چند وقت پیش یک دوست چادری، تصمیم گرفت تا برای یک مدت امتحانی چادرش را کنار بگذارد و رفتارها و عکسآلعملهای افراد جامعه را با خودش ارزیابی کند. رفتار کسانی که او را نمیشناختند. آدمهایی که هر روز در مترو، تاکسی و کوچه و خیابان با او روبرو میشدند و بنابر شرایط بین آنها گفت و گویی یا حتی نگاهی رد و بدل میشد.
در اینستاگرامش اعلام کرد که میخواهد نتایج را گزارش دهد و بازخوردهای موجود در جامعه نسبت به خود محجبهاش را در دو حالت چادری و بدون چادر ارزیابی کند. برایم خیلی جذاب بود که ببینم نتیجه چه میشود. یک پیشداوری نسبی هم توی ذهنم داشتم. اولین باری که این مساله برایم جالب شد، سال ۸۸ بود. بعد از اتفاقات اون سال، بارها شده بود که در صف تاکسی یا توی مترو و اتوبوس که معمولا تعامل آدمهای ناآشنا با هم بیشتر میشود، رفتارهایی را مشاهده کرده بودم که حاکی از نفرت آدمها نسبت به چادرم بود. حتی یادم هست که چندین بار از اطرافیان و دوستانم هم شنیده بودم که چادرم را کنار بگذارم چون در این صورت در یک طبقه خاص اجتماعی دستهبندی خواهم شد.
خلاصه که بدم نمیآمد ببینم تجربهی مشابه این دوستم آن هم بعد از گذشت ۹ سال چه خواهد بود.
زمان گذشت و انتظار ما هم به سر آمد. زهرا تجربهاش را در صفحهی اینستاگرامش مختصرا شرح داد و گفت که آدمها به اوی بیچادر بیشتر احترام میگذاشتند و محبت میکردند و این نشان یک خطر جدی برای قشر چادری و مذهبی است. همین یک جمله ساده باعث سیل حملات به صفحهی اینستایش شد. از «خاک تو سرت کنن» و فحشهای کمی بدتر تا « من حافظ چادر زهراییام میمانم ..». بعضیها هم این وسط بدون فهم داستان و چرایی حرکت زهرا، شروع به تشویق کرده بودند که آفرین از اول هم باید این چادر لعنتی را کنار میگذاشتی.
خلاصه که با خوندن کامنتها و بعد توضیح کاملتر زهرا در کانال تلگرامش برای توجیه بیشتر دوستان و پاسخگویی به برخی کامنت ها بیشتر از پیش متوجه این اختلاف عمیق موجود شدم. به اینکه به عنوان یک انسان معتقد به دین چقدر باید به فکر باشیم تا در این فاصله موجود غرق نشدیم. جالب این بود که بیشتر از هر چیزی، نگران همان دستهای بودم که میخواستند چادر زهرایی را حفظ کنند. آنهایی که بیتوجه به آنچه که اتفاق میافتد و تلاطمهای موجود در جامعه و سوالات جدید پیرامونشان میخواهند بر آداب آبا و اجدادیشان باقی بمانند بی آنکه حتی بدانند چرا آبا و اجدادشان انتخاب شان این بوده است.
در همین فکرها بودم که یاد محرم سال قبل افتادم وقتی که داشتم اساسنامه یکی از مراکز اسلامی اینجا را مطالعه میکردم و برای یک دوستی توضیح میدادم که اشکالات اساسنامهشان چقدر جدی است و به عنوان تنها مرکز اسلامی شیعیان ایرانی که اتفاقا مصر هم هستند کسی همزمان با آنها از جماعت ایرانی، مراسمی اجرا نکند حتما باید این مشکل را حل کنند و الا احتمال فساد در سیستم شان بسیار بالاست. با همین فرمان داشتم میرفتم و توضیح میدادم که اگر این اشکال برطرف نشود بعدها ممکن است چه اتفاقاتی بیافتد و اینکه ما در برابرش مسئولیم که یک دفعه با این جمله دوستم مسیرم صحبتم متوقف شد: « اوه بابا تو چه فکرهایی میکنی به من و تو چه ربطی داره! ما میخوایم یه روضه بریم شرکت کنیم دیگه! چقدر مته به خشخاش میذاری!»
اگر اسمش مته به خشاش است به نظرم چیز خوبی است. اصلا این دینداری راست و مستقیم را دوست ندارم. دین داری که مسئول هیچچیزش نیستی. به نظرم باید خیلی زودتر از این حرفها مته به خشخاش میگذاشتیم تا کار به اینجا نمیرسید.
پی نوشت: مته به خشاش گذاشتن یک هزینههای گزافی هم دارد. فحش میخوری، مجبوری تنهاییهای زیادی را تحمل کنی اما یک خوبی دارد که تهش از خودت راضی هستی. به نظرم، این رضایت از خود به تمام تلخیهای دنیا میارزد. :)