صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

استیصال

جمعه, ۲۸ فوریه ۲۰۲۰، ۰۸:۳۷ ب.ظ

امروز به تمام معنا مستاصل شدم. لحظه‌ای بود که روی مبل نشسته بودم و به دشکی که علی در آن دراز کشیده بود و قصد خوابیدن نداشت، نگاه میکردم و صدای غرغرش هم که داشت ختم به گریه می‌شد نمی‌توانست من را از جایم بلند کند. از صبح حالش رو به راه نبود. کلافه بود. شیر می‌خورد گریه می‌کرد. بازی می‌کرد، غر می‌زد. چند روزی بود خودش یاد گرفته بود که بخوابد اما امروز مدام در جایش که می‌گذاشتمش تا بخوابد گریه می‌کرد. یک ساعتی بغلش کردم و در خانه راه بردمش. شاید از معدود لحظات امروز بود که گریه و غر را کنار گذاشته بود و متعجب به فضاهایی که هنوز برایش تازه است نگاه می‌کرد اما نمی‌توانستم این کار را ادامه بدهم. دستم حسابی درد گرفته بود وانقدر کمرم را به سمت جلو متمایل کرده بودم که احساس می‌کردم الان است که ترک بردارد. 

محمد از ساعت ۷ صبح از خانه رفته بود و می‌دانستم که زودتر از ۷ شب هم برنمی‌گردد. همه‌ی این‌ها به کنار باید در فرصت های خواب علی شیرم را پامپ میکردم که بتوانم یک وعده شیر مادرش را جور کنم. حالا پسرک نمی‌خوابید و من همان ۲۰ دقیقه‌هایی که به زور می‌خواباندمش سریع به دستگاه پامپ پناه می‌آوردم و یک بار هم یک نماز هول هولکی خواندم. از صبح نتوانسته بودم غذا بخورم. صدای غرش مثل یک موسیقی نه چندان خوشایند در ذهنم ثبت شده بود و مدام اجرا می‌شد حتی وقتی که غر نمی‌زد یا در همان خواب‌های کوتاه بود. 

ساعت ۶ عصر شده بود و من نفسم به شماره افتاده بود. علی در دشکش دارز کشیده بود و نمی‌خوابید. یک بار خوابانده بودمش و دوباره بیدار شده بود و من دیگر توان نداشتم دوباره بخوابانمش. در و دیوار خانه و این سکوت لعنتی که باعث میشد صدای غرهای علی را راحت‌تر بشنوم داشت دیوانه‌ام میکرد. سرم را روی مبل گذاشته بودم و پاهایم را دراز کرده بودم و سعی میکردم با سکوتم حال خودم را بهتر کنم. 

 

اما سکوت من که به سکوت خانه اضافه میشد حالم بدتر میشد اما بهتر نمی‌شد. ساعت ۷:۳۰ بود که صدای در آمد. محمد رسیده بود و من انگار تنها امیدم از راه رسیده است با نگاه منتظر به در اتاق علی روی مبل خشکم زده بود. محمد که رسید علی را دادم بغلش و با خیال راحت روی مبل لم دادم و با خوشحالی گفتم علی از امشب تا فرداشب تقدیم به تو. این را با یک عذاب وجدانی گفتم. هنوز جمله‌آم به پایان نرسیده بود که محمد گفت: فردا که من نیستم. دلم میخواست این حرفش را نشنوم اما او داشت توضیح و تفصیلش می‌داد. نفهمیدم کجای حرفش بود که با صدای بلند زدم زیر گریه. محمد متعجب و ناراحت نگاهم میکرد. علی هم پا به پای من گریه‌اش افتاده بود و من نمی‌توانستم گریه‌ام را جمع و جور کنم. فقط اتاق را ترک کردم که شاید گریه‌ی علی متوقف شود و من بتوانم حداقل یک دل سیر گریه کنم. 

شیردهی

پنجشنبه, ۷ نوامبر ۲۰۱۹، ۰۹:۱۱ ب.ظ

علی کوچک ما حداقل هر سه ساعت یک بار شیر می‌خواست اگر هم نمی‌خواست ما مجبور بودیم که از خواب ناز بیدارش کنیم و شیرش بدهیم. برای بیدار کردنش ساعت کوک میکردیم و مثلا ساعت ۲ نصفه شب از خواب بیدار میشدم و با چشم‌های نیمه‌باز و در حالی که جای بخیه‌ها و دیافراگم عزیز تیر می‌کشید روی مبل می‌نشستم و نوزادی را که خواب و بیدار بود را شیر می‌دادم. مجبور بودم که کودک کوچکم را با دستمال خیس، و ضربه‌های آرام به فکش بیدار کنم تا شیر بخورد. علی دو هفته زود به دنیا آمده بود و از قضا با شاهکاری که در شب اول من و محمد به بار آورده بودیم و پرستارهای محترم بیمارستان هم در ساخت و پرداخت آن کم مقصر نبودند، زردی هم گرفته بود. بی‌حالی‌اش از زردی بود. هر روز با خانم پرستاری که با ما تماس میگرفت صحبت میکردم و چند روز یک بار خانم پرستار به خانه‌ی ما می آمد تا از علی خون بگیرد و زردی‌اش را چک کند. 

تا دوهفتگی علی این شب بیداری‌ها و شیر دادن‌ها ادامه داشت تا اینکه وقت دکترش رسید. در مطب دکتر، قرار بود که قد و وزن علی را چک کنند و ما با دکترش صحبت کنیم. روز عاشورا بود و همینطوری هم با دل و دماغ نداشتیم. به خصوص من که از صبح در خانه بسط نشسته بودم و شیردهی هر سه ساعت یکبار را انجام می‌دادم. اینکه می‌گویم هر سه ساعت یکبار یعنی از آغاز هر شیردهی تا شیردهی بعد باید سه ساعت بیشتر نمی‌بود و خب هر بار شیردهی چیزی حدود یک ساعت و نیم زمان می‌برد. باید یک ساعت از سینه‌ی خودم به او شیر می‌دادم و بعدش هم به قول این خارجکی ها تاپ آپ به او شیرخشک می‌دادم. 

خلاصه‌ی ماجرا اینکه خانم پرستار در مطب آقای دکتر تا چشمش به علی ما خورد گفت: وای چقدر کوچکه یعنی خیلی کوچیکه. این حرفش مثل خنجر در قلب من فرو رفت. هیچ وقت نسبت به اظهار نظر افراد راجع به ظاهرم حساس نبودم اما حالا این حرف تا مغز استخوانم را سوزانده بود. طوری که از شدت خشم نفسم تنگ شده بود. وقتی که وزنش را اندازه گرفت، طوری نگاهم کرد که انگار میخواست بگوید. دیدید؟ چشم‌های من ترازو است. گفته بودم که وزنش کم است. وقتی وزنش را دید. قدش را دیگر بی‌حوصله اندازه گرفت. دوست داشت به ما اثبات کند که علی خیلی کوچک است. گفت وزنش ۲ کیلو ۹۰۰ گرم است و قدش ۴۶ سانت. من که به تریش قبایم برخورده بود و دوست داشتم سر به تنش نباشم با عصبانیت گفتم. قدش در بیمارستان ۵۰ سانت بوده، بچه آب که نمیرود. مجبورش کردم قد علی را دوباره اندازه بگیرد. این بار به چشم‌های علی خیره شدم و ملتمسانه ازش خواستم تا پاهایش را سفت نکند و اجازه بدهد تا قدش را درست اندازه ‌گیری کنیم. وقتی که عدد خط‌کش روی ۵۰ ایستاد مانند کسی که انگار فتح بزرگی کرده است بهش گفتم. دیدید؟ گفتم که قدش بیشتر از این حرفهاست. 

این‌ها بهانه بود. من حالم بهم ریخته بود و دوست داشتم یک طوری به همه اثبات کنم که بچه در غذا خوردنش مشکلی نیست. دوست نداشتم بپذیرم که شیر من برای پسرک کافی نیست و تازه باید مقدار شیرخشکی که به او می‌دهم را نیز بیشتر کنم. اما متاسفانه همان روز و روزهای بعد این حرف را از دهن ده‌ها نفر شنیدم. اینکه سینه‌ام شیر کافی تولید نمی‌کند و اصلا همین مساله باعث می‌شود که علی زیر سینه خوابش ببرد و نتواند شیر کافی بخورد. تازه علاوه بر این فشار بزرگی که به من تحمیل شده بود باید فشار ندانم کاری که روزهای اول تولد علی کرده بودم را نیز با خودم حمل میکردم. اصرار به من به اینکه علی شیر خودم را بخورد، بچه را مریض کرده بود. من ناخواسته دچار این اصرار شده بودم. نمیدانم چرا انقدر شیر دادنش برایم حکم موفقیت داشت و حالا که نتوانسته بودم خوب شیرش بدهم احساس میکردم که شکست خورده‌ام. 

در روزهای آتی اوضاع بدتر از این هم شد. علی هر چه بزرگتر می‌شد، بیشتر میفهمید که دقیقا چه چیزی می‌خواهد. برای از بین بردن زردی‌اش مجبور بودیم که شیرخشک بیشتری به او بدهیم و هر چه بیشتر شیشه می‌خورد نسبت به خوردن شیر من کم رغبت تر میشد. زیر سینه کلافگی میکرد. اصلا گاهی سینه را نمی‌گرفت و خلاصه باعث شد که من هم پا به پای او گریه کنم. 

اطرافیانم حال بد من را می‌دیدند و دوست داشتند که بهم کمک کنند. درد دیافراگم و بخیه‌ها از یک طرف و بی‌خوابی از طرف دیگر از پا درم آورده بود. دوست نداشتم با کسی راجع بهش صحبت کنم اما چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. در یک مهمانی بود که دوستی کنارم نشست و از اوضاع و احوالم پرسید. نمی‌دانستم با گفتم حال و احوالم چه قضاوتی خواهم شد. تنها کسی که این مدت باهاش صحبت کرده بودم الهه بود. او هم مدام بهم میگفت که چقدر شیرخشک چیز خوبی است و انگار میخواست این تابویی که در ذهن من ساخته شده است را بشکند. واقعا هم حرف‌هایش رویم اثر داشت اصلا شاید حرف‌های او باعث شده بود که ان شب با شجاعت از مشکلم حرف زدم. اولین توصیه‌ای که از دوست عزیزم شنیدم این بود که باید شب‌ها بخوابم. این حرف تمام وجودم را پر از شادی و شعف کرد. چیزی که تحمل این روزها را برایم سخت کرده بود، شب‌هایی بود که همه در خواب بودند و من روی مبل با چشم‌های نیمه‌باز کودکی را در آغوش میگرفتم وشیر می‌دادم اما می‌دانستم که شیری عایدش نمی‌شود. احساس بیهودکی عجیبی می‌کردم. تنهایی شب هم این احساس بیهودگی را در چشم‌هایم مضاعف میکرد. 

از آن روز به بعد، در طول روز شیرم را پامپ میکردم تا شیر شب علی را جمع و جور کنم. روزهای اول اوضاع خوب نبود. به زور می‌توانستم یک وعده شیر شب را جور کنم. اصلا گاهی تلاش دو روزه‌ام میشد یک وعده شیر شب. اما به مرور اوضاع بهتر شد و توانستم دو وعده‌ی شیر شب را جمع و جور کنم. 

چند روز بعد رفتن پیش دکتر به توصیه‌ی پرستاری که انجا علی را معاینه کرد به یک پرستار متخصص شیردهی مراجعه کردم. آن روز بدترین روز ممکن بود. پرستار تا علی را وزن کرد و من را معاینه کرد بی سوال و جواب یک دستگاه از کمدش در آورد و گفت که من می‌توانم شیرخشک لازم برای علی را در این دستگاه بریزم و همراه با شیردهی خودم این لوله‌های دستگاه‌ را در دهان علی بذارم تا به این صورت زمان شیردادن به علی کم شود. آن روز بود که مطمئن شدم، افزایش شیر در روزهای آتی و این مقالاتی که این مدت خوانده‌آم تا شیرم برای علی کافی شود کشک است و باید به شیر خشک دادن رضایت بدهم و کنارش با این بازی‌ها علی کمی از شیر خودم هم بخورد. 

 

چند روزی طول کشید تا به خودم مسلط شدم و به این راه جدید برای شیردهی دل دادم اما از تبعات این روش هم این بود که حالا علی بدون حضور این دستگاه حاضر نبود که در بغلم آرام بگیرد و شیر بخورد. وقتی در مهمانی‌ها بچه‌های را می‌دیدم که تا  گرسنه میشدند و گریه میکردند در بغل مادرهایشان جا میگرفتند و شیر میخوردند و آرام می‌گرفتند، داغ دلم تازه می‌شد. من برای سیر کردن علی کوچکم حتما باید یک دم و دستگاهی به خودم آویزان می‌کردم که آماده‌سازی‌اش خودش کم کم به ۱۰ دقیقه زمان نیاز داشت. نگاه حسرت‌بار من به بچه‌هایی که در آغوش مادرشان جای میگرفتند و دهان‌شان پر از شیر بود که از زیر سینه‌ی مادر بلند می‌شدند تا مدت‌ها ادامه داشت. 

 

این فکرها داشت من را از پا در می‌آورد. روزهایی که از بیرون می‌رسیدیم و علی گرسنه بود و آماده‌سازی و مراسم شیردهی‌اش زمان می‌برد و صدای گریه‌اش بند نمی‌آمد، من هم بعد از آماده‌سازی شیر و در بغل گرفتنش شروع به اشک ریختن میکردم. اوضاع سختی بود. علی در بغلم بود و آرام گرفته بود اما صدای گریه‌اش و اکراهش از گرفتن سینه‌ای که شیر به اندازه‌ی کافی نداشت اشک‌های من را جاری کرده بود و راهی برای مقابله با خودی که آشفته بود، برایم باقی نمانده بود. 

 

از من جز یک مادر خسته چیزی باقی نمانده بود و می‌دانستم که این اشتباه‌ترین اتفاف ممکن است. بی‌اختیار گریه می‌کردم و از خودم عضبانی بودم. یک روز صبح، موقع شیر دادن به علی با چالش‌های همیشگی‌اش و در حالی که من سعی میکردم سینه را همراه با آن لوله‌های کوچک لعنتی در دهان علی جای بدهم و او بعد از چند ثانیه مک زدن سینه را از دهانش خارج میکرد، احساس کردم که دوستش ندارم. از دستش عصبانی بودم. از موجود کوچک بی‌دفاعی که سرش روی دستانم بود و مدام سر کوچکش را جا به جا میکرد و من را در یک دور تسلسل رها میکرد، خشمگین بودم. از خودم ترسیدم. از منی که می‌تواند چنین موجود دوست‌داشتنی را دوست نداشته باشد، ترسیدم. فهمیدم که اوضاع اصلا خوب نیست. شیر دادن به علی که تمام شده بود، تمام لباسم خیس عرق بود. نمی‌توانستم لب به چیزی بزنم. یک لحظه فکر کردم که چقدر دلم می‌خواهد که نباشم. فکرهایم لحظه به لحظه ترسناک‌تر می‌شد. تنها چیزی که من را از این ورطه‌ی خطرناک بیرون کشید، داشتن همراهانی بود که زود حالم را فهمیدند. آن روز محمد و مامان از نگاه کردن به چهره‌ام و چشم‌هایی که خیس بود و خشمگین فهمیدند که اوضاع چقدر خراب است. زود از خانه بیرون زدیم. بابا شیرخشک علی را آماده کرد و همه با نگاه‌شان و حرف‌هایشان به من یادآوری کردند که چقدر حال خوب من مهم است. شب قبلش به محمد گفته بودم که مامان حاضر است به خاطر علی به من آسیب بزند. می‌دانستم که این حرف درست نیست اما این چند روز فکر میکردم که همه علی را بیشتر از من دوست دارند. حاضرند حال من بد باشد اما او حالش خوب باشد. ریشه‌ی تمام این حالات فکری من از همین یک جمله‌ی به ظاهر ساده شروع شد. جمله‌آی که بعد از گفتنش، محمد اصلا ساده از کنارش نگذشت. 

 

چند ساعتی با من صحبت میکرد تا من را متقاعد کند که حال من از هر چیزی مهم‌تر است. بابا و مامان هم ا زآن روز به بعد بیشتر به من یادآوری میکردند که چقدر حال خوب من برایشان مهم است. همین جملات به ظاهر ساده باعث شد، تصمیم بگیرم که حالم را در الویت قرار بدهم. اول از همه به توصیه دوستانم ساعاتی در روز را بیرون از خانه می‌گذارندم، کمی آشپزی میکردم و مهم‌تر از همه روزهای خودم را با یک ورزش پانزده دقیقه‌ای شروع میکردم .علی هم انگار حال من را فهمیده بود و بیشتر با من همکاری میکرد. روزها بعد از شیر اول صبحش یک کمی مشغول بازی گوشی میشد تا من فرصت کنم و کمی ورزش کنم. 

این طور بود که من از این روزهای سخت عبور کردم. تمام سختی‌ها مثل قبل پابرجاست اما من تصمیم گرفتم که طور دیگری به این روزهایم نگاه کنم. 

 

تولدش - قسمت دوم

چهارشنبه, ۳۰ اکتبر ۲۰۱۹، ۱۲:۱۵ ق.ظ

صدایش که در اتاق پیچید، من همجنان مصلوب به دنبال صدایش سر چرخاندم. خیلی زود از دسترس نگاهم خارج شد. محمد همراهش با خانم پرستار به گوشه ای از اتاق رفته بودند که من فقط می‌توانستم با شنیدن صدای گریه‌ی علی همراهی‌شان کنم. دل توی دلم نبود که زودتر ببینمش. از صبح منتظر این یار آشنا بودم. نمی‌دانستم از زمانی که بی‌حسی از بین می‌رود و دیگر حرکاتش را در درونم حس نمی‌کنم چه اتفاقی می‌افتد. در آن لحظه‌ی به خصوص به هیچ‌چیز فکر نمیکردم جز دیدنش. پچ پچ‌های دکترها و پرستارهای اتاق عمل همگی در صدای گریه‌ی علی محو شده بودند. انتظارم به پایان رسید و پسر کوچک من لای یک ملحفه‌ی سفید روی سینه‌ام گذاشته شد. یکی از دست‌هایم را آزاد کردند تا بتوانم بگیرمش. صورت کوچکش را به سینه‌ام چسبانده بود و نگاهش به نگاهم گره‌ خورده بود اما هنوز گریه میکرد. شروع کردم به حرف زدن و اشک‌هایم از گوشه‌ی چشمم جاری شده بود. تا صدایم را شنید، گریه‌اش را متوقف کرد. پرستاری که کنارم بود و کمکم میکرد تا علی را روی سینه‌ام درست نگه دارم با هیجان گفت: ظاهرا فقط مشتاق شنیدن صدای تو بود. این حرفش بدجور به دلم نشست. انگار دوست داشتم که کسی آشنایی دیرینه‌ی ما را به رخ بکشد. 

ساعات بعد همه چیر روتین بود. از اتاق عمل به اتاق ریکاوری و بعد هم به بخش. اولین لحظه‌ای که مامان و بابا را دیدم، حس متفاوتی داشتم. دلم میخواست از تک تک لحظاتی که بر من گذشت برایشان تعریف کنم اما کلمه کم آورده بودم برای بیان تمام احساساتی که در این چند ساعت تجربه کرده بودم. من و محمد آنچنان ذوق زده بودیم که آن شب تا خود صبح با هم حرف میزدیم. لحظه به لحظه‌ی روزمان را با هم مرور میکردیم و من یادم رفته بود دردهایی که بعد از بی‌حسی به سراغم آمده بودند. هیجان آمدنش چنان من را زنده کرده بود که آن شب تا خود صبح بیدار بودم. مشتاقانه هرباری که از خواب بیدار میشد و گریه میکرد روی سینه‌ام می‌گذاشتمش و با شیر نداشته سیرابش میکردم. 

تا صبح در فضای هیجان و اشتیاق بودیم اما دمدمای صبح بود که ضعف بدنی ناشی از بی‌خوابی و یک روز کامل درد کشیدن و یک عمل جراحی درست و حسابی بر من غلبه کرد. علی همچنان بی‌خواب و بی‌قرار بود و محمد هم نا نداشت که از جایش بلند شود. دکتر از راه رسید و من صدای مبهمی از دکتر می شنیدم. درست نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و سعی میکردم که با تمرکز حداکثری جوابهایش را بدهم. یادم بود که یک سری سوال دارم اما در آن لحظه ضعف ناشی از بی‌خوابی چنان بر من غلبه کرده بود که هیچ سوالی به ذهنم نمی‌رسید. 

دلم میخواست چندساعتی بخوابم بی‌خبر از انکه داستان بی‌خوابی‌ها شروع شده است. 

تولدش - قسمت اول

سه شنبه, ۱۵ اکتبر ۲۰۱۹، ۰۲:۳۹ ب.ظ

سه‌شنبه بود ساعت نه صبح. با یک احساس عجیب از خواب بلند شدم. پهلو‌هایم مثل تمام روزهای این ماه آخر درد می‌کرد و اول فکر کردم که از درد پهلو و جای خواب ناراحت از خواب بلند شده‌ام. مرخصی‌ام چند روزی می‌شد که شروع شده بود و صبح‌ها بیشتر می‌خوابیدم و نگران جلسه و ایمیل و کارهای عقب‌مانده نبودم. به جای خالی محمد در تخت نگاه کردم و با خودم گفتم حتما رفته است سرکار. همان احساس عجیبی که از خواب بیدارم کرده بود باعث شد که به دستشویی بروم، شک کرده بودم که نکند کیسه‌ی آبم پاره شده است اما دلم نمی‌خواست تردید خودم را باور کنم. به دستشویی که رفتم تقریبا مطمئن شده بودم که حدسم درست است اما باز هم دلم نمی‌خواست به کسی بگم اما همان لحظه از شنیدن صدای محمد در حمام خوشحال شدم. همینکه هنوز نرفته بود و من در این شرایط بقرنج تنها نبودم، حس خوبی بهم می‌داد. از دستشویی که بیرون آمدم، دیدم بابا طبق معمول بیدار شده است و مشغول ورزش صبحگاهی است. کتری هم حسابی به تاق و توق افتاده بود و فرخوان میداد که کسی به دادش برسد و چای را دم کند. من اما بی سر و صدا و سریع به اتاق برگشتم، خواستم بخوابم اما این تردید دست از سرم برنمی‌داشت. دوباره چک کردم و این بار مطمئن شدم که خودش است. علی داشت می‌آمد. یادم است از هفته‌‌ی پیش هر کسی از تولد علی سوال کرده بود، گفته بودم که اگر زودتر نیاید ۱۲ شهریور به دنیا می‌آید. این « اگر هوس نکند زودتر بیاید»، شوخی بود که حالا ظاهرا جدی شده بود. 

با آرامش عجیبی که اصلا در این شرایط از خودم سراع نداشتم از اتاق بیرون آمدم و به محمد گفتم، محمد کیسه‌ی آب من پاره شده است و باید برویم بیمارستان. اولین سوالی که محمد در کمال تعجب از من کرد، این بود که یعنی علی امروز به دنیا می‌آید؟ من هم با لبخند گفتم: اگر خدا بخواهد. 

وقتی به بابا و مامان گفتم که من راهی بیمارستان هستم و با عجله مدارکم را جمع و جور میکردم و با خودم حساب و کتاب میکردم چه چیزهایی بوده که گذاشته بودم برای روز آخر که در ساک بسته شده‌ی گوشه‌ی اتاق بگذارم، مامان را دیدم که اشک ریزان و نگران به اتاقم آمده است و از شدت گریه نمی‌تواند حرف بزند. با خنده گفتم، وا مامان گریه‌ات برای چیه؟ مثلا باید به من انرژی بدهی و ترسم را بریزی حالا نشستی و گریه میکنی. 

یاد عمل چشمم در هفت سالگی افتاده بودم، پشت در اتاق عمل ایستاده بودیم که مامان سعی میکرد با بغضی که به زور فرو می‌داد به من بگوید که عمل ترس ندارد و آنجا قرار است به من شیرینی بدهند. من هم خندان و سرخوش بهش گفتم که اونحا اتاق عمله به کسی شیرینی نمیدن. بعد هم وقتی اسمم را صدا کردند، با خوشحالی و هیجان به سمت اتاق دویدم طوری که مامان فرصت نکرد حتی مرا ببوسد. 

انگار دوباره تاریخ تکرار شده بود. مامان نگران و من پر از شوق و هیجان مشغول آماده شدن بودم. بابا سعی میکرد مثل همیشه نگرانی‌آش را پنهان کند. بدون حرف لباس پوشیده دم در اتاق من ایستاده بود و منتظر بود که ساک را بزند زیر بغل و راهی بیمارستان شود. من اصلا نفهمیدم که بابا کی فرصت کرد لباس تنش کند. من و بابا در این شرایط مثل هم هستیم. بی‌حرف و با عمل به استرس‌مان غلبه میکنیم. نگرانی و گریه و ناراحتی را میگذاریم برای یک وقت دیگر، آن لحظه‌ فقط هر کاری ازمان ساخته است را انجام می‌دهیم.

محمد اما از شوق در پوست خودش نمی‌گنجید. مثل بچه‌ای بود که صبح از خواب بلند شده است و گفته اند مدرسه‌ها امروز تعطیل است و به جایش می‌رویم شهربازی. 

با بابا و محمد راهی بیمارستان شدیم. مامان هم قرار شد خانه بماند تا بهش اطلاع بدیم که کی میتونه بیاد بیمارستان. 

 

وقتی رسیدیم بیمارستان جای پارک نبود. محمد ما رو دم در بیمارستان پیاده کرد و خودش رفت که جای پارک پیدا کنه. قرار بود، جمعه که برای آزمایش خون و چکاپ‌های قبل از عمل به بیمارستان میام برای گرفتن جای پارک و رزروش سوال کنیم. اما امروز سه شنبه بود و ما جلوی در بیمارستان ایستاده بودیم و من میخواستم خودم رو سریع به یک جایی برسونم از شر این حس دوست‌نداشتنی که تمام شلوارم در عرض بیست دقیقه خیس شده بود خلاص کنم. اون لحظه هنوز نمی‌تونستم به این فکر کنم که تا چندساعت دیگه، موجود کوچکی که درونم حرکت میکنه به زودی توی بغلم خواهد بود. 

روی اولین مبلی که نزدیک در بود نشستم و منتظر محمد شدم تا بیاد و راهی بشیم. بابا اما نگران بود و نمی‌تونست بشینه برای همین پرونده‌ی من رو زد زیر بغل و رفت سراغ رسپشن بیمارستان. اون‌ها هم خیلی تند و سریع جواب دادن که باید برم اتاق ارزیابی. اما من خیلی خوش خیال به بابا گفتم نه من رو نباید بفرستن اتاق ارزیابی من قرار بوده سزارین بشم باید مستقیم برم توی بخش و بعد برم اتاق عمل. همین تردید باعث شد تا اومدن محمد صبر کنیم. صبر کردن با یک شلوار خیس روی یک مبل چرم واقعا برام سخت بود اما انقدر به حرف خودم اطمینان داشتم که نمی‌تونستم به چیزی غیر از اون فکر کنم. 

محمد رسید و دوباره رفتیم سمت رسپشن بیمارستان و این بار با تمام جزئیات ماجرا رو تعریف کردیم اما پاسخ همونی بود که قبل به بابا گفته بودن. اونجا بود که فهمیدم من الان با کسی که برای زایمان طبیعی میاد هیچ فرقی ندارم و باید همه چیز طبق پروسه انجام بشه. این مساله نگرانم کرد. من اصلا برای زایمان طبیعی آماده نبودم. نکنه قبول نکنن که من سزارین بشم. این فکر چند لحظه‌ای ذهنم رو مشغول کرد. در فاصله‌ی رسپشن بیمارستان تا اتاق ارزیابی داشتم به این سوال فکر میکردم اما سریع جوابش رو به خودم دادم. من آماده‌ی تجربه‌‌های جدید هستم حتی اگه این تجربه زایمان طبیعی باشه. 

قمقه‌ی آب در دست رسیدیم به اتاق ارزیابی. خانمی که پشت میز بود سوال کرد که چه مشکلی دارم و من توضیح دادم که از ساعت ۹ صبح کیشه‌ی آبم پاره شده و قرار بوده هفته‌ی بعد سزارین کنم. تا این رو شنید بهم گفت: قمقمه‌ی آبت رو بده به همسرت تو نباید چیزی بخوری. منم مثل یک ربات سریع به اوامرش گوش دادم و همه آیتم‌های خوراکی که همراهم بود رو تحویل محمد دادم. بعد از یه سری سوال و جواب. بهم یه تخت دادن و برام لباس بیمارستان آوردن و وسایل لازم برای گوش کردن به صدای قلب بچه رو بهم وصل کردن. از اینجا به بعد ماجرا خیلی یکنواخت پیش رفت. من روی تخت دراز کشیده بودم و هر نیم ساعت یک بار میرفتم دستشویی تا لباس‌های خیس آب رو تعویض کنم و برگردم. 

یک خانمی هم هر از گاهی میاد و سوال میکرد که دردام شروع شده یا نه. منم چون دکترم گفته بود درد زایمان از بالای شکم شروع میشه میگفتم نه من یک دردهایی شبیه پریود دارم. 

ساعت ۱۲ بود که دردها کمی شدیدتر شدن با این حال در جواب خانمی که ازم سوال میکرد تا به دردهام از صفر تا ۱۰ نمره بدم، میگفتم که نمره‌ی دردهام ۳ هست. ساعت حدود ۲ بود و من دردهای بیشتری رو تجربه میکردم اما بازم فکر نمیکردم که این دردها، درد زایمان باشه. جوابم به سوال خانم پرستار همون جواب قبلی بود. بعد از یک مدتی خانم پرستار انگار ازم ناامید شد. منم وسط آرامشی که بین دردها داشتم، قرآن میخوندم و به جورابا پیام دادم که من اومدم بیمارستان. تنها گروهی بود که بهشون تونستم پیام بدم که اومدم بیمارستان. میخواستم به الهه پیام بدم اما دیدم اونجا پیام بدم هم الهه میبینه و هم باقی بچه‌ها. دلم میخواست توی اون حال برام دعا کنن. 

ساعت نزدیک ۴ بود و فاصله دردها خیلی کم شده بود. خانم پرستار دوباره اومد و به ما سر زد و همون سوال رو پرسید. من با یک رتبه ارتقا گفتم که شماره‌ی درد من ۴ هست. محمد پرید توی صحبتم و گفت نه خانم پرستار، خانم من الان هر سه دقیقه درد داره خودش متوجه نیست. این رو که گفت من جا خوردم. واقعا فکر نمیکردم که هر سه دقیقه درد دارم. پرستار با عجله از اتاق بیرون رفت و من تازه حالم رو مرور کردم و دیدم حق با محمده. این درد همون درد زایمانه. انقدر درد زیادی بود که من در لحطاتی که قطع میشد، حالت خواب آلود پیدا میکردم و رویا میدیدیم. انقدر با محمد در فضای خودمون بودیم و راجع به علی و به دنیا اومدنش و هزار تا چیز دیگه حرف میزدیم که من متوجه نشده بودم هر سه دقیقه طوری درد میکشم که نفسم حبس میشه. 

یک ربع گذشته بود  که پرستار و دکتر با هم اومدن و من تازه میخواستم بهشون بگم که من درخواست مسکن دارم. دکتر معاینه‌ام کرد و گفت: سریع اتاق عمل رو آماده کنید، توی پروسه زایمان هست. فکرش را هم نمیکردم که این جمله را بشنوم. از درد، تهوع داشتم و با یک کاسه در دست به زور روی صندلی چرخ‌دار نشستم و راهی اتاق عمل شدم. از شدت درد، دست‌هام رو روی دسته‌های صندلی فشار می‌دادم و تمام عضلات صورتم همزمان فشرده میشد. فاصله‌ی دردها خیلی کم شده بود. مامان رسیده بود بیمارستان و میخواست قبل از رفتن به اتاق عمل من را ببیند. خدا رو شکر به موقع رسید. من در همان حال داشتم مس مس میکردم که مامانم برسد. می‌دانستم که اگر بدون دیدن من به اتاق عمل بروم خیلی بهش سخت میگذرد. صدای مامان را درست نمی‌فهمیدم. فقط می‌دیدم که دارد به زور اشکش را کنترل میکند. 

fخلاصه به اتاق عمل رسیدیم. محمد پشت در ماند تا اتاق را آماده کنند و من روی تخت نشستم. برای نشستن روی تخت دست‌های پرستار را انقدر محکم فشار دادم که ناخنم در دست‌هایش فرو رفت. درد امانم را بریده بود. اگر الان ازم سوال میکردند که شماره‌ی درد چند است میگفتم ۱۰.. دکتر بیهوشی مضطرب ایستاده بود  و سعی میکرد وسط دردهایی که تمام وجود من را منقبض میکرد راهی پیدا کند تا آمپول بی‌حسی را در نخاغ من تزریق کند. دو پرستار دست‌های من را گرفته بودند و یک بالش هم توی دلم فشار داده بودند. در یک لحظه احساس کردم که پشتم سوخت. یک سوزش کوچک که در برابر سایر دردها اصلا به حساب نمی‌آمد. چند لحظه بعد با کمک پرستارها کامل و به پشت روی تخت خوابیدم. احساس میکردم چیزی از کمرم به سمت پایین حرکت میکرد و هر جایی که میرسید داغ میشد. خوشحال بودم که دردهایم تمام شدند ولی انگار هنوز هم از بازگشتشان می‌ترسیدم و منتظر بودم. وقتی دیدم که انگشت‌های پایم را نمی‌توانم حرکت بدهم. مطمئن شدم که دیگر از دردها خبری نیست. دست‌هایم را در دو طرف بدنم مصلوب‌وار قرار دادند و یک سری اجسام سنگین به هر کدام وصل کردند. نمی‌توانستم حرکتشان بدهم. نور سقف اتاق عمل چشم‌هایم را میزد و سر و چشم‌هایم تنها عضوی از بدنم بودند که می‌توانستم حرکتشان بدهم. پرده‌ای مقابلم نصب کردند و حالا من از اتفاقات آن ور پرده بی‌اطلاع بودم. تنها فشارهای مختصری روی شکمم احساس میکردم. صداها برایم گنگ شده بود و نگران بودم. از دکتر بیهوشی راجع به این مساله سوال کردم و گفت که طبیعی است. صدای در اتاق را که شنیدم سرم را برگرداندم. محمد بود که با لباس اتاق عمل آمده بود. سمت راست من ایستاد و دست‌هایش را روی شانه‌ام گذاشته بود. دست‌هایش تنها اتفاق گرم اتاق عمل بود. بعد از نگگی صداها نوبت به لرزش دندان‌ّهایم بود. قبل از اینکه سوال کنم. دکتر گفت که این هم طبیعی است و نباید نگران باشم. دلم میخواست یک پتو بگیرم و خودم را زیرش حبس کنم اما قبل از اینکه بخواهم به سرما فکر کنم. دکتر محمد را صدا کرد و گفت که الان بچه از شکم مادر خارج می‌شود و می‌تواند بلند شود و ببیند. تصورش برایم سخت بود. هنوز هم باور نکرده بودم که علی دارد از شکم من خداحافظی میکند و به این دنیای جدید سلام میکند. من اما منتظر صدای گریه‌اش بودم، برای من نویدبخش تولدش صدای گریه‌اش بود. فشارها روی دیافراگمم بیشتر شد. از قبل گفته بودند که برای اینکه آب‌های اضافی در ریه بچه خارج بشود. بالای شکم مادر را فشار میدهند تا بچه خودش از محلی که کات خورده است خارج بشود. فشارها انقدر زیاد بود که من حتی کمی احساس درد کردم. محمد ذوق زده شد و با هیجان گفت به دنیا اومد. 

انتظار

يكشنبه, ۲۵ آگوست ۲۰۱۹، ۰۲:۱۹ ب.ظ

ساکم را بستم. پرونده‌های پزشکی را آماده کردم و روی میز چیدم. کتاب‌های مربوطه را خوانده‌ام و دارم میخوانم و هر شب قبل از خواب، خودم را تصور میکنم که با آمدن علی به این اتاق زندگی برایم چه شکلی می‌شود. سوال بزرگی است که جوابش هم هیجان‌انگیز است و هم ترسناک. صحبت‌های آدم‌ها راجع به روزهای اولیه بودن کنار نوزادی که تماما نیازمند است، حسابی دست و دلت را می‌لرزاند اما این بار یک نیرویی هست که قوی‌تر از شنیده‌هایم مرا به سمت جلو حرکت می‌دهد. گاهی از خودم می‌ترسم از این مریمی که عزمش را جزم کرده است. برایم عجیب است که صحبت‌ها و تجربه‌های افراد، گام‌هایم را سست نمی‌کند و باعث نمی‌شود به عقب نگاه کنم و از خودم بپرسم که چرا چنین تصمیمی گرفته‌آم. شاید به خاطر این است که قبلش حسابی با خودم کلنجار رفته‌ام و بیشتر به این خاطر است که پشتوانه‌آی برای خودم احساس میکنم که هیچ‌وقت در هیچ کجای زندگی تنهایم نگذاشته است. 

 

هنوز خوب به خاطر دارم که شهریور سال گذشته چه طور به زندگی نگاه میکردم و چه طور دلم میخواست زندگی را پیش ببرم. نگاهم به زندگی مثل زمین مسابقه بود. یک هدف میگذاری به آن میرسی و بعد انرژی‌ات را جمع میکنی تا هدف بعدی. دنبال یک نظم و برنامه‌ریزی خاص بودم. وقتی برنامه‌هایم بهم می‌ریخت، انقدر بهم ریخته و آشفته میشدم که با یک من عسل هم نمی‌شد مرا خورد. از همانجا مکالماتمان با هم شروع شد. به او میگفتم چرا انقدر سنگ جلوی پای من می‌اندازی. مگر خودت این مسیر را برای من نخواستی؟ پس چرا نمیگذاری پیش بروم و به آخرش برسم. لبخند می‌زد و من حرص میخوردم. آرام میگفت: اشتباه پشت اشتباه. به همین جمله بسنده میکرد. در جواب تمام حرف‌ها و غرها و نک و ناله‌های من . فقط همین را می‌گفت و من نمی‌فهمیدم که اشتباه کار من کجاست. گاهی فکر میکردم مثلا کم تلاش میکنم یا باید تمام قوای خودم را روی یک کار متمرکز کنم. یکی دو هفته‌ای اینطور زندگی میکردم و بعد زیر بار فشارش خم می‌شدم و از پا در می‌آمدم و دوباره روز از نو روزی از نو. گاهی هم میزدم به سیم آخر و میگفتم بیخیال اصلا من برای این کار ساخته نشده‌ام، برم بشینم کارهایی که دوست دارم بکنم و به کل رها کنم این مسیر لعنتی را. 

یکی دو ماه در همین مرداب گرفتار بودم تا اینکه باورم شد برای چه چیزی زندگی میکنم. نمی‌دانم دقیقا کی و کجا این اتفاق افتاد. فکر میکنم بعد از درگیری‌هایم برای مراسم کآشوب‌خوانی بود که به خودم آمدم و دیدم معنی این جمله‌اش را حالا خوب می‌فهمم.  ذهن من پر بود از خواسته‌های رنگارنگ، مثل یک چرخ دوچرخه، شعاع‌های متفاوتی داشت و من فقط گیر داده بودم که با یکی از آن شعاع‌ها حرکت کنم. با یک قیچی تمام شعاع‌های دیگر را قطع میکردم و انتظار داشتم چرخ ذهنی من بچرخد و من را خوشحال نگه دارد. آنجا بود که فهمیدم بدجور مسیر را اشتباه رفته‌آم. تصمیم گرفتم، زندگی کنم و اجازه بدهم چرخ ذهنی‌ام در حرکت باشد تا بتوانم شاد زندگی کنم. روزهای سختی بود. همه جوره تحت فشار بودیم و از بیرون که نگاه میکردی، انگار هیچ‌چیز سرجایش نبود. تمام برنامه‌ها بهم ریخته بود و هیچ آینده مشخصی برای ما متصور نبود اما من تصمیم گرفته بودم که سیال باشم که نایستم که منتظر لحظه‌ی موعود نباشم. تصمیم گرفته بودم که کارها را چندتا چندتا با هم پیش ببرم. به هر کدامشان یک طور دل بدهم و او اینار از تصمیمم خشنود بود. لبخندش اینبار با همیشه فرق داشت. میفهمیدم که دارد میگوید همین درست است، برو جلو من پشتت هستم و همین هم شد. یک ماه از این تصمیم نگذشته بود که علی را به ما هدیه داد. 

 

یادم هست که وقتی کندیدیسی‌ام را دفاع کردم کسی ازم پرسید چقدر خوب برنامه‌ریزی کرده بودی که کی باردار شوی. نمی‌دانستم در جوابش باید چی بگم. من برنامه‌ی مشخصی نریخته بودم فقط برنامه ریخته بودم که زندگی کنم و او کنارم بود مثل همیشه. می‌دانم که چرا سست نمی‌شوم و قدم‌هایم به لرزه نمی‌افتد چون خدا با من است :)

 

پی نوشت: البته همچنان ملتمس دعاهای دوستانه تان هستم. 

مادرانگی - تنها یک بار زندگی می‌کنیم

سه شنبه, ۲۰ آگوست ۲۰۱۹، ۰۶:۳۸ ق.ظ

ساعت ۶ صبح است و من خوابم نمی‌برد. رفلاکس معده سبب شده است که خنجری مدام در گلویم فرو برود و خواب را از چشمانم برباید. قاعدتا باید کلافه باشم که خواب شیرین صبحگاهی در خنکای اتاق و در گرمای پتو را از دست داده‌ام اما نیستم! خوشحالم که توفیق اجباری دیدن طلوع آفتاب نصیبم شده است و کمی فرصت دارم تا در خلوت خودم به روزهایی که گذشته است و روزهایی که پیش رو است فکر کنم. ماه هشتم بودن با علی به سرعت برق و باد سپری شد. انقدر کارهای عقب مانده داشتم که به محض شروع مرخصی‌ام، تقریبا هر روز یه گوشه‌ی کار را گرفتم تا تمام شود. هنوز هم آماده‌سازی مدارک و تلفن‌ها و وقت گرفتن‌ها مانده است و رمق من هم برای پیگیری کارها روز به روز کمتر می‌شود. جسمم دیگر التهابات و هیجانات بی‌وقفه‌ی روحم را تاب نمی‌آورد انگار. روحی که هم می‌خواهد مادری کند و هم می‌خواهد یک لیست از کارهای عقب‌مانده‌ای این مدت را در دوران مرخصی‌اش انجام دهد. 

کتاب هایی که جلوی خودم قطار کرده‌ام و حالا بعد ازخواندن دوصفحه از آن‌ها خوابم می‌برد. مطالب کتاب‌هایی که مربوط به علی است را سعی میکنم با هایلایت کردن یا با توضیحش برای دیگران به ذهن بسپارم، مطلب را برای خودم جا می‌اندازم که خواندن‌های این روزهایم بی‌فایده نباشد و جایی گوشه‌ی ذهنم ثبت شود. 

چله‌ها و عادت‌هایی که برای خودم در این مدت همراهی با علی ایجاد کرده‌ام را باید حفاظت و نگهداری کنم تا از یادم نرود و فراموشم نشود. البته پسر کوچولو خیلی موقع‌ها در یادآوری‌ها کمکم میکند. مثلا همین چندشب پیش بود که به رختخواب رفتم و حرکت‌های مداوم و ماهی‌وارش نمی‌گذاشت که بخوابم. همیشه موقعی که دراز می‌کشم شروع به حرکت میکند اما این میزان از حرکت برایم عجیب بود. گاهی با فشار پاهایش و گاهی هم با فشار دست و کمرش خوابی که به چشمانم می‌آمد را از چشمانم می‌گرفت. هیچ‌وقت اینقدر شدید حرکت نمی‌کرد که نگذارد من بخوابم. داشتم به همین حرکت‌هایش فکر میکردم که یک دفعه یادم آمد یکی از عادت‌های شبانه‌ای که با هم انجام می‌دادیم را امشب فراموش کرده بودم. به زحمت از جایم بلند شدم و شروع کردم به خواندن. به محض آنکه شروع کردم، پسرک آرام گرفت و همراهم شد. 

وقتی به گذر زمان در این هشت ماه و دوهفته فکر میکنم، احساس میکنم زمان با سرعت بیشتری سپری شده است و انگار زندگی‌ام روی دور تند بوده است. به آینده فکر میکنم که چه طور خواهد بود؟ زندگی با علی و مریمی که مادر شده است چه تغییراتی خواهد کرد؟ به تصمیماتی فکر میکنم که در حال حاضر برای علی و آینده‌اش گرفته‌ام. چقدر درست هستن و چقدر بعدها بابت‌شان خودم را سرزنش خواهم کرد؟ به لحظه‌های فعلی زندگی‌ام فکر میکنم. به روزهایی که نه دیگر مثل قبل هستند و نه بعدها قابل تکرار. حتی اگر یک بار دیگر یک جوانه‌ی کوچک در دلم رشد کند و ببالد با این بار فرق خواهد داشت. عادت‌ها و حس و حالم، نگاهم به زندگی و حتی روزمرگی‌هایم با آنچه که در این لجظات تجربه می‌کنم متفاوت خواهد بود. 

زندگی به قدری سیال است و متغیر که باورش برای ما سخت است اما واقعیت همین است. لحظه‌ای را که زندگی میکنیم هرگز دوباره زندگی نخواهیم کرد. برای همین است که برعکس اطرافیانم که روزها را می‌شمرند تا به روز موعود نزدیک شوند من هر لحظه‌ای که در ان هستم را نفس می‌کشم و به گذر لحظه‌ها نمی‌اندیشم. 

 

مامان و بابا

جمعه, ۲۶ جولای ۲۰۱۹، ۰۴:۳۷ ب.ظ

از صبح که از خواب پاشدم در حال محاسبه‌ی زمان رسیدن‌شون هستم. بیشتر از ده ماه میشه که ندیدمشون و میشه گفت از شدت دلتنگی بی‌حس شدم. اما حالا که دارن میان انگار یادم افتاده که چقدر دلتنگشونم. وقتی دیروز پروازشون تاخیر داشت و ممکن بود پرواز دوم شون رو از دست بدن، دل توی دلم نبود. به خودم میگفتم نگران اونام که توی دردسر نیافتن و مجبور نشن توی فرودگاه معطل بشن تا پرواز دیگه‌ای بگیرن اما این همه‌ی داستان نبود. من نگران خودمم بودم. نگران دلی که دیگه طاقت دوری‌شون رو نداشت. روی دیدن‌شون در ساعت ۶ بعدازظهر روز جمعه حساب کرده بود و نمی‌خواست حتی یک لحظه هم این دیدار به تعویق بیافته. خونه رو تمییز کردم و غذام رو آماده کردم و حالا نشستم که بنویسم که دارم اون لحظه رو بارها و بارها مجسم میکنم. لحظه‌ای که یک مامان و بابا با دخترشون رو به رو میشن که حالا یک پسر کوچولو توی دلش داره. مواجهه‌شون با مریمی که دلش اندازه‌ی یک هندوانه شده و گه گداری هم اگر با دقت نگاه کنی حرکت میکنه برام خیلییی خواستنیه. دارم لحظه به لحظه‌اش رو تصور میکنم و سعی میکنم پیش‌بینی کنم که چه حالی میشن. نمیدونم چرا حس میکنم اینبار که بغل‌شون کنم اشکم در میاد. معمولا موقع خداحافظی‌ها از بغل کردن آدم‌ها متاثر میشم اما این بار با همیشه فرق داره. انگار کلیی حرف دارم که باید براشون بزنم. میخوام تمام این مدتی که نبودن رو همین امشب براشون تعریف کنم. تمام لحظه‌هایی که با علی داشتم و نتونستم پای تلفن و اسکایپ باهاشون به اشتراک بذارم. 


همه بهم میگفتن چرا خریدات رو انقدر عقب میندازی، چرا ساکت رو نمی‌بندی، چرا کمد لباس‌های علی رو مرتب نمیکنی. منم هزارتا بهانه می‌آوردم اما بهانه‌ی درست و واقعی‌اش این بود که دلم میخواد مامامانم بیاد و با اون این کارا رو بکنم. دلم میخواد موقع چیدن کمد دوتایی قربون و صدقه وسایلی بریم که براش خریدیم. دلم میخواد ذوق من و محمد یک تماشاچی داشته باشه و اون تماشاچی مامان و بابام باشن. 


مامان من فقط یک بچه داره و از خیلی از ذوق‌هایی که مادرها دارن محروم موند اما من میخواستم از این یکی محروم نباشه و از خدا میخواستم که کمکم کنه و شرایطش فراهم بشه. حالا هم از خدا میخوام که بهم توفیق بده تا این روزا رو با مادرم به اشتراک بذارم. این روزهای آخر بارداری که بدجوری دلبسته‌اش شدم و یک جورهایی دل‌کندن از این دوران برام سخته. می‌خوام تمام قصه‌هام رو برای محمد و بابا و مامانم تعریف کنم و بعد که علی به دنیا اومد این برهه‌ی جدید توی زندگی‌ام رو در کنار اون‌ها جشن بگیرم. برام دعا کنید که خدا کمکم کنه مثل همیشه و این روزهای نهایی رو به سلامت به پایان ببرم و علی کوچولومون رو سالم و سلامت بغل کنیم. 


تمام این روزهای بارداری برای یک گروهی بیش از همه دعا کردم و اون هم کسانی بود که در آرزوی داشتن فرزند هستن و شرایطش فراهم نمیشه. براشون دعا کردم که خدا به همه‌شون فرزندان سالم و صالح عطا کنه و دلشون رو به حضور همدیگه گرم کنه. 

برچسب مادری

پنجشنبه, ۱۸ جولای ۲۰۱۹، ۱۲:۵۴ ب.ظ

از روزی که اطرافیان متوجه می‌شوند که شما باردار هستید روند زندگی شما رو به تغییر خواهد بود. زندگی فردی، فکرها و حالات درونی‌تان از همان روزی که تصمیم به بارداری می‌گیرید تغییر می‌کند اما روابط اجتماعی شما درست زمانی تحت تاثیر قرار می‌گیرد که افراد پیرامون‌تان متوجه بارداری شما می‌شوند. انگار یک برچسب پنهان مادری وجود دارد که روی پیشانی‌تان می‌خورد و از آن لحظه به بعد قاعده‌ی بازی‌های اجتماعی موجود با شما تغییر می‌کند. وارد جمع‌ها که می‌شوید از آن بحث‌ها و گفتگوهای قبلی خبری نیست. وقتی دارید راجع به یک موضوع موردعلاقه‌تان صحبت می‌کنید، اطرافیان سعی می‌کنند سریع بحث را به سمت یکی از موضوعاتی که به مادر شدن شما مرتبط است تغییر دهند. با پرسیدن سوالات روتین به شما یادآوری می‌کنند آن چیزی که باید راجع بهش فکر کنی، نحوه‌ی تولد نوزاد و کارهایی است که بعد از آن باید برای مراقبت از او انجام بدهی. لزوما این بحث‌ها برای شما خسته کننده نیستند و در خیلی مواقع بدتان نمی‌آید تجربه‌ها‌ی دیگران را بشنوید. به خصوص از زبان افرادی که سنخیت بیشتری با هم دارید و احساس نزدیکی بیشتری با آنها می‌کنید اما تکرار این روند گاهی خسته کننده و ملالت آور می‌شود. بعد از مدتی حس می‌کنید چیزی از شما باقی نمانده است و تماما تبدیل به یک مادر شده‌اید. در یک نقش فرورفته‌اید و راه فراری ندارید و این بسیار ترسناک است. 


مادر بودن می‌تواند شیرین‌ترین اتفاق زندگی یک زن باشد اما تنها چیزی نیست که به او هویت می‌بخشد. من دوست دارم که هم مادر باشم و هم مریم. دوست ندارم نقش قبلی خودم و ساخته‌های پیشین‌ام را دور بریزم و تماما با برچسب مادری قضاوت بشوم. وقتی می‌گویم دارم کتاب می‌خوانم. این کتاب می‌تواند راجع به فرزندم نباشد. این که من برای علی با صدای بلند «فاوست» می‌خوانم یا «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» نباید خیلی عجیب به نظر برسد. من قبل از اینکه مادر علی باشم، مریم هستم. این همان قسمت فراموش شده در روابط اجتماعی است که افراد با یک مادر می‌سازند. وقتی بحث سیاسی می‌کنم یا نسبت به اتفاقات موجود عکس‌العمل نشان می‌دهم مدام به من یادآوری میکنند که من باردار هستم و نباید به این چیزها فکر کنم. یک اصرار عجیبی در محیط اطراف وجود دارد که از من آدم متفاوتی بسازد و من نمی‌توانم این اصرار را درک کنم. 


زندگی من در طول دوران بارداری تفاوت چندانی نکرد و اصلا نمی‌خواستم که متفاوتش کنم. من همچنان همان مریمی هستم که ۸ ماه قبل بودم. بدنم توان کمتری پیدا کرده است. سرعت راه رفتنم کمتر شده است. زودتر احساس خواب‌آلودگی میکنم و کمتر می‌توانم در مقابلش مقاومت کنم اما این‌ها هیچ کدام از من یک انسان متفاوت با علایق متفاوت نساخته است. 


از نظر من در دوران بارداری، فرزند شما بیش از همیشه احساسات شما را درک میکند و بهترین وقت برای آشنایی با خود واقعی‌تان است. پس خود واقعی‌تان را زیر ماسک‌ها و برچسب‌های اجتماعی مادر خوب و متعهد پنهان نکنید. خودتان باشید و اجازه بدهید او خود واقعی شما را با تمام وجود لمس کند. 

جلسه‌ی آخر

چهارشنبه, ۱۰ جولای ۲۰۱۹، ۱۱:۴۷ ق.ظ
امروز آخرین جلسه‌ی قبل مرخصی‌ام رو با استادام داشتم تا به جمع‌بندی برسم که قراره بعد از برگشتن از مرخصی چه کنم. وسط بحث‌های تکنیکالی که با هم داشتیم بدون هیج مقدمه‌ای النی ازم پرسید که قصد دارم بعد از دکترا چی ‌کار کنم. بارها به این سوال فکر کردم اما نمیدونم چرا وقتی ازم پرسید ذهنم سفید سفید بود. نمی‌دونستم جواب درست به این سوال چیه. مثل کسی برخورد کردم که اولین باره داره این سوال رو می‌شنوه و بهش فکر میکنه. گفتم سوال سختیه و بعد شروع کردم یه سری جواب‌های کوتاه و مختصر جور کردن. انگار دلم نمی‌خواست راجع به این تصمیمم باهاشون صحبت کنم. این بار چندمی هست که وقتی می‌شنوه که نمی‌خوام استاد دانشگاه بشم و کار آکادمیک رو ادامه بدم، عکس‌العمل نشون میده. یه جورایی میخواد تشویقم کنه که در فضای دانشگاه بمونم اما من خوب میدونم که این انتخابم نیست. گفتم که تا حالا در فضای آکادمیک بودم و میخوام غیر از اون رو هم تجربه کنم برای همین انتخاب اولم بعد دکترا پیدا کردن یک کار در فضای صنعت هست. یورگ خندید و گفت پس در واقع میری که یک مدیر بشی در یک شرکت کامپیوتری. این آینده‌ای هست که برای یک دکترای کامپیوتر در فضای صنعت متصوره. بعد هم سریع گفت، مطمئن باش بعد از تجربه‌ی فضای کاری در شرکت‌ها هیچ‌وقت دلت نمی‌خواد که برگردی به دانشگاه. نمیدونم چرا نمی‌تونستم این اطمینانی که توی صحبتش بود رو قبول کنم. به خودم یه اطمینانی داشتم که اگر بخوام فضای زندگی‌ام رو بعد از یک تجربه تغییر بدم حتما از پسش برمیام. شاید هم چون اون چیزی که واقعا در ذهنم هست رو براشون نگفتم حرف‌هاشون رو بیشتر به قصد دورهم بودن گوش میدادم نه یک توصیه‌ی واقعی. اگه میدونستن که چقدر ایده‌های عجیب و غریب و در تضاد با ثبات در ذهنم دارم برای بعد از دکترا احتمالا همین الان در اوج ازم خداحافظی میکردند. حس عجیبی بود. اون‌ها انگار که ناامیدانه می‌خواستند به موندن در فضای آکادمیک تشویقم کنند و از رقیبی که براشون تصویر کرده بودم، بدگویی کنند اما رقیب واقعی که در ذهن من بود چیز دیگری بود. توی همین فکرها بودم که یک مرتبه النی بهم گفت. تو داری مادر میشی و باید به ثبات فکر کنی. به داشتن یه شغل ثابت با درآمد خوب بعد از فراعت از تحصیل. من اما مادر شدنم رو محدود شدنم نمی‌دیدم. قبلا‌ها که مادر نشده بودم بیشتر دنبال زندگی باثبات بودم اما حالا انگار با علی میخوام همه چیزهای نو رو تجربه کنم. دلم نمیخواد مادرشدنم برام شروع رخوت و چنگ زدن به مسیرهای از پیش تعیین شده و امتحان شده باشه. مطمئنم که هم علی و هم محمد به من کمک می‌کنند تا مسیرهای نویی رو که همیشه در آرزوشون بودم پیدا کنم و تجربه کنم. این چیزی بود که امروز حالم رو خوب کرد. این اطمینانی که داشتم از اینکه قرار نیست زندگی برام در این لحظه و در این جا متوقف بشه. از نظر من روزی که آدم تجربه‌های جدید را فراموش میکنه، روز مرگش هست.

دوگانگی

سه شنبه, ۹ جولای ۲۰۱۹، ۰۹:۰۳ ب.ظ

مدتی می‌شود که آرام و قرار ندارم. هر روز به دنبال این هستم که یک کار جدیدی را شروع کنم یا کارهایی که از قبل مانده است را سر و سامان بدهم. تنها کاری که دست و دلم به انجامش نمی رود و یک طورهایی راجع بهش سردرگم هستم، کار تزم هست. استادهایم فشار می‌آورند و می‌خواهند که کار را قبل از مرخصی رفتنم تمام کنم اما من حوصله‌اش را ندارم. در واقع، کارهای مهم‌تری دارم که وقتی برای انجام کار تزم نمی‌بینم. ماه گذشته بیشتر صرف بودن کنار خانواده و تجربه‌های جدید شد و فرصت نداشتم برای خودم و علی وقت بگذارم و کارهای شخصی‌مان را پیگیری کنم. حالا در یک فرصت کوتاه هم می‌خواهم بساط جشن ورود علی را جمع و جور کنم و هم میخواهم برای آرامش هر دویمان یک روتین روزانه سالم از ورزش گرفته تا قرآن خواندن تعریف کنم. هم میخواهم کتاب‌هایی که این مدت نخوانده‌ام و روی هم تلنبار شده است را بخوانم و تمام کنم. زندگی برایم افتاده است روی یک دور تند. از طرفی دلم میخواهد از این کارهای فانتزی مانند عکس گرفتن و ... هم انجام بدهم. یک جورهایی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد را میخواهم همزمان پیگیری کنم و نمی‌توانم. بعد این نتوانستن گاهی حالم را بهم می‌ریزد. طوری که حتی نوشتن راجع بهش سخت شده است. از اینکه در ماه هفتم بارداری‌ام نتوانستم خیلی از کارهایی که برای خودم تعریف کرده بودم را تمام کنم از دست خودم ناراحت هستم و از طرفی دلم می‌خواهد دوماه باقی‌مانده را از دست ندهم و همه‌ی کارهایم را سر و سامان بدهم. با حضور علی زندگی طور دیگری می‌شود. یک طوری که دقیقا نمی‌دانم چه طور است. قطعا خوب و دلنشین است و قطعا یک دنیای متفاوت است. به فاصله‌ی کم از تولد علی در بین دوستان حاضر در ادمونتون دو بچه‌ی کوچک دیگر هم به جمع ما اضافه می‌شود و تازه دیشب فهمیدم که سارا هم باردار است و به زودی علی یک همبازی در ایران هم خواهد داشت. همه‌ی این‌ها می‌توانند خبرهای خوشی باشند و به واقع بودند و من کلی کیف‌شان را هم کردم اما از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که گاهی به کسانی که دیرتر از من فرزندشان به دنیا می‌آید حسودی میکنم که دوران بارداری‌اش هنوز ادامه دارد و گاهی هم از عطش دیدن علی طاقتم طاق می‌شود. این دوگانگی را نمی‌دانم چه طور حل کنم. اصلا نمی‌دانم از کجا به سراغم می‌آید. میل شدید در آعوش گرفتنش که هر شب در خواب هم به سراغم می‌آید و از طرفی علاقه‌ی عجیبی که به دوران بارداری پیدا کرد‌ه‌ام و تجربیات حسی عجیبی که در این دوران تجربه‌ کرده‌ام. 

فردا صبح با استادهایم جلسه دارم و کارهایم را نکرده‌ام اما همچنان امیدوارم که اوضاع خوب پیش برود. از طرفی دلم میخواهد که تا آخر ماه بعد به مسافرت بروند و در واقع این آخرین جلسه‌ی قبل مرخصی من باشد. اینطور خیالم راحت می‌شود که داستان درس و کلاس موقتا متوقف شده است و من برای آنچه درسر دارم به اندازه‌ی کافی وقت دارم.