صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۴ مطلب در ژانویه ۲۰۱۹ ثبت شده است

روز واقعه

دوشنبه, ۲۱ ژانویه ۲۰۱۹، ۰۲:۱۱ ب.ظ

ساعت حدود ۸:۳۰ بود که به خانه رسیدیم. دلهره‌ی کارهایی که باید انجام‌شان می‌دادم به دلم افتاده بود اما با اصول تازه‌ی زندگی‌ام بهشان راه ندادم. ذهنم خسته بود و می دانستم که وقتی پای لپ‌تاپ بنشینیم جز کلافگی و نوشتن متن‌های از هم گسیخته چیزی عایدم نمی‌شود. آخرش مجبور می‌شوم شروع نکرده رها کنم و این رها کردن بیش از شروع نکردن آزارم می‌دهد. پس فکر کارهایم را گذاشتم برای فردا. آن فکر‌هایی هم که از پس این تصمیم می‌آمد و مدام می‌خواست به من یادآوری کند که از دیگرانی که در یک زمین بازی مشترک هستیم، خیلی عقب هستم هم با یک «بیخیال، زندگی مسابقه نیست»، ریختم دور. 

با خودم تنها شدم و هنوز خوابم نمی‌آمد. خیلییی زود بود برای اینکه به رختخواب بروم. به کتاب کنار تخت یک نگاهی انداختم و دیدم حس و حالش را ندارم. با چرخش بعدی، جشمم به کمد لباس‌ها و لباس‌هایی که شسته بودیم و روی میز اتو خاک می‌خوردند افتاد. داخل کمدم شدم. کمد اتاق خواب ما مثل یک اتاق کوجک است که می‌شود در مواقع لازم در آن پنهان شوی :دی من هنوز این مواقع لازم را تجربه نکرده‌آم اما خیلی وقت‌ها بهش فکر کردم که چه زمانی می‌شود که این اتاق کوچک جز نگهداری لباس‌ها و کیف و کفش‌های‌مان، رازهای‌مان را هم در خود نگه دارد. گاهی میرفتم و روی فرش کوچکش می‌نشستم و در را می‌بستم و چراغ را خاموش می‌کردم. فکرهای زیادی به سرم می‌رسید. اما اول از همه یاد نارنیا می‌افتادم. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان چندبار چک کردم ببینم که راه مخفی به سرزمین‌های عجیب نداشته باشد که متاسفانه خبری نبود. 

انقدر حاشیه رفتم که فکر کنم اصل مطلب فراموش شد. خلاصه کلام اینکه در یک حرکت انقلابی تصمیم گرفتم که کمدم را مرتب کنم. به لباس‌ها یک نظمی بدم و لباس‌هایی که مدت‌هاست دستم به سمت‌شان نرفته است و همراهم نشده‌آند را در چمدان‌ها جا بدهم و یک کم اطراف خودم را خلوت کنم. اول خیلی ساده شروع کردم و لباس‌هایی که نمی‌پوشیدم‌شان را کنار گذاشتم و پرکاربردها را هم به چوب زدم و یک به یک آویزان کردم. کمی نگذشته بود که دیدم اینطوری خوب نیست. کمد باید یک نظمی داشته باشد. این شد که شروع کردم به یافتن یک الگوی مناسب برای کنار هم گذاشتن لباس‌ها. انقدر پیشرفته بودم که دوست داشتم روی هر چوب لباسی یک برچسب بنویسم که بعدا قاطی نشود. اما دیگر جلوی وسواس خودم را گرفتم و به همان نظم دادن ذهنی بسنده کردم. مانتوها را یک طرف گذاشتم، شومیزها را برحسب قدشان و رنگ‌بندی‌شان مرتب کردم و بعد هم شلوارها و دامن‌ها را برحسب رنگ طبقه‌بندی کردم در آخر هم پیراهن‌ها را آویزان کردم. این‌ها که تمام شد دیدم که روسری‌ها هم جای درست و حسابی ندارند و خیلی پخش و پلا هستند و بعضی از روسری‌هایم را به کل یادم رفته است. برای همین دست به کار شدم و یکی از کشوهای میز آرایشم را که البته هیچ‌وقت برای آرایش استفاده نمیکنم :دی خالی کردم و محتویاتش را بین کشوهای دیگر و چمدان‌ها تقسیم کردم. حالا وقت آن شده بود که بروم سراغ نظم دادن روسری‌ها برحسب رنگ و مدل‌هایشان. عجب کار لذت‌بخشی بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که انقدر از نظم دادن و مرتب کردن لذت ببرم اما حقیقت گذر زمان را حس نمی‌کردم. در قسمت‌های آخر کارم بودم که تلفن موبایلم زنگ زد. قبل از آن هم مدام صدای پیام‌های دریافتی را می‌شنیدم اما انقدر غرق کار و لذت بودم که حال و حوصله نداشتم که موبایلم را چک کنم. صدای زنگ تلفن از جا بلندم کرد و دست به موبایل شدم. بابا بود اما زود قطع کرد. حدس زدم که کاری نداشته و همینطوری دستش خورده است. از صفحه‌ی واتس‌اپ که آمدم بیرون. نوتیفیکیشن‌های گوشی را چک کردم و جشمم به یک ایمیل خورد. اسم ارسال کننده آشنا بود. بله، ادیتور ژورنالی بود که مقاله‌ام را برای‌شان فرستاده بودم با ترس و لرز  انگشتم را روی نوتیفیکشن زدم تا به صفحه‌ی ایمیلم برود و ببینم که چه خبری شده است. موضوع ایمیل را که دیدم ، دستم یخ کرد. مقاله‌آم پذیرفته شده بود. کمی مکث کردم و بعد با خوشحالی فریاد زدم و به سمت محمد رفتم. او هم بغلم کرد و از خوشحالی من خنده روی لبش نشست. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از پذیرفته شدن مقاله‌آم به این دلیل خوشحال شوم که کار یک‌ساله‌ام به نتیجه رسیده است. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم خودم را بابت صبوری و تلاشم تحسین کنم. بابت کار خفن یا ژورنال خوب یا اینکه مسیر دکترایم سهل شده است خوشحال نبودم. در لحظه فقط برای اینکه صبوری و تلاشم نتیجه داد، خوشحال بودم. 



پی نوشت : نمی‌دانم چرا برایش این اسم را گذاشتم اما من به حسم اعتماد میکنم برای نام‌گذاری متن‌هایی که می‌نویسم، حتی اگر در وهله‌ی اول بی‌ربط به نظر بیایند. 

رابطه‌ی دوستانه

چهارشنبه, ۱۶ ژانویه ۲۰۱۹، ۰۱:۵۰ ب.ظ

خاطرات من در این سال‌های اخیر شفاف و روز به روز در ذهنم نمانده است. ۴ سال است که دور از خانه‌ام زندگی می‌کنم اما به اندازه‌ی ۴ تا ۳۶۵ روز خاطره ندارم. آدم‌های زیادی را در این مدت دیده‌ام و بازه‌ای با هر کدام‌شان در ارتباط بودم اما تعداد کمی از آن‌ها در ذهنم جایی برای خودشان ساخته‌اند که بتوانم توصیف شان کنم. بعضی از آن‌ها ورود خاطره‌انگیزی به زندگی‌ام داشته‌اند اما لحظه‌ی رفتن‌شان را اصلا به خاطر نمی‌آورم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که از روزمره‌ی زندگی‌ام حذف شدند و دیگر بازنگشتند. البته بیشتر از اینکه ندانم چه اتفاقی افتاده است، خروج این آدم‌ها را ناشی از یک لحظه و یک داستان نمی‌بینم بلکه این آدم‌ها به مرور، راه‌شان از من جدا شده است و برای همین شاید خیلی دیر فهمیدم که دیگر در مسیر زندگی همراه هم نیستیم و حتی گاهی در جاده‌ی بغلی برای‌شان دست تکان دادم. 

یک گروه دیگر هم هستند که یادم نمی‌آید کجا و چه طور برای اولین بار دیدم‌شان اما لحظه‌ای که برای همیشه راه‌مان از هم جدا شد را خوب به خاطر دارم. رابطه‌هایی که در این ۴ سال ساخته شدند خیلی خاص بودند. می‌پرسید چرا؟ چون خاصیت غربت ساخته شدن رابطه‌های عجیب است.

 وقتی به دوستی‌هایی که در ایران داشتم فکر می‌کنم، در همه‌ی‌شان یک خاصیت مشترک می‌یابم. یک علاقه‌مندی خاص و یا یک هدف مشترک که من را کنار آدم‌هایی قرار داد که در مرور زمان با هم عجین شدیم و حالا بعد از گذشت سالیان دراز و این راه دور و درازتر همچنان با آن‌ها در ارتباط هستم. نه تنها شروع رابطه‌ام را با تک تک‌شان خوب به خاطر دارم بلکه جزئیات مسیر دوستی‌مان را نیز در خاطرم ثبت کرده‌ام. از هر کدام‌شان یک خاطره پررنگ در ذهنم دارم که اگر به من بگویند نقطه‌ی عطف دوستی‌ات با فلانی کجا بود می‌توانم تعریف‌اش کنم. اما در این خانه‌ی دور، اوضاع کمی فرق می‌کند. 

اینجا اولین دلیلی که آدم‌ها با هم آشنا می‌شوند و رابطه‌شان را ادامه می‌دهند، نبود خانواده و دوستی‌های گذشته‌شان است. دل بی‌دوست دلی غمگین است پس باید فکری کرد و راهی یافت و آدم‌هایی را پیدا کرد که در موقع دلتنگی مهمان خانه‌ات باشند تا شاید کمی سبک شوی. کسانی که عصر‌ روزهای تعطیل و گاهی حتی عصر روزهای غیرتعطیل که دلت هوای خیابان ولیعصر را می‌کند یا شلوغی‌های شریعتی یا هر جای شلوغ هر شهر دیگری، با آن‌ها همراه شوی و سری به یکی از کافه‌‌های خلوت این شهر سرمازده بزنی و یادت برود که اینجا همان‌جایی که دلت می‌خواسته نیست. 

پس مهاجرین موقت و دائمی، رسیده و نرسیده دست به کار می‌شوند تا یک دوست پیدا کنند. اما شروع بازی «دوست‌یابی» اینجا متفاوت از گذشته است. اینجا هر کسی یک دوست بالقوه است بنابراین شما باید آزمایشش کنی. ساده‌تر بگویم یک مدت با او بروی و بیایی و ببینی که چه قدر با جذابیت‌هاش ارتباط می‌گیری و نقاط ضعف‌تان روی اعصاب هم‌ می‌رود. بعد که مرحله‌ی اول دوستی آزمایشی به اتمام رسید اگر نتیجه مثبت بود که خب خدا رو شکر ادامه می‌دهی اما اگر نتیجه منفی بود یا خیلی سریع و بی‌اطلاع از لیست کانتکت‌های آن آدم حذف می‌شوی یا کم کم خودت را در افق محو میکنی. 

من اولین بار که با این بازی آشنا شدم فهمیدم که اصلا مردش نیستم. می‌دانستم که با این روش نه با کسی دوست می‌شوم و نه می‌توانم دوستی پیدا کنم. برای همین خودم را از این بازی بیرون کشیدم. ورودی‌های جدید را به خانه‌ام دعوت نمی‌کردم که از آن‌ها آزمایش «دوست خوب» بگیرم. برای تولد کسی که نمی‌شناختمش خودم را به هول و ولا نمی‌انداختم و به هر تازه واردی پیشنهاد نمی‌دادم که بیاید با هم برویم خرید و هزاران راه‌ دیگری که در این بازی معمول بود را امتحان نمی‌کردم. 

شاید به نظر بیاید که این کارها همه دوست داشتنی بودند و من آدم خودخواهی بودم که انجام‌شان نمی‌دادم اما قصه‌ی دوست‌یابی با این محبت‌های نمایشی پایان نمی‌یافت. اکثر کسانی که پیشنهاد خرید رفتن به تازه واردها می‌دادند، یکی دوبار همراهی‌شان میکردند و بعد اگر مورد امتحانی خوب از آب در نمی‌آمد، فرد را در زمین و هوا رها می‌کردند. یا هر جایی می‌نشستند و ناله می‌کردند که فلانی را دوبار بردیم خرید حالا طرف هر موقع خرید دارد زنگ می‌زند. در واقع یک رابطه‌ی نمایشی شکل می‌دادند و بعد اگر نتیجه وفق مرادشان نبود یا به هر دلیلی خسته می‌شدند یک طرفه قرارداد را فسخ می‌کردند و اگر طرف مقابل‌شان به ادامه قرارداد اصرار می‌کرد از او تصویر یک انسان چسبناک و ناامن (‌unsecure) را در ذهن سایرین می‌ساختند. 

این نوع رابطه‌‌ها حال من را بهم می‌ریخت. با خودم می‌گفتم اگر من جای آن طرف دوم معامله بودم که بدون دانستن بندهای این قرارداد و حق فسخ یک‌طرفه‌اش درگیر این رابطه‌ی به ظاهر دوستانه شده بودم، الان چه حالی داشتم؟

در نهایت تصمیم گرفتم که تصویر یک انسان مغرور و غیرمهربان در میان جمعی از دوستان مهربان را برای یک تازه وارد داشته باشم تا اینکه درگیر این بازی‌ها بشوم. عشق و محبت‌های توخالی و کلمات پرطمطراق اما خالی از عمق را دوست نداشتم و بدتر از همه‌ی این‌ها آن تصویر پوشالی بود که باید از خودت می‌ساختی. 

نمی‌ٔدانم در تمام خانه‌های دور اوضاع شکل‌گیری رابطه‌ها اینطور است یا نه اما در اینجا که اینطور به نظر می‌رسید. 

همین کناره‌گیری‌ام از بازی باعث شد که خروج و ورود بعضی از آدم‌ها در ذهنم نماند و مسیر ساختن رابطه‌ام با آن‌هایی که هنوز در لیست کانتکت‌هایم هستند هم، آنچنان شفاف در ذهنم باقی نمانده است. نقطه‌ی عطف که بماند. قطعا در رابطه‌ای که گام‌هایش را خوب به خاطر نداری، یادآوری نقطه‌ی عطف بی‌معنی است. 

حلقه‌ی دوستان فعلی من در اینجا در واقع تشکیل‌شده از آدم‌هایی هستند که من را همانطور که هستم پذیرفته‌اند. علایق مشترکم با بعضی از آن‌ها شاید به صفر میل کند و در بعضی موارد هم از ۲ یا ۳ تا بیشتر نشود اما یک رابطه‌ی دوستی پست مدرن ساخته‌ایم. رابطه‌ای که در آن به آنچه که هستیم احترام می‌گذاریم و اگر شد، گاهی راجع به وجودهای متفاوت‌مان گفتگو می‌کنیم.


در روزهای آتی سعی می‌کنم در ادامه‌ی داستان‌های کانادا و آدم‌هایش برای‌تان از این حلقه‌ی دوستانه و ماجراهایش بگویم.  


تغییرات هفتگی

سه شنبه, ۱۵ ژانویه ۲۰۱۹، ۱۲:۵۰ ب.ظ

آسمان همچنان حوالی ساعت ۹ روشن می‌شود و البته گاهی خورشیدی هم به آن معنا طلوع نمی‌کند. اکثر روزها، ابری خاکستری که در افق‌های دور محو می‌شود، آسمان‌ را می‌پوشاند. یک روزهایی هم، برفی با دانه‌های ریز می‌بارد و بعد از چند ساعت قطع می‌شود. اما آنچه ثابت است گذر زندگی و عبور پرسرعت روزهاست. 

یک هفته‌ای می‌شود که برای عبور روزهایم ترمز گذاشته‌ام. فکر نکنید زودتر از خواب بیدار می‌شوم یا برنامه‌ریزی‌ام برای زندگی بهتر از قبل شده است نه اتفاقا این روزها خیلی به دلم گوش می‌دهم از نتیجه‌اش هم هراسی ندارم. در جواب سوال اینکه فلان اتفاق کی‌ می‌افتد؟ یا دو ماه دیگر کجا هستیم و چه می‌شود؟ سکوت می‌کنم حتی گاهی لبخند می‌زنم. یک مریم نگران هنوز در ته وجودم هست که از این اوضاع و تصمیم فعلی من ناله می‌کند و ناشکیباست. هر از گاهی هم یک تصویر سیاهی کنار هم می‌چیند تا یادآوری کند که اگر فکر آینده نباشم یک چنین چیزی در انتظارم است اما کم کم دارد قدرتش را از دست می‌دهد. هر روز که می‌گذرد من با اراده‌تر و مصمم‌تر می‌شوم و او ضعیف‌تر و بی‌حاشیه‌تر. روی تصاویری که می‌سازد خط می‌کشم.

 اولش خیلی سخت بود. ذهنم درگیرش می‌شد از فکر کردن به این احتمال می‌ترسیدم اما حالا می‌ دانم باید لحظه‌هایم را زندگی کنم. این حرف را قبلا از خیلی‌ها با لحن‌ها و جملات قشنگ‌تر شنیده بودم اما تا خودم برای خودم زمزمه‌آش نکردم، معنایش را نیافتم. برایم مهم‌ نیست آینده چه می‌شود وقتی به قیمت فکر کردن به آینده، لحظه‌های حال را یکی یکی از دست می‌دهم. موفق شدن به قیمت آنکه در این لحظات عمر خوشحال نباشم، برایم اهمیتی ندارد. چقدر قرار است منتظر روزهایی باشیم که در آن‌ها خوشحال و راضی باشم. رضایت را باید در همین لحظه‌های اطراف‌مان جستجو کنیم. شاید رضایت و خوشحالی ما زیر هزاران فکر و ذکر که در ذهن‌مان چمباتمه زده‌آند پنهان شده است اما مطمئن هستم که راه خوشحال کردن خودمان را خوب بلدیم. پس باید فرصتش را فراهم کنیم و از خدا هم کمک بگیریم تا کم نیاوریم. من از هفته‌ی پیش در لحظه زندگی‌کردن را آموختم، باشد که این آموخته در زندگی‌ام جاری و ساری شود. :)

چیزهایی هست که نمی‌دانیم

پنجشنبه, ۳ ژانویه ۲۰۱۹، ۰۱:۱۸ ب.ظ

یک دوستی هست که هر از گاهی در یکی از گروه‌های تلگرامی که در آن عضو هستم پیام می‌دهد و از حال و احوال و برنامه‌های دوستان جویا می‌شود. کار به ظاهر زیبایی است اما باطن قشنگی ندارد. من را یاد یکی از هم‌دوره‌ای های لیسانسم می‌اندازد که شب امتحان‌ها و روزهای بعد امتحان از سیر پیشرفت درس ها و نمره‌‌ات در امتحان سوال میکرد. شاید او هم پیش خودش فکر میکرد که دارد مهربانی میکند و از حال ما جویا می‌شود اما برای من جز اینکه منقاشی برداشته است و زندگی‌ام را کنکاش میکند، نبود. این حجم بدبینی از کجا می‌آید؟ از آنجایی که بعضی از این احوال‌پرسی‌ها بیشتر بوی رقابت می‌دهد تا رفاقت. 

کسی که به بهانه‌ی اینکه امشب می‌آیید با هم به فلان‌جا برویم پیام می‌دهد و وقتی می‌گویی خسته هستم در جوابت می‌نویسد. احسنت بر شما که کار را به این زودی آغاز کرده‌اید. پیامش هم برایم خنده‌دار است و هم تهوع‌آور. خنده‌دار است چون از وضع و حال زندگی من و شرایطی که من را امروز به دانشگاه کشانده است و آنچه بر من گذشته است بی‌خبر است و طعنه می‌زند و تهوع‌آور است چون برایم یادآور کسی است که به زخمی افتاده در میدان جنگ لگد می‌زند. سعی میکنم تصویر دوم را از ذهنم پاک کنم و به همان اولی بسنده کنم. دوست دارم فکر کنم واقعا برایم آرزوی موفقیت و نیروی بیشتر کرده است اما این تصویر دوم لعنتی دست از سر من برنمیدارد. انگار جایی در پهلویم احساس درد میکنم که باعث می‌شود نتوانم تصویر اولی را باور کنم. 

بعد اینکه یک سوزن به دیگری زدم یک جوآلدوز هم به خودم حواله میکنم. با خودم می‌گویم ببین چندبار در زندگی‌ات با این ندانسته‌ها حرف زدی و زخمی زدی بر دل آدم‌های اطرافت. حواست هست؟ واقعا هربار که پیامی دادی یا رو در رو با کسی صحبتی کردی، حواست بوده است که آدم‌هایی که می‌بینی همان قله‌های یخی هستند که از دریا بیرون مانده است؟ یک موقع‌هایی انقدر به آدم‌های اطرافمان زخم زده‌ایم که آب شده‌اند و دیگر همان قله‌ی یخ کوچک را هم از ما دریغ کرده‌اند و ترجیح داده آند برای همیشه زیر آب زندگی کنند. 

من اما تازگی‌ها می‌جنگم و سوال‌های زیادی را بی‌جواب می‌گذارم. در مقابل خیلی حرف‌ها سکوت معنادار کرده‌ام و به خیلی از این دست پیام ها با یک ممنون خشک و خالی جواب داده‌ام. برایم مهم نبود طرف مقابلم می‌فهمد که طعنه‌اش را بی جواب گذاشته‌ام یا نه. دلم میخواست خودم را رها کنم ازاین فکرهای بی سر و ته. در عوض، حواسم به حرف‌زدن‌هایم خیلی بیشتر از قبل هست. سعی میکنم کمتر قضاوت کنم و نظریه صادر کنم. اگر کسی با من درد ودل میکند. بیشتر از اینکه در کیسه‌ی راه‌حل‌هایم را باز کنم به او دلداری میدهم و به او می‌گویم که جقدر می‌فهممش. از این عبارت‌های قشنگ کتاب‌های موفقیت تحویل آدم‌ها نمی‌دهم. از این جمله‌هایی که «پاشو» و « قوی باش » و « تو می‌توانی». چون می‌دانم راه‌های رفته‌ی آدم‌ها را نمی‌دانم. زمین خوردن‌هایشان را ندیده‌ام. زخم‌های تن‌شان را نشمرده‌ام پس بهتر است با این حجم از ندانستن‌ها برای کسی نسخه تجویز نکنم. این حرف‌های زیبا را اگر من بزنم حال بد یک آدم را بدتر نکنم، بهتر نمیکنم. این «بلندشوها» و « تو می‌توانی‌ها» باید درونی باشد. باید کسی خودش به خودش بگوید تا اثر کند. 

اگر کسی را دیدیم که زمین افتاده است و ابراز ناتوانی میکند و با تمام وجود هم مطمئنیم که خودش باعث تمام این اتفاقاتی بوده است که برایش افتاده است. اگر می‌بینیم که می‌تواند بلند شود اما نمی‌خواهد. به تصویری که می‌بینیم با دیده‌ی تردید نگاه کنیم. کسی از زمین افتادن و درد کشیدن خودش لذت نمی‌برد. با جمله‌ی « تنبلی بس است، بلندشو» به دردهای درونش یک درد اضافه نکنید. از او بخواهید که تعریف کند چه اتفاقی برایش افتاده است اگر فکر میکنید جای او بودید حالتان به این بدی نمی‌شد لازم نیست که قوت خودتان را به رخش بکشید به این امید که او شبیه شما شود. هیچ کس شبیه کس دیگری نمی‌شود. یادم است چندسال پیش که طنز بدون شرح را پخش  میکرد وقتی فرهاد آییش در نقش یک روان‌شناس در جواب تمام سوال‌های مراجعین خودش به آن‌ها میگفت: «شما بگو». من حسابی می‌خندیدم اما الان میفهمم که این درست‌ترین روش کمک به آدم‌هاست. بیشتر از اینکه در نقش حلال مشکلات و قهرمان‌ها وارد شوید، شنونده‌ی حال آدم‌ها باشید. بگذارید ابراز ناتوانی کنند. یادشان بیاورید که چقدر دوستشان دارید و چقدر کنارشان هستید. حتی گاهی آدم‌ها از شنیدن روزهایی که قوی بودند هم خوشحال نمی‌شوند. انگار دارید آنها را با خودشان در رودروایسی میگذارید. انگار دارید یادشان می آورید که همیشه باید قوی باشند تا دوست داشته بشوند. آدم‌ها را در روزهایی که ضعیف هستند و تنها دوست داشته باشید. آن موقع به دوست داشته شدن و مراقبت شدن بیشتر نیاز دارند.