ندارن توی تاریکی موقت رنگ میبازن و فراموش میشن، اما دوباره آفتاب برمیگرده!

 همیشه توی نوشته‌هایی که خوندم، آفتاب  یه حس خوب داره. احساس امیدواری!

 اما روزهایی که ذهنم مغشوشه و خسته، دوست دارم هوا ابری باشه. این ابر و تاریکی نسبی که ایجاد میکنه، نمیذاره فکرهای ناخوشایند توی ذهنم خودی نشون بدن. محو میشن و من فرصت میکنم یه نفس راحت بکشم از دستشون. 

ایمیل‌‌ها

سه شنبه, ۲۶ ژوئن ۲۰۱۸، ۱۲:۴۷ ب.ظ

من سه تا ایمیل دارم که هر کدوم در یه دوره‌ای از زندگیم شکل گرفتن. یکی‌شون برای زمانی بود که دانشگاه تهران سیستم ایمیل دانشگاهی به درد بخوری نداشت و من یه جیمیل برای کارهای درسی ام درست کردم و توی کلی ایمیل لیست باهاش عضو شدم. یه ایمیل دیگه‌ام برای کارهای نشریه درنگ ایجاد شد و کلا کارهای غیردرسی. اول خیلی ایمیل فرهنگی بود و همه‌اش مربوط به کارهای نشریه و فوق‌برنامه‌های هدفمند بود اما الان هر جا میرم برای خرید و ازم ایمیل میخوان همین ایمیلم رو میدم و اگر تکنولوژی دوست داشتنی گوگل در ایجاد تمایز بین ایمیل‌ها و درست کردن فولدر نبود الان وسط ایمیل‌های حلقه رمان، ایمیل پروموشن شلوار لی و عطر هم دیده می‌شد. اما خب خدا رحم کرد و زودتر از ادغام من، گوگل یه فکری به حال ما کرد و این ایمیل هآ رو توی فولدرهای جدا دسته‌بندی کرد. یک ایمیل هم که ایمیل دانشگاه البرتاست که مربوط به کارهای درسی‌آم میشه به خصوص کارهایی که در زمان دکترام شروع کردم که البته هر از گاهی یه ایمیل‌های غیرمرتبطی هم با همین ایمیلم دریافت میکنم. مثلا اعلام مکان برگزاری مسابقات فوتبال جام جهانی یا برنامه‌های انجمن دانشجویی تسنیم و ایمیل‌های شخصی دوستان ایرانی که قاعدتا به ایمیل دانشگاه من راحت‌تر از ایمیل دیگه‌ام دسترسی دارن. 


حالا چرا اصن داستان ایمیل‌های مختلفم رو گفتم؟!

چون میخواستم بگم هر بار توی هر کدوم از این ایمیل ها لاگین میکنم یه سری داستان و خاطره متفاوت به ذهنم هجوم میاره. گاهی هم از دیدن بعضی ایمیل‌ها و یاداوری بعضی خواسته‌های ذهنی ام که هنوز فرسنگ‌ها باهاش فاصله دارم، دچار استرس میشم. برای مثال، امروز بعد مدت‌ها به ایمیل دانشگاهی‌ام که زمان فوق لیسانسم برای خودم ساخته بودم وارد شدم و دیدم ۲۰۰۰ تا ایمیل دارم از کنفرانس‌های مختلف که تاریخ سابمیت مقالات و برگزاری کنفرانس‌ها و ورک‌شاپ ها رو اعلام کردن و من هنوز اندرخم نوشتن یک گزارش برای دفاع از امتحان جامعم! :| 

یه دنیا فرصت که من نمیتونم ازش استفاده کنم یا بهتر بگم یه تصمیماتی در زندگی‌ام گرفتم که با توجه به توانم استفاده از این فرصت‌ها یا رسیدن به خواسته‌های قدیمی ذهنم رو یا کند کرده یا غیرممکن. حالا هر بار که این ایمیل‌ها رو می‌بینم باید به خودم یادآوری کنم که انتخابم این بوده و توانم هم بی‌نهایت نیست. اما این یادآوری گاهی خیلی فرسایشی میشه.


همیشه ته این مکالمات به این جمله ختم میشه: « خوش به حال اون‌هایی که هم توانشون زیادتره و هم تصمیمات‌شون استوارتر! خدایا ما رو هم به اون مرحله برسون!»

فوتبال و استرس

دوشنبه, ۲۵ ژوئن ۲۰۱۸، ۰۱:۴۳ ب.ظ

امروز بعد مدت‌ها داشتم در یه جمعی فوتبال می‌دیدم. کنار ایرانی‌ها و خارجی‌ها و از قضا دو تا از استادهای دانشگاه که رابطه کاری نزدیکی باهاشون دارم هم در جمع حضور داشتند. خیلی سعی کردم که آروم بشینم و خیلی متمدن فوتبال ببینم اما خیلی جوگیر بودم. اصن هنوز نزدیک دروازه هم نشده بودن من جیغ میزدم. محمد نگرانم بود چون دستام می‌لرزید و همه‌اش دوست داشتم از جام بلند بشم. انفدر استرس برام شدید بود که تپش قلب گرفتم و اصن نمیتونستم روی هیچ چیز دیگه‌ای تمرکز کنم. از اون ور مدام حس میکردم که ای بابا پس فردا این آدمها من رو توی این دپارتمان می‌بینن و چه طوری قضاوت میشم. به خصوص اینکه در یکی از لحظات، از جا پریدم و کلی خوشحالی کردم و یکی از استادا طوری نگام کرد که تهش منظورش این بود از تو انتظار نداشتما :دی


اینا رو نوشتم تا برام بمونه. متن نتیجه‌گیری خاصی نداره اما توصیف حال و هوای یکی از روزهای زندگیمه. روزی که برای خوشحالی مردمم دعا میکنم اونم توی شرایطی که مدام خبرهای بد می‌شنویم. انگار این تنها دست آویز من دورمانده از ایران برای ایرانه. یه شادی و هیجان که یه حس تلخ توی خودش داره. 


شادی مردم من وابسته به یک توپ و یه تعداد بازیکنه توی یک زمین چمن.برای همینه که فکر میکنم اگه جیغ نزنم و دعا نکنم و قلبم تند تند نزنه، یعنی بی‌تفاوتم. و همیشه از بی‌تفاوت بودن و گوشه میدون نشستن بدم میومده. محمد بهم میگه بابا این تیم داره خیلی خوب بازی میکنه از میانگین همیشگی‌اش و از بهترین بازی هاش هم داره بهتر بازی میکنه اما واقع بین باش. احتمال برد کمه اما من نمیخوام واقع‌بین باشم. دلم میخواد با جیغ‌های من دنیا شده یک لحظه از واقعیتش جدا بشه و یه اتفاقی بیافته که حالمون خوش بشه. دلم میخواد استراتژی‌ها و قواعد اونطور که همیشه پیش میره نرن. انقدر تلخ تموم نشن. یه بار با تمام اشتباهاتی که اتفاق میافته، خدا کمک کنه و یه حرکت درست و به موقع شکل بگیره بشه آب‌های رفته رو به جوب بازگردوند. 


ای کاش بشه ...

ای کاش همه چیز انقدر راحت و طبق قاعده خراب نشه. ای کاش بشه آب رفته رو به جوب بازگردوند. اشتباها رو جبران کرد و خوشحال بود. 

کمپ

سه شنبه, ۱۹ ژوئن ۲۰۱۸، ۱۲:۰۱ ب.ظ

در راستای تجربه‌های جدید، هفته پیش تصمیم گرفتم چندجایی رو که در اطراف ادمونتون هست و تا به حال نرفتیم رو به مرور برم و ببینم. برای همین بین دوستامون یه اعلام عمومی کردم که ما داریم آخر‌هفته میریم تا چندتا از جاهای بکر طبیعت رو ببینیم. اول قرار بود صبح بریم و شب برگردیم اما یکی از بچه‌ها پیشنهاد داد که شب هم بمونیم و توی کمپ‌سایت چادر بزنیم.

اولین روزهای ورودم به ادمونتون به یک کمپ رفته بودم و خیلی برام خوش خاطره نبود. برای همین اول شروع کردم انقلت آوردن که نه و شب برگردیم و از این دست صحبت‌ها. بعدم که بحث مسیر طولانی و سختی رانندگی شد، شروع کردم دنبال جا گشتن برای رزرو. خلاصه هیچ‌طور نمی‌خواستم زیر‌بار کمپ رفتن و چادر زدن برم. تا اینکه یادم افتاد به خودم قول دادم تا ترس‌هام رو کنار بذارم و پذیرای اتفاقات غیرمنتظره زندگی باشم. این بود که در یک نرمش قهرمانانه، اعلام کردم که ما هم میایم کمپ. البته این رو هم بگم که یه مقدار زیادی‌اش هم از جا پیدا نکردن بود. یعنی انگار خدا هم مصر بود که من رو در این عمل انجام شده قرار بده :دی

روز موعود فرارسید و ما راهی سفر شدیم. سفر بی‌نظیری بود. نه از این جهت که سختی نداشت و همه چیز راحت و آسون به دست اومد. از این جهت که توی این سفر، تمرین صبر کردم. به نظرم کمپ رفتن و چادرزدن علاوه بر هیجانات و جذابیت‌هاش یه درس خیلی بزرگ به آدم میده. درس صبر. شب موقعی که سردت شده و خودت رو تا جای ممکن توی کیسه خواب پنهان کردی و فضای کافی برای تکون خوردن و قلت زدن نداری، باید از این گرمای موقتی دل بکنی و بری بیرون از چادر و با خودت یه زنگوله ببری تا در راه رسیدن به دستشویی خرس عزیز به سراعت نیاد. صبح با صدای پرنده‌ها از خواب بیدار میشی اما تمام دست و پاهات یا از سرما یا بر اثر فضای کم کیسه خواب، بی حس شدن و نمیتونی از جات بلند بشی. بعد با هر سختی که هست از چادر میای بیرون و لذت میبری از این هوای صاف و بوی چوب سوخته که فضا رو پر کرده. روبروی آتش می‌شینی و دست‌ و پاهات کم کم گرم میشن و زندگی در وجودت دوباره جریان پیدا میکنه. اون موقع است که یه احساس رضایتی میکنی از تمام صبوری‌هایی که کردی. اصلا خواب پر از بیداری دیشب، آرام‌ترین خواب جهان میشه.


شاید همه از هیجانات کمپ رفتن و چادرزدن لذت ببرن. از اون چای روی آتش و سوسیس تنوری و بازی ها و خنده‌های شبانه و بعضا اتفاقات ترسناک و خنده‌دار اما برای من کمپ با صبرش خاطره‌آنگیز شد. اگه ازم سوال کنن چی رو توی کمپ زدن دوست داری، میگم صبوری کردن و بزرگ شدن رو. اینکه هر چی که بخوای حاضر و آماده نیست و باید تلاش کنی تا به دستش بیاری و بعضی اوقات کیفیت نتیجه به دست اومده اصلا چنگی به دل نمیزنه اما برای تو خیلی باارزش میشه. کمپ زدن مثل زندگی واقعی ماست و من این واقعی بودنش رو دوست دارم. 

مته به خشخاش می‌گذاریم آیا؟

چهارشنبه, ۶ ژوئن ۲۰۱۸، ۱۱:۴۷ ب.ظ

چند وقت پیش یک دوست چادری، تصمیم گرفت تا برای یک مدت امتحانی چادرش را کنار بگذارد و رفتارها و عکس‌آلعمل‌های افراد جامعه را با خودش ارزیابی کند. رفتار کسانی که او را نمی‌شناختند. آدم‌هایی که هر روز در مترو، تاکسی و کوچه و خیابان با او روبرو می‌شدند و بنابر شرایط بین آن‌ها گفت و گویی یا حتی نگاهی رد و بدل می‌شد. 


در اینستاگرامش اعلام کرد که می‌خواهد نتایج را گزارش دهد و بازخوردهای موجود در جامعه نسبت به خود محجبه‌اش را در دو حالت چادری و بدون چادر ارزیابی کند. برایم خیلی جذاب بود که ببینم نتیجه چه می‌شود. یک پیش‌داوری نسبی هم توی ذهنم داشتم. اولین باری که این مساله برایم جالب شد، سال ۸۸ بود. بعد از اتفاقات اون سال، بارها شده بود که در صف تاکسی یا توی مترو و اتوبوس که معمولا تعامل آدمهای نا‌آشنا با هم بیشتر می‌شود، رفتارهایی را مشاهده کرده بودم که حاکی از نفرت آدم‌ها نسبت به چادرم بود. حتی یادم هست که چندین بار از  اطرافیان و دوستانم هم شنیده بودم که چادرم را کنار بگذارم چون در این صورت در یک طبقه خاص اجتماعی دسته‌بندی خواهم شد. 

خلاصه که بدم نمی‌آمد ببینم تجربه‌ی مشابه این دوستم آن هم بعد از گذشت ۹ سال چه خواهد بود. 

زمان گذشت و انتظار ما هم به سر آمد. زهرا تجربه‌اش را در صفحه‌ی اینستاگرامش مختصرا شرح داد و گفت که آدم‌ها به اوی بی‌چادر بیشتر احترام می‌گذاشتند و محبت می‌کردند و این نشان یک خطر جدی برای قشر چادری و مذهبی است. همین یک جمله ساده باعث سیل حملات به صفحه‌ی اینستایش شد. از «خاک تو سرت کنن» و فحش‌های کمی بدتر تا « من حافظ چادر زهرایی‌ام می‌مانم ..». بعضی‌ها هم این وسط بدون فهم داستان و چرایی حرکت زهرا، شروع به تشویق کرده بودند که آفرین از اول هم باید این چادر لعنتی را کنار میگذاشتی. 


خلاصه که با خوندن کامنت‌ها و بعد توضیح کامل‌تر زهرا در کانال تلگرامش برای توجیه بیشتر دوستان و پاسخ‌گویی به برخی کامنت ها بیشتر از پیش متوجه این اختلاف عمیق موجود شدم. به اینکه به عنوان یک انسان معتقد به دین چقدر باید به فکر باشیم تا در این فاصله موجود غرق نشدیم. جالب این بود که بیشتر از هر چیزی، نگران همان دسته‌ای بودم که میخواستند چادر زهرایی را حفظ کنند. آن‌هایی که بی‌توجه به آنچه که اتفاق می‌افتد و تلاطم‌های موجود در جامعه و سوالات جدید پیرامونشان می‌خواهند بر آداب آبا و اجدادی‌شان باقی بمانند بی آنکه حتی بدانند چرا آبا و اجدادشان انتخاب شان این بوده است. 


در همین فکرها بودم که یاد محرم سال قبل افتادم وقتی که داشتم اساس‌نامه یکی از مراکز اسلامی اینجا را مطالعه میکردم و برای یک دوستی توضیح میدادم که اشکالات اساسنامه‌شان چقدر جدی است و به عنوان تنها مرکز اسلامی شیعیان ایرانی که اتفاقا مصر هم هستند کسی همزمان با آنها از جماعت ایرانی، مراسمی اجرا نکند حتما باید این مشکل را حل کنند و الا احتمال فساد در سیستم شان بسیار بالاست. با همین فرمان داشتم میرفتم و توضیح میدادم که اگر این اشکال برطرف نشود بعدها ممکن است چه اتفاقاتی بیافتد و اینکه ما در برابرش مسئولیم که یک دفعه با این جمله دوستم مسیرم صحبتم متوقف شد: « اوه بابا تو چه فکرهایی میکنی به من و تو چه ربطی داره! ما میخوایم یه روضه بریم شرکت کنیم دیگه! چقدر مته به خشخاش میذاری!»


اگر اسمش مته به خشاش است به نظرم چیز خوبی است. اصلا این دین‌داری راست و مستقیم را دوست ندارم. دین داری که مسئول هیچ‌چیزش نیستی. به نظرم باید خیلی زودتر از این حرف‌ها مته به خشخاش میگذاشتیم تا کار به اینجا نمیرسید. 


پی نوشت: مته به خشاش گذاشتن یک هزینه‌های گزافی هم دارد. فحش میخوری، مجبوری تنهایی‌های زیادی را تحمل کنی اما یک خوبی دارد که تهش از خودت راضی هستی. به نظرم، این رضایت از خود به تمام تلخی‌های دنیا می‌ارزد. :)