صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۱ مطلب در جولای ۲۰۲۰ ثبت شده است

سوگواری

دوشنبه, ۲۷ جولای ۲۰۲۰، ۱۲:۵۷ ب.ظ

حالم خیلی خراب است. تقریبا مطمئنم که هیچ وقت در زندگیم به این بدی نبودم. صبح‌ها با تپش قلب و لباس‌های خیس و چشم‌هایی سوزان از خواب بیدار می‌شوم انگار تمام شب را اشک ریختم و ناله کردم اما هیچ چیز از خواب‌های شب قبلم به یادم نمی‌آید. وقتی از خواب بیدار می‌شوم یادم می‌افتد علی هست و باید بغلش کنم، باید حواسم بهش باشد باید برایش غذا درست کنم، به او شیر بدهم. تازه دیگران هم هستند. مامانم که اگر حالم خراب باشد بق میکند، گریه میکند، دلش می‌شکند از بی‌تابی‌هایم از اشک‌هایم. بابا هم هست. جلوی بابا باید همیشه خوب باشم. از حال بد جسمی و روحی من خیلی خیلی مضطرب می‌شود و برای بابا اضطراب مثل سم است. 

 

با همه‌ی این فکرها و قلبی که انقدر تند می‌زند که انگار دارد از سینه‌ام بیرون می‌زند باید از خواب بیدار شوم. باید از تختم دل بکنم و وارد یک دنیای واقعی شوم. دنیایی که تنها لحظات شیرینش برایم لبخندها و بازی‌های علی است. تلاشش برای راه رفتن، ایستادن و حرف زدن. تلاشش برای بزرگ شدن. البته سعی میکنم اینطوری نگاهش نکنم چون در این صورت می‌خواهم جلویش بیاستم تا بزرگ نشود تا جای من نباشد تا این روزها را هیچ وقت تجربه نکند. 

 

از میز کارم، از لپ‌تاپم از موبایلم از هرچیزی که من را به این دنیای لعنتی اما واقعی گره میزند متنفرم. دلم میخواهد یک روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم، اسما زنگ بزند و بگوید که محمد زنده است و دارن با هم میروند مسافرت. بعد هم کلی شوخی کنیم و بخندیم و با صدای گرفته از خنده‌های پشت سر هم گوشی را قطع کنم. بعد همان روز، جشن فارغ‌التحصیلی‌ام باشد و این کلاه مشکی چهارگوش لعنتی را سرم بذارم و از دست این دکترای مزخرف خلاص شوم. بعد از این روز کذایی هم هیچ وقت نمیگذارم کسی خانم دکتر صدایم کند چون حالم بهم میخورد از این دکترایی که انقدر تمام وجودم را آزرد. من را از لذت بهترین لحظات علی محروم کرد و آنقدر فشار رویم گذاشت که نتوانم در این غم بزرگ آنچنان که باید بیایستم و قوی باشم.

 

اصلا میدانی، همین میل به قوی بودن من را از پا انداخته است.همین میل لعنتی، وقتی دارم این سطرها را می نویسم مثل خره روحم را می‌خورد که باز هم کم آوردی؟ باز هم داری اظهار عجز میکنی؟ اما این بار انقدر حالم از این قوی بودن بهم میخورد که با صدای لرزان و چشم‌های پراشک جلویش میایستم و میگویم، دلم میخواهد. میخواهم اینطوری باشم. میخواهم به همه بگویم که چقدر حالم بد است که چقدر احتیاج دارم کسی بهم بگوید مریم هیچ کاری نکن. مریم گریه کن. مریم زار بزن. مریم بزن توی دهن استاد نفهمی که شرایطتت را درک نمیکند گور بابای نتیجه‌اش. مریم خودت مهمی. مریم زندگی کن. مریم لذت کارهای کوچک علی را ببر گور بابای کدهایی که درست اجرا نمی‌شوند، مقاله‌هایی که نمی‌فهمی‌شان، سوال‌هایی که حوابشان را بلد نیستی. مریم گوشی را بردار به اسما زنگ بزن و گریه کن. دلم همه‌ی این ها را می‌خواهد. بدجوری هم می‌خواهد اما دنیا جور دیگری است. 

 

کاش من هم می توانستم مثل وزیر تجارت سریال The Man in HighCastle  جایی که نمی‌توانم این واقعیت‌های زشت را عوض کنم، روی صندلی‌ام بشینم و دنیایم را عوض کنم به یک واقعیت دیگری سفر کنم. بروم یک جایی که دنیا این شکلی نباشد. 

 

من خسته‌ام. انقدر خسته که حتی نمی‌توانم برای این حال خرابم سوگواری کنم.