هفتههای اول آمدنم به این شهر جدید با ثبات و آرامش خاصی سپری شد. سرگرم خرید وسایل و چیدن خانه بودیم. هر از گاهی یادآوری غم از دست دادن خالهام اشکهایم را جاری میکرد اما هنوز باورم نشده بود. خیلی سریع اتفاق افتاده بود و من نمیتوانستم ندیده و از راه دور هضمش کنم. دو هفته بعد از رسیدنم ماه رمضان شروع شد. شبهای ماه رمضان هم به شرکت در افطاریهای مراکز مختلف مسلمانها سپری میشد. یک شب مهمان افغانها بودم. یک شب ایرانیها و یک شبهایی هم خوجهها. البته این آخری هرگز نصیب من نشد. آن سالها ما ماشین نداشتیم و برای انتخاب مکان مهمانی منتظر نظر صاحب ماشینها میماندیم. هر کدام که به ما پیشنهاد میدادند، مکان را از قبل تعیین میکردند و آن سال هم چون اولین سالی بود که ایرانیها تصمیم گرفته بودند هر سی شب ماه رمضان را افطاری بدهند، بیشترین انتخاب دوستان همان جمع خودمانیشان بود. میگویم خودمانیشان چون اصلا برای من خودمانی نبود.
از همان اول، ایدهی ایرانی و غیرایرانی را دوست نداشتم. حتی یک بار که بحث بود چه کار کنیم که بتوانیم برای چمع ایرانیها یا به اصطلاح خودشان حسینیه مکان بخریم. صاف و پوست کنده گفتم که چه دلیلی دارد وقتی این همه مراکز شیعیان وجود دارد حالا ما هم یک مکان جدا داشته باشیم. خب با همانها مراسم بگیریم یا در مراسمهایشان شرکت کنیم. البته این اظهار نظرم را کظم غیظ بیجواب گذاشتند و با سکوتشان به من فهماندند که زیادتر از دهنم صحبت نکنم. این مدل حرفهای من انگار برایشان تازگی داشت. به خصوص از زبان یک خانم. در واقع در جمع خانمهای اینجا خیلی چیزهایی که در من بود تازه و جدید بود. نحوهی لباسپوشیدنم، حرف زدنهایم راجع به مسائل سیاسی و اجتماعی و اینکه رجال سیاسی را به اسم میشناختم و می دانستم در چه دورهای چه کاره بودند. اینکه کمی تا قسمتی از فلسفه و اسمهای فلاسفه سر در میآوردم. همهی اینها از نظر اطرافیان من عجیب بود.
اولین چیزی که راجع به ادمونتون دوست نداشتم و آنها از افتخاراتشان بود، همین یک دستی و متحدالشکلی اجباری بود. احساس میکردی پاگذاشتی بک یک ایران کوچک ما کسر تفاوتهای بینفردی. حالا اگر این اتحاد ساختگی با باورهای تو در تضاد باشد میتوان تصور کرد که چقدر حالت را بد می کند و عرصه برایت تنگ می شود.
پیراهنها و بلیز و دامن های من با قدهای متوسط و بلند یک ترکیب تازه بود. اینجا همه مانتو و شلوار میپوشیدند آن هم به سبک ایران. حرفهای دور همیهای زنانه راجع به همسرداری و کی بچهدار میشویم و چگونه در دانشگاه پذیرفته بشویم خلاصه میشد. یادم رفت بگویم که یکی از افتخارات من از دید ادمونتونیها، پذیرفته شدن زودهنگامم در دانشگاه بود. چیزی که از بیرون انقدر دوست داشتنی بود و از درون من را به کل درگیر کرده بود.
روزهای ابتدایی را گذراندم و در همان جمعهای یک شکل روابط متفاوتی ساختم. البته من هم اول داشتم به این یکسانسازی تن میدادم و پژمرده میشدم اما زود فهمیدم که مرد این میدان نیستم و عقب نشینی کردم. شروع کردم به شناخت آدمهای اطرافم. باورم نمیشد که این یونیفرم ساختگی حقیقت داشته باشد. آدمهایی که با آنها آشنا میشدم. سه دسته بودند. دستهی اول کسانی بودند که محمد را میشناختند و به واسطه این آشنایی پا پیش میگذاشتند تا با من بیشتر اشنا شوند. دستهی دوم دورادور آشنایی با محمد داشتند و اگر تصادفی با آنها رو به رو میشدم یا سر یک میز مینشستیم سرصحبت باز میشد و شب با آدرسهای نصفه و نیمه من و اسم فامیلهایی که اغلب درست یادم نمیماند، توسط محمد شناسایی میشدند. دستهی سوم که البته انگشت شمار بودند هم کسانی بودند که اتفاقی با آنها آشنا میشدم و مثل من تازه وارد بودند.
آشنایی با دستهی اول برایم جذابتر و البته راحتتر بود. با شنیدن اسمشان و یا گاهی با دیدنشان در پس ذهنم مییافتمشان. محمد برایم از ادمونتون خاطراتی تعریف کرده بود و عکسهایی فرستاده بود پس اسکلت شناختی بعضی از آدمهای اینجا را نیامده ذر ذهن پیریزی کرده بودم و حالا باید جزئیات بهش اضافه میکردم و گاهی هم اسکله را تغییر میدادم.
تغییرات اسکله جزئی بود. معلوم شد که شناختی که از تعاریف محمد کسب شده بود پربیراه هم نبود. یکی از این آدمهای دسته اولی، آقا جواد بود. یک دختر کوچک داشت و از آن لوطیهای مدرن بود. آدمهای باحالی که برای دوستیشان انرژی میگذارند و حواسشان به آدمهای اطرافشان هست. آقا جواد را اولین بار در همان جلسات دیسکاشن دیده بودم. برایم جالب بود که با روحیهی لوطیگری و علاقه عجیبش به ماجراجویی به فلسفه و مسائل اینچنینی هم علاقه داشت. شوخ طبع بود و همهی ما را با اصطلاح «خانم» خطاب میکرد. کارهای بیحسابش را دوست داشتم. در این غربت ادمونتون حسابی میچسبید که یکی شب ساعت ۷ که دانشگاهی زنگ بزند که الان میایم دنبالتان بیایید خونهی ما ماکارونی درست کردیم. همسرش هم از آن تهرانیهای مشتی بود. سارا لحن رک و راستی داشت. در رفتارهای ظاهری خیلی مذهبیتر از جواد به نظر میرسید اما آنقدرها هم متفاوت نبودند. در فضای خودشان زندگی میکردند و اینجا اولین باری بود که فهمیدم حدس من درست است و این یونیفرم ساختگی بی دوام است و به زودی رنگ میبازد. آدمها در فضای خلوت خودشان با چهرههای واقعیشان زندگی میکردند و کافی بود کمی صبر کنی تا این چهرهها و تفاوتها را ببینی و روابطت را بسازی.
یکی از دوستان صمیمی آًقا جواد و سارا، حلیمه بود. حلیمه هم پای ثابت جلسات دیسکاشن بود. همیشه هم پر از سوال بود و با اعتماد به نفس حرف میزد اما یک نغمهی غمانگیز درون داشت که من میشنیدمش اما نمیدانستم از کجا میآید. حلیمه و صابره با هم زندگی میکردند و شباهتهایی هم به یکدیگر داشتند اما تفاوتهایشان از آن دو یک زوج دوستی بینظیر ساخته بود. حلیمه برعکس اسمش اصلا صبور نبود. دوست داشت راههای مختلفی را امتحان کند. ذایقههای متناقضی را میپسندید و البته ترسی هم از شکست نداشت. بعدها فهمیدم این ظاهر قضیه است. آدمهایی که مطمئن و قوی اهدافشان را دنبال میکنند و گاهی چند هدف را پیگیری میکنند روزهای تلخ پنهانی دارند که فقط نزدیکانشان از آنها مطلع میشوند.
من با حلیمه و صابره آشنایی دورادوری داشتم اما آنها خیلی زود به من نزدیک شدند. صابره اولین مهمان خانهی من بود. یک شب شام دعوتش کردم. البته قرار بود یک مهمان دیگر هم داشته باشیم اما خب مهمان دوم که اتفاقا مهمانی هم به افتخار حضورش ترتیب داده شده بود، همان شب زایمان کرد و نتوانست بیاید. این طور شد که من و صابره با هم تنها ماندیم و کلی گپ و گفتگو شکل گرفت. علایق مشترکی داشتیم. هر دو اهل داستان و رمان بودیم. به مباحث فلسفی علاقه داشتیم و اینکه فقط درس بخوانیم از زندگی برایمان کافی نبود. وقتی که ایدهی برگزاری حلقه رمان به ذهنم رسید، اولین نفری بود که تشویقم کرد و قول همراهی داد. تا وقتی هم که در این شهر بود همیشه پایه بود و یک دل بودیم اما حضورش کنار من دوامی نداشت. یک سال هم نشد که مجبور شد بار سفر ببندد و از این شهر برود. هنوز هر از گاهی از هم خبر میگیریم. اتفاقا همین محرم بود که یک داستان از کآشوب را برایم فرستاد. وقتی هم کآشوبخوانی را کلید زدم با پیامهایش کلی به من دلگرمی داد.
اما حلیمه طور دیگری بود. بیقرار بود و مشتاق. آشنایی بیشترمان از یک تلفن شروع شد. یک روز زمستانی که دانشگاه بودم با من تماس گرفت. سال دومی بود که اینجا بودم و خانهمان را عوض کرده بودیم. آمده بودیم به یک خانه بزرگتر. تلفن را که برداشتم صدایش خیلی مستاصل بود. تعجب کردم که چرا با من تماس گرفته است. گفت که حالش خوب نیست و دوست دارد با کسی حرف بزند. گفتم بیا خانهی ما و سریع وسایلم را جمع وجور کردم که خودم را به خانه برسانم. یک ساعت بعدش روی مبل قرمزمان نشسته بود و داشت از روزهایی برایم حرف میژد که سخت بوده است. روزهایی که خاطرات تلخش را فراموش نکرده است و البته از گذشتههایش پیشمان نبود. خوشحال بود اما روزهای خستگی و بیحوصلگی که میرسید انگار دوباره تمام خاطرات برایش زنده میشد. نمیدانستم چرا من را انتخاب کرده است برای شنیدن حرفهایش. او دوست داشت حرف بزند و من مدام میخواستم ترمز قطار درد و دلش را بکشم. دلم نمیخواست همه چیز را بگوید. میترسیدم از این در که بیرون برود، پشیمان شود که برای منی که هنوز خیلی نمیشناسد درد و دل کرده است. اما فایده نداشت. تصمیم گرفته بود حرف بزند و تمام حرفهایش را بی کم و کاست زد. بعد از آن این درد و دل کردنها خیلی ادامهدار شد و من سنگینی این مسئولیت را بر دوشم حس میکردم. اینکه نکند نتوانم همراهیاش کنم. سعی میکردم که مستقلتر کمکش کنم. به این حرف زدنها وابستهاش نکنم اما گاهی شخص سومی هم در این فضا وجود داشت که این فرآیند کاهش درد و دل را سخت میکرد.
یک شبی یادم هست که در جمعمان گفتم خیلی دوست دارم که پیادهروی عادت روزانهام بشود یا گاهی به پیادهروی برم. اوایل تابستان بود. فردایش فائزه دوباره یک گروه سه نفره دیگر تشکیل داد که من بودم و حلیمه و خودش. میدانستم که میخواهد حال حلیمه را خوب کند. آخر حلیمه خیلی اهل ورزش بود و همان شب که پیشنهاد پیادهروی را دادم او هم در هوا قاپید. بعد از آن پیادهروی سه نفره و تشکیل آن گروه. تا مدتها جمع درد و دل شنیدنمان سه نفره شده بود. از جهاتی خوب بود و از جهاتی هم کار من سخت شده بود. حلیمه و فائزه از یک منظرهایی خیلی شبیه هم بودند. هر دو بیقرار و ماجراجو و عاشق کارهای بزرگ و پرفایده. با خودم فکر میکنم که چرا مغناطیس درون من آدمهای بیقرار را اینطور دورم جمع کرده است؟ من قبلا تماما زبان بودم برای گفتن و حالا شده بودم یک گوش برای شنیدن. البته اطرافیان همیشه به من میگفتند طوری با فائزه و حلیمه صحبت میکنم که قانعشان میکنم به انجام یک کاری یا بازداشتنشان از کارهای دیگر اما خودم اینقدر شفاف چنین چیزی را نمیدیدم. اینکه چنین حرفی ار از اطرافیان شنیده بودم شاید به خاطر این بود که یکی از سختترین کارها در این شهر و در جمعهای ما برای رسیدن به یک هدفی همین مدیریت کردنهای کم چالش باشد.
پی نوشت: یک عذاب وجدانی دارم و آن هم این است که دارم آدمها ار از چشم خودم و بنابر اتفاقاتی که افتاده توصیف میکنم. قطعا اگر کسی از افراد ساکن ادمونتون این متنها را بخواند، خوشحال نمیشود. با اینکه اسم ها را تغییر دادم اما برای خود افراد قابل تشخیص است که کدام خودشان هستند. برای همین تصمیم دارم کمتر راجع به جزئیات زندگی و روابطم با آنها بنویسم و کلی تر حرف بزنم تا متنهایم کمتر رنگ قضاوت به خود بگیرد. این از جذابیت نوشتهها کم خواهد کرد اما دلم آرام تر خواهد بود.