گفتگوی دونفره
روی تخت دراز کشیدهام و به شدت تشنهام هست اما توان دوباره از جای بلند شدن و آب خوردن را ندارم. دستم را روی شکمم میکشم و با علی صحبت میکنم، خیلی جدی سعی دارم قانعش کنم که تشنهاش نباشد یا کمی تحمل کند و من دیرتر از جایم بلند شوم. با دلایل متعددی سعی میکنم به او اثبات کنم که الان از خواب بلند شدن برای یک لیوان آب خدایی زور دارد اما پسرک شیطون من با هیج دلیلی قانع نمیشود و هر از گاهی با یک حرکت قدرتمند مخالفت خودش را اعلام میکند، ناچار به آشپزخانه میروم و یک لیوان آب میخورم و یک لیوان هم برای روز مبادا با خودم به اتاق میآورم تا دوباره مجبور نشوم هنوز نرسیده، راهی آشپزخانه شوم. مثل کسی که بدخواب شده باشد مینشینم و به بالشی که حالا بیشتر شبیه پشتی شده است تکیه میدهم و بلند بلند برایش کتاب میخوانم. به قسمتهای حساس داستان که می رسد با یک تکان ناگهانی اعلام حضور میکند و من قند توی دلم آب میشود که پسرک با من همراه شده است و داستان را با دقت دنبال میکند. یک دفعه به سرم میزند که پیراهنی که تنم هست را بالا بزنم و ببینم که با حرکاتش پوست شکمم هم تکان میخورد یا نه. با همان حالت مسخره به ادامهی کتابخوانی میپردازم و عجیبترین صحنهی زندگیام را میبینم. باورش سخت است اما او با حرکاتش پوست شکمم را جا به جا میکند. حضورش حالا بیشتر از همیشه احساس میشود. دوست دارم که ببوسمش و بابت این همه شیرینکاری سفت در بغلم فشارش بدهم اما نمیتوانم البته عجله هم نمیکنم، روزهای شیرین بودنش در کنار من را نمیخواهم با عجله و در فکر آینده سپری کنم. میخواهم از تک تک لحظاتش لذت ببرم و بودنش را در درونم لحظه به لحظه بیشتر احساس کنم.
غیر از کتابخوانی و گفتو گوهای دونفره سر مسائل و تصمیمات روزمره ما با هم کد هم میزنیم. او هم با من همفکری میکند و یک جای کار که میبیند من ذهنم جمع و جور نمیشود یا خسته شدهام با حرکاتش خستگیم را در میبرد و من را به ادامهی کار دعوت میکند. این روزها تنهاییهای من پر است از لحظات دونفرهمان. خدایا شکرت.
- ۱۹/۰۶/۰۷