ترسهای مادری - قسمت دوم
دیشب به محمد گفتم که از به دنیا اومدن علی میترسم در حالی که به شدت منتظرش هستم. الان که در درون من است انگار تماما به من تعلق دارد. از وقتی که حرکت هایش را احساس میکنم این مساله پررنگ تر شده است. موجودی است که فقط من میبینیمش و احساسش میکنم. حتی گاهی که به محمد میگویم دستش را روی دلم بگذارد و حرکتهایش را احساس کند. پسرک شیطون ما دیگر حرکت نمیکند و پدر منتظر را ناکام میگذارد. با علی حرف میزنم. درد و دل میکنم. برایش کتاب میخوانم. موقعی که قرآن میخوانم انگار برای دونفر قرآن میخوانم. حتی ته دلم یک مشورتی هم با او میکنم که فلان فکر به نظرش درست میآید یا نه؟ اما هیچ کسی نمیبیندش. دیروز در آشپزخانه برای خودم آبمیوه میگرفتم و با علی حرف میزدم و توضیح میدادم که قرار است چه چیزی بخوریم. نگاه متعجب مامان محمد باعث شد که خندهام بگیرد و برایش توضیح بدهم که من با علی صحبت میکنم. تازه صحبتهای دونفرهمان به خاطر حضور مهمانها کمتر هم شده است.
در شبهای قدر که میخواستم دعا کنم. تمام دعاهایم حول علی بود. یک دعاهای کوچکی هم راجع به خودم و محمد به ذهنم میرسید اما کلیت ذهنم روی او متمرکز بود. قبل از مادرشدن به خودم میگفتم که یک مادر خوب نباید خودش را فراموش کند. باید حال خوب خودش را در نظر بگیرد اما انگار علی بخشی از من است. نمیتوانم بین خودم و او تفکیک قائل شوم و این ترسناک است. برای آیندهاش ترسناک است. میترسم استقلالش را تحت الشعاع قرار دهم. برای همین دارم سعی میکنم که هر روز به خودم یادآوری کنم که ما دوتا خیلی به هم نزدیک هستیم اما دو آدم مستقل هستیم. نمیدانم راهکار درستی است یا نه.
- ۱۹/۰۵/۲۷