صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

مامان و بابا

جمعه, ۲۶ جولای ۲۰۱۹، ۰۴:۳۷ ب.ظ

از صبح که از خواب پاشدم در حال محاسبه‌ی زمان رسیدن‌شون هستم. بیشتر از ده ماه میشه که ندیدمشون و میشه گفت از شدت دلتنگی بی‌حس شدم. اما حالا که دارن میان انگار یادم افتاده که چقدر دلتنگشونم. وقتی دیروز پروازشون تاخیر داشت و ممکن بود پرواز دوم شون رو از دست بدن، دل توی دلم نبود. به خودم میگفتم نگران اونام که توی دردسر نیافتن و مجبور نشن توی فرودگاه معطل بشن تا پرواز دیگه‌ای بگیرن اما این همه‌ی داستان نبود. من نگران خودمم بودم. نگران دلی که دیگه طاقت دوری‌شون رو نداشت. روی دیدن‌شون در ساعت ۶ بعدازظهر روز جمعه حساب کرده بود و نمی‌خواست حتی یک لحظه هم این دیدار به تعویق بیافته. خونه رو تمییز کردم و غذام رو آماده کردم و حالا نشستم که بنویسم که دارم اون لحظه رو بارها و بارها مجسم میکنم. لحظه‌ای که یک مامان و بابا با دخترشون رو به رو میشن که حالا یک پسر کوچولو توی دلش داره. مواجهه‌شون با مریمی که دلش اندازه‌ی یک هندوانه شده و گه گداری هم اگر با دقت نگاه کنی حرکت میکنه برام خیلییی خواستنیه. دارم لحظه به لحظه‌اش رو تصور میکنم و سعی میکنم پیش‌بینی کنم که چه حالی میشن. نمیدونم چرا حس میکنم اینبار که بغل‌شون کنم اشکم در میاد. معمولا موقع خداحافظی‌ها از بغل کردن آدم‌ها متاثر میشم اما این بار با همیشه فرق داره. انگار کلیی حرف دارم که باید براشون بزنم. میخوام تمام این مدتی که نبودن رو همین امشب براشون تعریف کنم. تمام لحظه‌هایی که با علی داشتم و نتونستم پای تلفن و اسکایپ باهاشون به اشتراک بذارم. 


همه بهم میگفتن چرا خریدات رو انقدر عقب میندازی، چرا ساکت رو نمی‌بندی، چرا کمد لباس‌های علی رو مرتب نمیکنی. منم هزارتا بهانه می‌آوردم اما بهانه‌ی درست و واقعی‌اش این بود که دلم میخواد مامامانم بیاد و با اون این کارا رو بکنم. دلم میخواد موقع چیدن کمد دوتایی قربون و صدقه وسایلی بریم که براش خریدیم. دلم میخواد ذوق من و محمد یک تماشاچی داشته باشه و اون تماشاچی مامان و بابام باشن. 


مامان من فقط یک بچه داره و از خیلی از ذوق‌هایی که مادرها دارن محروم موند اما من میخواستم از این یکی محروم نباشه و از خدا میخواستم که کمکم کنه و شرایطش فراهم بشه. حالا هم از خدا میخوام که بهم توفیق بده تا این روزا رو با مادرم به اشتراک بذارم. این روزهای آخر بارداری که بدجوری دلبسته‌اش شدم و یک جورهایی دل‌کندن از این دوران برام سخته. می‌خوام تمام قصه‌هام رو برای محمد و بابا و مامانم تعریف کنم و بعد که علی به دنیا اومد این برهه‌ی جدید توی زندگی‌ام رو در کنار اون‌ها جشن بگیرم. برام دعا کنید که خدا کمکم کنه مثل همیشه و این روزهای نهایی رو به سلامت به پایان ببرم و علی کوچولومون رو سالم و سلامت بغل کنیم. 


تمام این روزهای بارداری برای یک گروهی بیش از همه دعا کردم و اون هم کسانی بود که در آرزوی داشتن فرزند هستن و شرایطش فراهم نمیشه. براشون دعا کردم که خدا به همه‌شون فرزندان سالم و صالح عطا کنه و دلشون رو به حضور همدیگه گرم کنه. 

  • مریم

نظرات  (۲)

  • الهه ابوالحسنی شهرضا
  • من که اشکم در اومد.
    خدا حفظشون کنه براتون.
    مرییییییییم چشم و دلت(علی) روشن روشن روشن:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی