صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

دوری و دوستی

سه شنبه, ۲ جولای ۲۰۱۹، ۱۱:۲۱ ق.ظ

دوری و دوستی به نظر کلمه‌ی بدی می‌آید. همه اول به کلمه‌ی «دوری» توجه می‌کنند و بعد متوجه واژه‌ی «دوستی» می‌شوند. بعضی اوقات نیز کلمه‌ی «دوستی» به کل حذف می‌شود و چیزی از آن در ذهن باقی نمی‌ماند، انقدر که بار کلمه‌ی «دوری» سنگین است. اما همه‌ی ما روزی در زندگی‌مان به اهمیت این کلمه و معنی واقعی‌اش خواهیم رسید. آدم‌هایی را می‌بینیم که دوست‌شان داریم به هزاران دلیل اما نزدیک‌شان بودن باعث می‌شود که خوبی‌های‌شان در سایه‌ی چالش‌های ارتباطی که میان‌تان وجود دارد، هر روز کمرنگ‌تر از دیروز شود. آدم‌هایی که در ارتباطات محدود و کنترل‌شده می‌توانید حلاوت بودن‌شان را لحظه به لحظه حس کنید اما وقتی این ارتباطات وسعت می‌گیرد و در دنیای واقعیت به شما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند، تازه متوجه تفاوت‌هایی می‌شوید که مثل یک پازل کنار هم قرار نمی‌گیرد و ناهمواری ایجاد می‌کند. رابطه‌ای پر از چاله و چوله شکل می‌گیرد و این تصویر کلی از رابطه خیلی زیبا به نظر نمی‌آید. با دیدن این تصویر، شما بیشتر تمرکزتان را روی ناهمواری‌ها می‌گذارید و متاسفانه راه‌حلی هم برای آن وجود ندارد. « دوری و دوستی» دقیقا یعنی برداشتن تمرکز از این ناهموار‌ی ها و متمرکز شدن روی آن قسمت های زیبایی که تفاوت‌هایتان مثل یک پازل کنار هم می‌نشیند. آدم‌ها برای رشد و ساختن یک تصویر کامل‌تر به بودن کنار هم نیاز دارند. وقتی با قرار گرفتن کنار آدم‌ها تصاویری که ساخته می‌شود پر از ناهمواری و ناخوشایندی است چرا باید این ارتباط شکل بگیرد؟ اگر شما با دیدن این ناهمواری‌ها به اشتباهات خودتان پی‌بردید و خودتان را سوهان کاری کردید و تصویرتان در کنار هم خوشایند شد، یعنی این رابطه برای شما رشد داشته است اما نه به علت آنکه شما را لزوما تغییر داده است بلکه به خاطر آنکه تصویری که از رابطه‌تان ساخته شده است در نهایت یک تصویر زیبا و هموار است. اما وقتی می‌بینید بودن کنار بعضی آدم‌ها در بعضی شرایط فقط یک تصویر ناهموار می‌سازد یعنی باید تمرکزتان را در رابطه با آن آدم از آن قسمت‌های ناهموار بردارید. باید بپذیرید که شما در این حوزه‌ها نمی‌توانید همراه خوبی برای هم باشید. نمی‌توانید باعث رشد همدیگر بشوید. به قیمت مهربان به نظر رسیدن، سوهان روح خودتان و دیگران نباشید. یادتان باشد که رفتارهایی که شما را آزار می‌دهد قطعا معادلی دارد که طرف مقابلتان را هم آزار می‌دهد. پس فکر نکنید با حفظ یک ارتباط ناهموار در حال فداکاری هستید. دوری و دوستی بهترین کلمه‌ای است که به تازگی یافتم و به نظرم راه حل عاقلانه‌ای است. اگر شما هم اینطور فکر میکنید، پس به قول یکی از دوستانم: «Welcome to the Club» :)

تنها در خانه

يكشنبه, ۲۳ ژوئن ۲۰۱۹، ۱۱:۲۴ ب.ظ

همیشه فکر میکردم اگه چند روزی توی خونه تنها باشم کلی کار برای انجام دادن دارم که میتونم سر فرصت به همه‌شون برسم. قدیم‌ترها به واسطه‌ی تک بچه بودن و اتاق جدا داشتن از وقتی که به یاد دارم باعث شده بود که هیچ وقت از تنهایی و تاریکی نترسم. دیشب اولین شبی بود که بعد از یک ماه شلوغ و پر سر و صدا، خونه‌مون خیلی خلوت شده بود. فقط من بودم و خونه. اولش کارهای زیادی به ذهنم می‌رسید که می‌تونستم انجامشون بدم. مثلا تمیز کردن خونه، کتاب خوندن، فیلم دیدن و ورزش کردن. همه‌ی این کارها رو انجام دادم. حتی امروز برای خودم بلند بلند توی خونه راه رفتم و کتاب خوندم اما هیچ کدوم حالم رو خوب نمی‌کرد. البته روز اول خوب گذشت و تقریبا از این تنهایی بعد یک ماه شلوغ لذت بردم اما صبح امروز دلم نمی‌خواست از رختخواب بلند بشم. انگیزه‌ای نداشتم. حتی رفتن به یک مرکز خرید و گشتن بین آدم ها هم بهم انگیزه‌ی لازم رو نداد تا از خونه بیرون بزنم. شب قبلش هم با اینکه خیلی خسته بودم اما خوابم نمی‌برد. فکر نکنم که ترس بود. چون معمولا آدمی که میترسه جور دیگه‌ای رفتار میکنه اما خب خیلی هم خوشایند نبود. مدام توی خونه دنبال محمد میگشتم و حس میکردم همینکه حضور داشته باشه بدون اینکه حتی لازم باشه با هم حرفی بزنیم چقدر حالم رو بهتر میکنه. پیک نیک تک‌نفره‌ی دیروز عصر هم به جای اینکه خالم را جا بیاره و احساس تنهایی‌ام رو کمتر کنه، بیشتر بهم یادآوری میکرد که چقدر دلم برای محمد تنگ شده. فکر نمیکردم که ندیدنش در چند ساعت من رو اینطوری دلتنگ کنه اما وقتی برگشتم خونه و دوباره یادم افتاد که این پروسه‌ی تنهایی قراره ادامه‌دار باشه حالم بدجور گرفته شد. امروز از دیروز هم سخت‌تر گذشت. هیچ چیزی بهم احساس خوب نمیداد. چندبار سعی کردم بشینم و به جلسه‌ی فردا و حرف‌هایی که میخوام به استادام بزنم فکر کنم اما این استرسم رو بیشتر میکرد و دیگه تحمل استرس و تنهایی در کنار هم برام خیلی سخت بود. با خودم گفتم، من چه طوری میتونستم بیام و اینجا زندگی کنم در حالی که مجرد بودم؟ اما زود جواب خودم رو دادم. یادم افتاد که اون موقع آدم متفاوتی بودم. چیزهایی رو از زندگی میخواستم و روتین‌هایی در زندگی داشتم که الان سال‌هاست ندارمشون. دیگه هم دلم نمی‌خواد که داشته باشمشون. یک جوری از اون مرحله از زندگی عبور کردم و دلم نمیخواد که دوباره به اون مرحله برگردم. من اگر به عنوان یک دختر مجرد میومدم و توی این شهر قرار میگرفتم حتما طور دیگه‌ای زندگی میکردم با آدم‌های دیگه ای‌ دوست میشدم و سبک متفاوتی رو در پیش میگرفتم اما حالا شرایط خیلی فرق میکنه و قرار نیست که مثل قبل باشه. کلا زندگی ما آدم‌ها مثل کلید برق نیست که بشه روشن و خاموشش کرد. وقتی از یک مرحله به مرحله‌ی دیگه‌ای میریم امکان بازگشت برامون وجود نداره. ما آدم‌های متفاوتی شدیم که باید این تفاوت‌ها رو بپذیریم. من مریم که حالا متاهل هستم و یک کودک در دلم  دارم اگر بخوام تنها باشم اون هم برای چند روز باید سبک متفاوتی از زندگی رو برای خودم تعریف کنم. با آموزه‌های دوران مجردی و متاهلی‌ام نمیتونم این روزها رو زیبا سپری کنم. باید یک مریم متفاوت بسازم برای شرایط متفاوتی که در اون قرار گرفتم. 


وقت‌هایی که با خودمان می‌گذرانیم

پنجشنبه, ۲۰ ژوئن ۲۰۱۹، ۱۲:۵۷ ب.ظ

دو روز پیش بود که صبح از خواب بلند شدم و تصمیم گرفتم که به جای دانشگاه برم اتوبوس‌گردی. مدت‌ها بود تصمیم داشتم همینطوری بدون مقصد مشخصی اتوبوس‌ها را سوار بشوم و در یک ایستگاهی پیاده بشوم و دوباره سوار اتوبوس دیگری‌ بشوم. هوا آفتابی بود و در عین حال یک باد خنکی هم می‌وزید. هنوز به دم در نرسیده بودم که راهم را به سمت اتاقم کج کردم و کوله‌ام را سبک کردم. لپ‌تاپ و شارژر و دفتر و کتاب کارم را از کیفم در‌آوردم و یک بطری را پر از آب کردم و راهی شدم. 


تا ایستگاه مترو به این فکر کردم که دقیقا کجا بروم و چه اتوبوسی سوار بشوم. به این فکر کردم که کجا هست که مدتهاست دوست دارم یک سری بهش بزنم اما به جهت دور بودن و نبودن محمد نتوانستم. اولین گزینه‌ای که به ذهنم آمد را هدف قرار دادم. به ایستگاه مترو که رسیدم درهای اتوبوس ۷۴ به رویم باز شده بود. سوارش شدم و یک جای گرم و نرم برای خودم انتخاب کردم که خوب بتوانم خیابان‌ها را رصد کنم. اتوبوس حرکت کرد. هوای داخل اتوبوس گرم بود. برای همین تند تند آب خوردم تا گرما اذیتم نکند و از این تصمیمی که گرفتم پشیمان نشوم. مامان همان موقع‌ها زنگ زد و مشغول صحبت شدیم. گرم صحبت بودم که دیدم به مقصد رسیده‌ایم. سریع دکمه‌ی «درخواست پیاده‌شدن» را فشار دادم تا در ایستگاه بعدی پیاده بشوم. از اتوبوس که پیاده شدم باد خنکی به صورتم خورد که باعث شد دلم نخواهد دوباره خودم را در یک اتوبوس گرم دیگر حبس کنم. تصمیم گرفتم این بار کمی پیاده خیابان‌ها را گز کنم. سبکبار بودم و باد خنکی می‌وزید و در عین حال آفتاب مطبوعی هم بر سرمان سایه گسترده بود. 


بی هدف به راه افتادم و خیابان‌ها را بالا و پایین کردم. هر از گاهی به یک مغازه‌ای وارد می‌شدم و به جای تماشای محصولاتشان به آدم‌ها نگاه میکردم. به آن‌هایی که سرگرم خرید بودند یا داشتند لباس پرو میکردند یا با بچه‌هایشان سرگرم گفتگو بودند. با یک خانمی شروع به صحبت کردم. البته او سر صحبت را باز کرد. راجع به آب و هوا صحبت کرد و از رنگ روسری و مانتوی من تعریف کرد. من هم تشکر کردم و گفتم که امروز واقعا هوا خیلی مطبوع و دوست داشتنی است. مکالمه‌مان کوتاه بود اما انگار حال هر دویمان را خوب کرد. یک لحظه حس کردم او هم مثل من مقصد مشخصی نداشته و امروز به قصد دیدن آدم‌ها و خیابان‌ها راهی شده است. 


۴ ساعتی در خیابان‌ها قدم زدم و هر از گاهی برای فرار از گرما سری به مغازه‌ها زدم و کمی وقت گذراندم و آدم‌ها را تماشا کردم. بعد اما چشمم به بستنی فروشی محبوبم افتاد. با خودم گفتم چه فرصتی بهتر از این. داخل مغازه شدم و ساندویچ بستنی نعنا سفارش دادم و کنار پنجره نشستم و مشغول خوردن شدم. دلم خواست این لحظه را ثبت کنم. برای همین دست به موبایل شدم و با یک استوری این لحظه را ثبت کردم. نمی‌دانم آدم‌هایی که عکسم را دیدند به چه چیزهایی فکر کردند اما من در آن لحظه به این فکر کردم که چقدر لذت بخش است گاهی خودت را مهمان کنی و با خودت وقت بگذرانی، برای خودت بستنی بخری و رو به روی پنجره بشینی و آدم‌های داخل خیابان را رصد کنی و سعی کنی داستان‌هایشان را حدس بزنی. اینکه هر کدام امروز با چه چیزهایی دست و پنجه نرم می‌کنند و چه فکرهایی از ذهن‌شان خطور میکند. 


آن روز را با خودم گذراندم و تصمیم گرفتم در این سه ماه باقی‌مانده روزهای بیشتری را با خودم بگذارنم. به سمت روزهایی می‌روم که برایم پر از هیجان است اما ترس‌هایی هم دارد. ترس مثل قبل نبودن ترس کمی نیست. بعضی تغییرات قابل بازگشت نیستند و همیشگی هستند و این بیشتر آدم‌ّا را می‌ترساند اما شوق دیدار علی و آمدنش به زندگی‌مان بیشتر از این ترس‌هاست. این‌روزها تمام دعایم این است که علی سالم باشد و صالح و به سلامتی و راحتی پا به این دنیا بگذارد تا روزهای بعد آمدنش را با هم بسازیم. اما نمی‌شود ترسی که از تغییر وجود دارد را نیز کتمان کرد و حرفی ازش نزد. دوست ندارم که از الان یک مادر تصنعی باشم. مادر بودن پر است از حس‌های خوب و البته گاهی حس‌های ترسناک و دردناک. باید هر دو ور این قصه را روایت کرد . 

خودمان باشیم

چهارشنبه, ۱۹ ژوئن ۲۰۱۹، ۱۱:۲۳ ق.ظ

امروز زنگ زدم به مدیر ساختمان‌مون تا برای اجاره‌ نامه‌ی جدید ازش تخفیف بگیرم اما نهایتا موفق نشدم. نیم ساعتی با طرف کلنجار رفتم و هر چه در چنته داشتم رو کردم اما نتوانستم که قانعش کنم تا کمی بیشتر به ما تخفیف بدهد. پر از حس بد بودم. تلاش مذبوحانه‌ای که کرده بودم و بعد هم وسط صحبت‌هام این و آن را مثال زده بودم که پس چرا به فلانی تخفیف دادید و این کار بشتر حالم را بد کرده بود. انگار تمام مدت داشتم ادای کسانی را در میاوردم که دور و برم زندگی میکنند و به همین شیوه‌ها برای خودشان منافع مالی کسب میکنند اما حالا با اینکه مو به مو نقششان را ایفا کرده بودم به نتیجه نرسیده بودم و این یعنی دو حس شکست همراه با هم. هم از خودم عبور کرده بودم و سعی کرده بودم کس دیگری باشم و هم به نتیجه نرسیده بودم. 


باور اینکه این توانایی در من نیست سخت بود اما باید قبول میکردم که من نمی‌توانم کس دیگری باشم پس بهتر است خودم باشم و عطای این دست آوردها را به لقایش ببخشم. با تمرین کسی دیگر بودن به جایی نمی‌رسم جز اینکه از خودم ناراحت‌ می‌شوم و به نتیجه‌ای هم نمی‌رسم. 

یادآر

دوشنبه, ۱۷ ژوئن ۲۰۱۹، ۰۳:۲۴ ب.ظ

این را برای آینده‌ی خودم می‌نویسم. برای روزی که علی بزرگ شده است و شاید بچه‌های دیگری هم داشته باشم و من هم سن و سالی ازم گذشته است. می‌نویسم تا یادم باشد که درست است که در این لحظه تمام مسائل ریز و درشت علی به من مربوط می‌شود و حال‌مان به یکدیگر گره خورده است اما در سال‌های آتی هر چقدر که او بزرگتر می‌شود، حوزه‌های شخصی‌اش پررنگ‌تر می‌شود و من اگر می‌خواهم مادر خوبی باشم باید این حوزه‌ها را هر روز بیشتر از روز قبل به رسمیت بشناسم. باید باورم بشود که هر روز مسائل جدیدی به لیستم اصافه می‌شود که دیگر به من ربطی ندارد و پسر کوچک من خودش خوب بلد است از پسشان بر بیاید و حلشان کند و برایشان تصمیم بگیرد. حتی اگر این تصمیم‌ها ۱۸۰ درجه با تصمیمات من فرق داشته باشد. این‌ها را می‌نویسم تا یادم باشد که روزی او تماما من بود و حالا هر روز دارد یک گام به علی شدن نزدیک می‌‌شود. مسیر قدم‌هایش را عوض نکنم. پایم را جلوتر از پایش نگذارم و برایش مسیر نسازم. بگذارم خودش باشد. بگذارم مسیر خودش را برود و زندگی را هر روز بیشتر از روزهای قبل کشف کند. همان کاری که پدر و مادرم برای من کردند. همان فرصتی که آنها برایم فراهم کردند و من امروز باید به علی کوچکم فرصت بدهم تا او هم خودش را تجربه کند و یک انسان متفاوت بسازد. تفاوت‌ها شاید سخت باشند اما شیرینی روابط ما به این تفاوت‌هاست. 

به وقت حواس‌پرتی

سه شنبه, ۱۱ ژوئن ۲۰۱۹، ۰۱:۰۵ ب.ظ

وقت‌های حواس‌پرتی و فکر مشغولی‌هایم این روزها زیاد شده است. تقریبا لحظه‌ای نیست که با فکر سفید و بدون دغدغه نشسته باشم و به افق خیره شده باشم. بنابر اتفاقات و حال وهوای روز، برای خودم یک دغدغه و فکر جدید دست و پا میکنم که مبادا بیکار بشینم و زمان بگذرد. اکثر فکرهایی که از ذهنم گذر میکند مربوط به تغییراتی است که به زودی در خانه‌مان با ورود مهمان جدید ایجاد می‌شود.

خودم و محمد را در جایگاه یک پدر و مادر تازه‌کار تصور میکنم و از این تصویر، گاهی خنده ام میگیرد و گاهی هم می‌ترسم. همه‌ی جزئیات روزمره‌ام را به خاطر می‌سپارم و لذتش را می‌برم. اینکه هر ساعتی بخواهم از خواب بلند می‌شوم، سر حوصله صبحانه می‌خورم و بعد کوله پشتی به دوش از خانه خارج می شوم و نرم و آرام قدم می‌زنم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. توی راه، هندزفیری در گوش، داستان یا سخنرانی گوش می‌دهم و چشم‌هایم را از سبزی درختان اطرافم پر می‌کنم.

اما وقتی روی صندلی اتوبوس می‌نشینم، با حرکت‌های علی متوجه حضورش می‌شوم و با خودم می‌گویم چقدر زود قرار است همه چیز تغییر کند و این تغییر چه طور خواهد بود؟ این سوالی است که ندانستن جوابش هیجان‌زده‌ام می‌کند.

 تصویر مادرانه‌ای که از خودم دارم هنوز خیلی مبهم است و جای کار دارد. وقتی دارم به کسی انتقاد می‌کنم آن هم در زمینه‌ی کار با کودک به خودم تلنگری می‌زنم که چقدر مطمئن هستی که علی روش مادرانه‌ات را بپسندد؟ چقدر مطمئن هستی که به بازی‌هایت دل می‌دهد و وقتی برایش کتاب می‌خوانی و نمایش می‌دهی محو تماشایت می‌شود؟ چقدر ممکن است وقتی دست به لپ‌تاپ می‌شوی، آرام مشغول بازی‌اش باشد و با شتاب به سمت تو و نوشته‌ها و بند بساطت هجوم نیاورد؟ یا وقتی با بچه‌‌های حلقه‌ رمان اسکایپ میکنی به حرف‌هایتان دل بدهد و همراهی‌ات کند و با یک چیغ بنفش و گریه‌ی مداوم مجبورت نکند، بیخیال ادامه‌ی تماس و صحبت شوی؟

 همه‌ی این سوال‌ها بی‌جواب است و این بی جواب ماندن‌ها برایم پر از هیجان است. نمی‌گویم که نمی‌ترسم اما حس می‌کنم اگر جواب تمام این سوال‌ها یک جوری باشد که به دلم نشیند، مهم این است که علی به دلم نشسته است و با او تغییر خواهم کرد. علی برایم یک بچه‌ی کوچک نیست. یک شخصیت بزرگ است که فکر میکنم با هم کنار خواهیم آمد. قرار نیست من مادر فداکار باشم و او بچه‌ای که به همه‌ی خواسته‌هایش می‌رسد. قرار است یک تعادلی برقرار شود و ما راهش را یاد خواهیم گرفت. 

گفتگوی دونفره

جمعه, ۷ ژوئن ۲۰۱۹، ۰۴:۱۲ ب.ظ

روی تخت دراز کشیده‌ام و به شدت تشنه‌ام هست اما توان دوباره از جای بلند شدن و آب خوردن را ندارم. دستم را روی شکمم می‌کشم و با علی صحبت می‌کنم، خیلی جدی سعی دارم قانعش کنم که تشنه‌اش نباشد یا کمی تحمل کند و من دیرتر از جایم بلند شوم. با دلایل متعددی سعی میکنم به او اثبات کنم که الان از خواب بلند شدن برای یک لیوان آب خدایی زور دارد اما پسرک شیطون من با هیج دلیلی قانع نمی‌شود و هر از گاهی با یک حرکت قدرتمند مخالفت خودش را اعلام می‌کند، ناچار به آشپزخانه می‌روم و یک لیوان آب می‌خورم و یک لیوان هم برای روز مبادا با خودم به اتاق می‌آورم تا دوباره مجبور نشوم هنوز نرسیده، راهی آشپزخانه شوم. مثل کسی که بدخواب شده باشد می‌نشینم و به بالشی که حالا بیشتر شبیه پشتی شده است تکیه می‌دهم و بلند بلند برایش کتاب می‌خوانم. به قسمت‌های حساس داستان که می رسد با یک تکان ناگهانی اعلام حضور میکند و من قند توی دلم آب می‌شود که پسرک با من همراه شده است و داستان را با دقت دنبال میکند. یک دفعه به سرم می‌زند که پیراهنی که تنم هست را بالا بزنم و ببینم که با حرکاتش پوست شکمم هم تکان می‌خورد یا نه. با همان حالت مسخره به ادامه‌ی کتاب‌خوانی می‌پردازم و عجیب‌ترین صحنه‌ی زندگی‌ام را می‌بینم. باورش سخت است اما او با حرکاتش پوست شکمم را جا به جا می‌کند. حضورش حالا بیشتر از همیشه احساس می‌شود. دوست دارم که ببوسمش و بابت این همه شیرین‌کاری سفت در بغلم فشارش بدهم اما نمی‌توانم البته عجله هم نمی‌کنم، روزهای شیرین بودنش در کنار من را نمی‌خواهم با عجله و در فکر آینده سپری کنم. می‌خواهم از تک تک لحظاتش لذت ببرم و بودنش را در درونم لحظه به لحظه بیشتر احساس کنم. 


غیر از کتابخوانی و گفت‌و گوهای دونفره سر مسائل و تصمیمات روزمره ما با هم کد هم میزنیم. او هم با من همفکری میکند و یک جای کار که می‌بیند من ذهنم جمع و جور نمی‌شود یا خسته‌ شده‌ام با حرکاتش خستگیم را در می‌برد و من را به ادامه‌ی کار دعوت می‌کند. این روزها تنهایی‌‌های من پر است از لحظات دونفره‌مان. خدایا شکرت.

توجه ظریف

دوشنبه, ۳ ژوئن ۲۰۱۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ

از خرید برگشته بودیم و داشتم روسری ام را در می آوردم در عالم خودم بودم که گفت: مریم غضروف بینی‌ات هم خیلی نازک است. اول نفهمیدم که منظورش چیست؟ غضروف بینی من چرا الان مهم شده است. قبل از اینکه سول کنم خودش تکمیل کرد که پوستت خیلی نازک است. توی ماشین که نشسته بودیم غضروف بینی‌ات هم از تابش آفتاب قرمز شده بود. خنده‌ام گرفت. هیچ وقت فکر نمیکردم قرمز شدن غضروف بینی من در آفتاب توجه کسی را به خودش جلب کند. حتی توجه خودم را تا به حال جلب نکرده بود.  اما حالا روبرویم ایستاده بود و مهربان نگاهم می‌کرد و با دقت راجع به مساله‌ای صحبت می‌کرد که به ظاهر اصلا مهم نبود. شنیدن این حرف از زبان کسی که واضح ترین مسائل را گاهی نمی‌بیند و به آن دقت نمی‌کند برایم جالب‌تر بود. یک حال عجیبی داشت دریافت  این توجه ظریف از مردی که نگاهش به موارد کلی و بدون جزئیات است. 


#عاشقانه‌ها

روزهای پرفشار

چهارشنبه, ۲۹ می ۲۰۱۹، ۱۱:۴۶ ق.ظ

روزهای پرفشار در زندگی روزهایی هستند که از فکر یک چیزی نمی‌توانی خارج بشوی. کلی کار سرت ریخته است اما تمرکز کافی برای انجام‌شان را نداری و بعد با انجام ندادن‌شان فشار پاسخ‌گویی و سرهم‌بندی هم سرت هوار می‌شود. دیروز از آن روزهای پرفشار بود. باید کلی کار را که در آخر هفته باید آماده می‌کردم جمع و جور میکردم و به هیچ کدام‌شان نرسیده بودم. خبر زوال جان یک انسان و آبروی انسان دیگری که همیشه او را به آرامش و هوشمندی می‌شناختم نیز حالم را بهم ریخته بود. هر گروهی را که باز می‌کردم یک خبر و فیلم جدید به دستم می‌رسید که حالم را بدتر می‌کرد. از اتاق که بیرون می‌آمدم، صحبت از اتفاقی بود که افتاده است. هیچ راه فراری نداشتم. خوشم می‌آمد یا نه باید با این اتفاق مواجه می‌شدم. سخت یا آسان باید می‌پذیرفتمش و سکوت می‌کردم. این سکوت شاید بیشتر از همه آزارم می‌داد. آن هم در شرایطی که یک سری آدم از همه جا بی‌خبر، راه افتاده بودند و پست‌های احمقانه به اشتراک می‌گذاشتند. یک دوستی در اینستاگرام شروع کرده بود و بدون تحلیل درست و حسابی نگرانی و انزجار خودش را از مردی که زنش را کشته است اعلام می‌کرد. ناراحت بودم برای کشته شدن زن اما می‌دانستم داستان به این سادگی‌ها نیست. می‌دانستم که زن فقط قربانی نبوده است. قربانی هم کرده است و از این دنیا رفته است. قضاوت سخت بود و اصلا نمی‌خواستم قضاوت کنم. نمی‌خواستم درگیر احساسات بشوم و به کسی انگ بچسبانم اما نمی‌توانستم مثل بقیه این قصه‌ی خنده‌ٔدار را باور کنم. نمی‌توانستم باور کنم که آدم‌ها را چه طور محکم با صورت زمین می‌اندازند و بعد می‌ایستند و قضاوت میکنند. 

کارهایم به نتیجه نرسید. شب تپش قلب گرفته بودم و نگران علی بودم. استرس برای من سم است اما امروز جام زهر نوشیده بودم. فشار روانی مادر خوب نبودن هم روی همه‌ی این‌ها اضافه شده بود. امروز صبح راهی دانشگاه شدم. می‌دانستم در جلسه با استادهایم حرفی برای گفتن ندارم. می‌دانستم که بی‌حوصله هستم و حوصله‌ی عتاب و خطاب‌هایشان را ندارم اما اوضاع بدتر از آنچه فکر میکردم پیش‌رفت. کاملا واضح بود که هییچ کاری در هفته‌ی گذشته نکرده‌ام و آمده‌ام تا یک چیزهایی بهم ببافم و از قضا نتوانستم ببافم. ذهنم یاری نمی‌کرد. 


دلم میخواست جواب سوال‌هایشان را با اصلا برایم مهم نیست و رهایم کنید بدهم اما نمی‌توانستم. امروز گرم بود اما من هر لحظه بیشتر گرمم می‌شد. دلم می‌خواست از آن اتاق جلسه‌ی لعنتی فرار کنم. فقط از خدا می‌خواستم کار به جای باریک نکشد. حرفی نزنند که من کنترلم روی خودم از دست برود. بهتر است شنونده باشم چون می‌دانم که مقصرم. خدا کمک کرد و داستان به جاهای باریک نکشید از کنایه و حرف‌های ناخوب خبری نبود. شاید هم چیزی در صورتم دیدند که فهمیدند حالم به جا نیست، نمی‌دانم! فقط می‌دانم تمام شد و من با اینکه از آسودگی خبری نیست و باید یک سری دری وری جور کنم و بنویسم و پاسخ‌گو باشم همچنان. حالم بد است. 

ترس‌های مادری - قسمت دوم

دوشنبه, ۲۷ می ۲۰۱۹، ۰۱:۲۷ ب.ظ

دیشب به محمد گفتم که از به دنیا اومدن علی می‌ترسم در حالی که به شدت منتظرش هستم. الان که در درون من است انگار تماما به من تعلق دارد. از وقتی که حرکت هایش را احساس می‌کنم این مساله پررنگ تر شده است. موجودی است که فقط من می‌بینیمش و احساسش می‌کنم. حتی گاهی که به محمد می‌گویم دستش را روی دلم بگذارد و حرکت‌هایش را احساس کند. پسرک شیطون ما دیگر حرکت نمی‌کند و پدر منتظر را ناکام می‌گذارد. با علی حرف میزنم. درد و دل میکنم. برایش کتاب می‌خوانم. موقعی که قرآن میخوانم انگار برای دونفر قرآن میخوانم. حتی ته دلم یک مشورتی هم با او میکنم که فلان فکر به نظرش درست می‌آید یا نه؟ اما هیچ کسی نمی‌بیندش. دیروز در آشپزخانه برای خودم آبمیوه می‌گرفتم و با علی حرف میزدم و توضیح می‌دادم که قرار است چه چیزی بخوریم. نگاه متعجب مامان محمد باعث شد که خنده‌ام بگیرد و برایش توضیح بدهم که من با علی صحبت میکنم. تازه صحبت‌های دونفره‌مان به خاطر حضور مهمان‌ها کمتر هم شده است. 

در شب‌های قدر که می‌خواستم دعا کنم. تمام دعاهایم حول علی بود. یک دعاهای کوچکی هم راجع به خودم و محمد به ذهنم می‌رسید اما کلیت ذهنم روی او متمرکز بود. قبل از مادرشدن به خودم میگفتم که یک مادر خوب نباید خودش را فراموش کند. باید حال خوب خودش را در نظر بگیرد اما انگار علی بخشی از من است. نمی‌توانم بین خودم و او تفکیک قائل شوم و این ترسناک است. برای آینده‌اش ترسناک است. می‌ترسم استقلالش را تحت الشعاع قرار دهم. برای همین دارم سعی میکنم که هر روز به خودم یادآوری کنم که ما دوتا خیلی به هم نزدیک هستیم اما دو آدم مستقل هستیم. نمی‌دانم راهکار درستی است یا نه.