صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۵ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۸ ثبت شده است

خداحافظی

يكشنبه, ۳۰ سپتامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۲۴ ب.ظ

قبل‌ترها به لحظه‌ی خداحافظی‌ که می‌رسیدم به خودم می‌گفتم، «لعنت به این خداحافظی‌ها». سخت بود که کسی را با تمام خاطراتی که داشتی، بگذاری در لحظات گذشته‌ات و رنگ‌ تصویرشان در ذهنت خاکستری شود و گاهی حتی تصاویرت کم کم محو بشوند و وضوح‌شان را از دست بدهند. به این لحظه که می‌رسیدم، حس سیندرلا را درک می‌کردم وقتی ساعت ۱۲ شده بود و هر آنچه داشت یک به یک در پله‌های کاخ شاهزاده از دست می‌داد. 

تمام مدت چشم‌هایم به آن از دست رفته‌ها باقی‌ می‌ماند. گاهی سعی می‌کردم شده یک پوش هم از آن‌ها با خودم بیاورم. هربار که به فرودگاه می‌رسیدم من همان سیندرلا می‌شدم در ساعت ۱۲ شب. هر بار سعی می‌کردم که این بار تلاشم را بیشتر کنم و با ترفندهای عجیب و غریب یک چیزی کش بروم و نگذارم که همه چیز آن ور دیوار شیشه‌ای فرودگاه باقی بماند. هر بار بیشتر تلاش می‌کردم و کمتر موفق بودم. تنها چیزی که با من می‌ماند اشک ناتوانی بود. 

انقدر این لحظات خداحافظی برایم تکرار شد که دیگر انگار اشک‌های چشمم خشک شد. شاید هم دلم به گرفته بودن عادت کرد و فکر کرد زندگی همین است و باید کنار بیاید. شاید هم سیندرلای وجودم باورش شد که بعد از ساعت ۱۲ و بدون آن لباس‌های زیبا و کفش‌های بلورین هم زندگی ادامه دارد. هنوز هم موش‌های اتاقش هستند و شاید هم یک روزی شاهزاده به سراغش بیاید و زندگی روی دیگرش را نشان بدهد. 


دیگر در خداحافظی‌ها به پشت سر نگاه نمی‌کردم. نگاهم به پیش رویم بود. تا می‌خواستم دل‌تنگ بشوم به آن لحظات خوبی که باید بسازم‌شان فکر می‌کردم. به آدم‌هایی که باید با آن‌ها دوست بشوم. به کارهایی که باید انجام بدهم و عکسش را برای مامان و بابا ارسال کنم. به اتفاقاتی که باید برای دوستانم تعریف کنم و آن‌ها در این تجربه شریک کنم. به کلاس‌هایی که باید از راه دور شرکت کنم و آن شرکت‌کننده نشسته در قاب لپ‌تاپ کلاس‌شان باشم. به لحظات استراحتی که کافی در دست و موبایل در دست دیگر باید به مامان کمک کنم تا لباس مناسب برای مهمانی‌اش را پیدا کند و من صبورتر از همیشه به حرف‌هایش گوش بدهم. 


این فکرها نماینده‌های شاهزاده بودند با لنگه‌ی کفش بلورین که روی دیگر زندگی را برایم هدیه آورده بودند. 

خیال‌پردازی

پنجشنبه, ۲۷ سپتامبر ۲۰۱۸، ۰۴:۲۲ ب.ظ

تازگی‌ها خیلی خیال‌پرداز شدم. تا یک لحظه بیکار میشم خودم رو وسط یک فضای خیالی و عجیب و غریب پیدا می‌کنم. ریشه‌ی بعضی خیالاتم رو نمی‌فهمم. یه موقع‌هایی ایران هستم و توی کلاس آتوسا نشستم. یه موقع‌هایی وسط بوک کلاب ازتا هستم. یه وقت‌هایی توی یک خیابون کاملا ناشناخته دارم قدم می‌زنم. این خیال‌های بعضا ناشناخته به خواب‌هایم هم تسری پیدا کرده. 

یک شب‌هایی خواب می‌بینم که با یک جمع ناشناس (البته در خواب آشنا) در یک هتل خیلی شیک و مجلسی هستیم. نه می‌دانم کدام شهر است و نه می‌دانم اصلا برای چه کاری اونجا رفتم. یک شبی خواب می‌بینم که خونه خریدیم. در واقع یک کسی برامون خونه خریده و نه می‌شناسمش و نه دقیقا می‌دونم که چرا این کار رو کرده. 


یک شب‌هایی هم توی یک فضای مارپیچ در حال دویدن هستم و اصلا هم ناراحت نیستم که دقیقا نمی‌دونم دارم به کجا میرم و چرا وسط این بل بشو گیر کردم. صبح که از خواب بلند میشم، می‌بینم زندگی دقیقا مثل قبل ادامه داره و هیچ اتفاق خاصی هم در یک ماه گذشته نیافتاده. پس چرا من انقدر وسط خیالاتم گم می‌شم؟ اصلا چرا انقدر خیالاتم عجیب و غریب شده؟ بچه‌تر که بودم، خیالاتم از جنس جایزه گرفتن و روی سن رفتن بود. هر از گاهی هم توی تلویزیون نشونم می‌دادن. یه موقعی هم بود که دوست داشتم رییس جمهوری چیزی بشم و همینطوری که با چادر خیلی شیک رو گرفتم، با یکی از این مجری‌های شبکه خبر مصاحبه کنم. تمام خیالاتم خیلی رسمی و سرشار از دستاوردهای اجتماعی بودش اما حالا ...

توی همه‌ی این سردرگمی‌ها یه چیزی خوشحالم میکنه اما. اینکه هنوز رویا دارم. اینکه هنوز وقتی یک جا می‌شینم، میرم یه جای دیگه و در یک فضای دیگه زندگی رو ادامه میدم. این یعنی هنوز روحم پرواز میکنه و بالش نشکسته. این رو خیلی دوست دارم. 



محرم

سه شنبه, ۱۸ سپتامبر ۲۰۱۸، ۰۳:۴۱ ب.ظ

محرم برای من فقط در تاسوعا و عاشورا خلاصه نمی‌شود. 

وقتی محرم می‌شود انگار من هم می‌شوم همان دختر ۶-۷ ساله. هر جای دنیا که باشم به خانه‌ی پدربرزگم بر‌می‌گردم. زیارت عاشورا را که می‌خوانم، صدای یاسر همیشه درگوشم است. با هرکسی که همنوا بشوم «و هذا یوم فرحت ...» را اما با همان آهنگی می‌خوانم که او می‌خواند. هر جا که روضه بروم. روضه‌خوانش برایم آشناست. جلو جلو بیت‌های مداح را کامل می‌کنم. انقدر که بعضی از خط‌های مقتل برایم آشنا سده است. هنوز به آن خط نرسیده من دارم اشک می‌ریزم. روضه‌ی حضرت علی‌ اصغر که می‌خوانند. آقاجون را می‌بینم که به عصایش تکیه داده است و دارد برای‌مان داستان میدان رفتن امام را می‌گوید. سرخی غروب را تفسیر می‌کند و خونی که به آسمان ریخته شده تا زمین نریزد و غوغا به پا نشود. بعد اما صدای دایی‌ام را می‌شنوم که نوحه‌ی تلذی را می‌خواند و بغضش در «علی لای‌لای» گفتن می‌شکند. 

شب هشتم که می‌شود. از اول روضه منتظرم تا کسی «جوانان بنی‌هاشم ...» را بخواند. اگر نخوانند هم اشکالی ندارد. آقاجون بر سینه می‌زند و می‌خواند و من پا به پایش اشک می‌ریزم. به خودم که می‌آیم دیگر آن‌جا نیستم. رفته‌ام خیلی دورتر. آن‌جایی که اویس دارد «رخشنده ماه چهارده زیبا علی اکبر ...» را از روی نسخه‌های خطی روضه‌های آقاجون برای‌مان میخواند. 

شب نهم اما همه می‌دانند که قرار است میرعلمدار نیاید ... 

برای همین است که « ای اهل حرم میر و علمدار نیامد»، زمزمه‌ی بزرگ و کوچک می‌شود. مریم کوچک هم همان گوشه ایستاده و آقاجون دوباره وسط سینه‌زن‌ها نگاهش می‌کند. آقاجون آن لحظه‌های آخر که در بستر بود هم این دوبیت را می‌خواند. هنوز تاسوعا نشده بود اما این دوبیت را می‌خواند و بعد میگفت: «دسته‌ی عزاداری اباعبدالله خلوت نباشد یک وقت !». صدایش وقتی با ما حرف میزد، ضعیف شده بود اما این دوبیت را بدجور محکم می‌خواند. انگار تمام توانش را گذاشته بود تا اهل حرم تنها نمانند. 

امان از شب آخر ... امان از تنهایی پسر پیغمبر ... امان از «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است ...». کاش این صبح هیچ‌وقت طلوع نمی‌کرد. هرسال شب دهم که می‌شود، این بیت را ملتمسانه می‌خوانیم اما بخت یارمان  نمی‌شود. آفتاب لعنتی طلوع می‌کند و « زینت دوش نبی ...»  بماند. توان خواندن این آخری را هیچ‌وقت نداشت. اشک امانش را می‌برید. ما هم از او به ارث بردیم انگار.

تولد

دوشنبه, ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۸، ۰۲:۳۵ ب.ظ

امروز تولد محمده و من براش هیچ هدیه‌ای نخریدم! درواقع دنبال یه هدیه خاص برای روز تولدش بودم و خودش هم کم و بیش در جریان بود. راجع به تمام مراحل تقدیم هدیه بهش هم فکر کرده بودم اما امروز صبح باهام تماس گرفتن و گفتن که هدیه به این زودی‌ها به دستمون نمیرسه. وقتی تلفنم زنگ زد. محمد با اینکه خواب بود و معمولا هم چیزی به راحتی از خواب بیدارش نمیکنه اما با ذوق اینکه هدیه‌اش از راه رسیده از خواب بیدار شد. من از اتاق رفتم بیرون و خب خانم منشی پای  تلفن بهم گفت که فعلا این هدیه موجود نیست و بعدم راجع به آپشن‌های دیگه صحبت کرد. بقیه حرفهای خانومه رو درست نمی‌شنیدم. تمام مدت فکر و ذکرم  این بود که حالا چیکار کنم؟ هیچ تهیه و تدارکی ندیده بودم و به قول معروف تمام تخم‌مرغ‌هام رو در یه سبد گذاشته بودم. بدتر اینکه کارهام خیلی مخفیانه پیش نرفته بود و با اینکه در موردش با هم حرفی نزده بودیم اما مطمئن بودم که اونم در جریانه. تلفنم که تموم شد. یه کمی خودم رو توی هال معطل کردم با لپ‌تاپ اما این وقت‌کشی خیلی طول نکشید. محمد داشت صدام میکرد از توی اتاق و منم سعی می‌کردم خودم رو به نشنیدن بزنم تا کمی وقت بخرم و فکر کنم. نمی‌دونم چرا انقدر اوضاع برام پیچیده شده بود .محمد کسی نبود که ناراحت بشه بابت هدیه نگرفتن روز تولد اما انگار من خودم خیلی ناراحت بودم. انگار روز تولد من بود و همه یادشون رفته بود. 


خودم رو جمع و جور کردم و رفتم به سمت اتاق. محمد اومده بود دم در و داشت میومد سمت هال. سفت بغلش کردم و اونم متعجب نگام میکرد. اونم بغلم کرد. اما کاملا ازنگاهش معلوم بود که داره به چرایی این نوع بغل کردن من فکر  میکنه. مثل بچه‌ها شده بودم. میتونستم قیافه خودم رو تصور کنم. لب پایینم رو آورده بودم روی لب بالام و چشمام رو درشت کرده بودم. نذاشتم که ازم بپرسه که چرا اینطوری نگاش میکنم. خودم سریع گفتم. تولدت مباااارک اما ببخشید هدیه‌‌ای که قرار بود بهت بدم به دستم نرسید. حالا چی میخوای برات بخرم هدیه روز تولد؟ همه‌ی اینا رو انقدر سریع گفتم که اگه هرکسی غیر محمد بود حتما لازم می‌شد یه بار دیگه تکرارشون کنم. بعدش یه نفس راحت کشیدم. قورباغه رو قورت داده بودم. 


محمد خنده‌اش گرفته بود. البته میتونستم ته نگاهش ببینم  که از نرسیدن اون هدیه ناراحته اما خب اصلا به روی من نیاورد. سریع بحث رو عوض کرد و بهم گفت امروز استارباکس یه نوشیدنی مجانی به مناسبت روز تولدش بهش میده. میتونیم عصری با هم بریم و هدیه‌اش رو باهم تقسیم کنیم. هم خوشحال بودم و  هم ناراحت. به این فکر میکردم حتی استارباکس هم به محمد یه هدیه داده اما من ....


محمد انگار فکرم رو خونده بود. وقتی بهش گفتم. مرسیی که به دنیا اومدی. بهم گفت: مرسیی که همسرم شدی، بدون تو توی این دنیا خیلی تنها می‌شدم. چشم قلبی شده بودم. یه لحظه احساس کردم شاید بهترین هدیه‌ای که آدم‌ها میتونن بهم بدن، همراهی‌شون هست. اینکه خیالت تخت باشه که توی روزهای سخت و شیرینت یکی هست که میتونی روش حساب کنی. امیدوارم من برای محمد همون یک نفر باشم. امیدوارم امسال هدیه تولدش از طرف من یه همراهی صبورانه باشه. به خصوص اینکه سال پر فراز و نشیپی هم پیش روش هست. سالی که احتمالا خیلی از تصمیمات بزرگ زندگی‌اش رو باید بگیره و مسیرش رو برای چندسال آینده انتخاب کنه. سالی که باید با خیلی از فکرها و تصورات خوب و بد مبارزه کنه و من در تمام این مسیر باید همراهش باشم و نذارم باورش رو به خودش از دست بده. اینا حرفای قشنگی هست اما از حرف تا عمل یه دنیا فاصله است. 


اینکه چرا اینجا نوشتمش رو نمیدونم اما باید ثبتش میکردم. این تلفیق از حس‌های عجیب که امروز داشتم. این حس شرمندگی از نرسیدن هدیه و فکرهای بعدش. 


خلاصه اینکه بماند به یادگار امروز در بین تمام روزهای زندگیم. 

ثبت با سند برابر است.

سه شنبه, ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۸، ۰۱:۵۷ ب.ظ

از دیروز میخواستم بنویسم اما فرصت نمی‌شد. در واقع ذهنمم مرتب نمی‌شد که چی‌میخوام بنویسم. وسط اجرای کد‌های برنامه‌نویسی‌ام یوهو این جمله اومد و توی ذهنم نشست، «ثبت با سند برابر است ».  با خودم گفتم این چه ربطی داره به حرف‌هایی که من می‌خواستم بزنم؟؟ چرا باید مغزم روی چنین کلمه‌ی بیربطی تاکید کنه؟ شروع کردم به کلنجار رفتن با ناخودآگاهم. یه اعتقاد عجیبی دارم که کلمه‌ها الکی به زبونمون نمیان. یادمه یه بار مصطفی به شوخی داشت رو یه عکس چهارتایی‌مون اسم‌های الکی میذاشت و فی‌البداهه. اسم من و آسیه رو عین هم گذاشت. وقتی بهش گفتن که این رو قبلا گفته بودی و تکراریه، گفت نه این خونواده مثلا ۲ تا دختر مثل هم داشتن. اون موقع و درجمع قضیه رو به شوخی برگزار کردیم اما همین اعتقاد بی‌پایه و اساس بهم میگفت مصطفی یه شباهتی بین من و آسیه می‌بینه! 

برای همینه که دارم با خودم کلنجار میرم تا بفهمم چرا باید این جمله به ذهنم برسه. الانم یه نظریه دارم راجع بهش. ناخودآگاهم میخواد ثبت کنم حرف‌هایی که توی ذهنم میگذره تا یه وقت زیرش نزنم و فراموش نکنم که یه روزی یا بهتر بگم چندروزی هست که دارم با این مدل فکر میکنم و زندگی میکنم. 

اومدم بنویسم برای خود آینده‌ام و پایینش امضا کنم که ثبت با سند برابر است. 

خود فرداهام بدون که من امروز و روزهای قبل دارم برای رسیدن به آٰرزوهام تلاش میکنم اما هزار تا دلیل برای ناامیدی وجود داره که همه‌شون روی هم ۵ دقیقه هم ذهن من رو به خودشون مشغول نمیکنن، چون تصمیم گرفتم به هیچ وجه ناامید نشم! میخوام اگه زندگی هر چیزی رو ازم گرفت نتونه امید رو ازم بگیره. این حرفا رو که میزنم میترسم راستش. میترسم زندگی برام تحدی کنه و من به مبارزه بطلبه. می‌ترسم تمام روزهای سختش رو یکجا جمع کنه و بذاره رو‌به‌روم و محک بزنه که چقدر پای عهدی که با خودم بستم می‌ایستم. وقتی حسابی ترسیدم و داشتم یه قدم به سمت ناامید شدن حرکت میکردم یا حداقل یه طوری میخواستم از زیر ثبت کردن این تصمیم جدید شونه خالی کنم. یادم میاد که برای امیدوار بودن تنها نیستم. یکی هست که هوام رو داره. اصن دارم تمرین میکنم که فضلناهایی که هر از گاهی توی کتابش میخونم رو باور کنم. مطمئنم توی یافتن باور و یقین محکم، هیچ‌کس جز اون نمیتونه کمکم کنه. برای همین که می‌نویسم. 

خدایا من با خودم عهد می‌بندم که در هیچ شرایطی از لطف، رحمت، پناه و رفاقتت ناامید نشم. مطمئنم که بهترین‌ها رو برای من رقم خواهی زد و تلاش‌های من را در امور زودگذر و بلندمدت زندگی‌ام می‌بینی و هر جا که ناتوان بشم تو اولین کسی هستی که دستم رو خواهی گرفت. 


ثبت با سند برابر است. 

مریم