صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

جلسه‌ی آخر

چهارشنبه, ۱۰ جولای ۲۰۱۹، ۱۱:۴۷ ق.ظ
امروز آخرین جلسه‌ی قبل مرخصی‌ام رو با استادام داشتم تا به جمع‌بندی برسم که قراره بعد از برگشتن از مرخصی چه کنم. وسط بحث‌های تکنیکالی که با هم داشتیم بدون هیج مقدمه‌ای النی ازم پرسید که قصد دارم بعد از دکترا چی ‌کار کنم. بارها به این سوال فکر کردم اما نمیدونم چرا وقتی ازم پرسید ذهنم سفید سفید بود. نمی‌دونستم جواب درست به این سوال چیه. مثل کسی برخورد کردم که اولین باره داره این سوال رو می‌شنوه و بهش فکر میکنه. گفتم سوال سختیه و بعد شروع کردم یه سری جواب‌های کوتاه و مختصر جور کردن. انگار دلم نمی‌خواست راجع به این تصمیمم باهاشون صحبت کنم. این بار چندمی هست که وقتی می‌شنوه که نمی‌خوام استاد دانشگاه بشم و کار آکادمیک رو ادامه بدم، عکس‌العمل نشون میده. یه جورایی میخواد تشویقم کنه که در فضای دانشگاه بمونم اما من خوب میدونم که این انتخابم نیست. گفتم که تا حالا در فضای آکادمیک بودم و میخوام غیر از اون رو هم تجربه کنم برای همین انتخاب اولم بعد دکترا پیدا کردن یک کار در فضای صنعت هست. یورگ خندید و گفت پس در واقع میری که یک مدیر بشی در یک شرکت کامپیوتری. این آینده‌ای هست که برای یک دکترای کامپیوتر در فضای صنعت متصوره. بعد هم سریع گفت، مطمئن باش بعد از تجربه‌ی فضای کاری در شرکت‌ها هیچ‌وقت دلت نمی‌خواد که برگردی به دانشگاه. نمیدونم چرا نمی‌تونستم این اطمینانی که توی صحبتش بود رو قبول کنم. به خودم یه اطمینانی داشتم که اگر بخوام فضای زندگی‌ام رو بعد از یک تجربه تغییر بدم حتما از پسش برمیام. شاید هم چون اون چیزی که واقعا در ذهنم هست رو براشون نگفتم حرف‌هاشون رو بیشتر به قصد دورهم بودن گوش میدادم نه یک توصیه‌ی واقعی. اگه میدونستن که چقدر ایده‌های عجیب و غریب و در تضاد با ثبات در ذهنم دارم برای بعد از دکترا احتمالا همین الان در اوج ازم خداحافظی میکردند. حس عجیبی بود. اون‌ها انگار که ناامیدانه می‌خواستند به موندن در فضای آکادمیک تشویقم کنند و از رقیبی که براشون تصویر کرده بودم، بدگویی کنند اما رقیب واقعی که در ذهن من بود چیز دیگری بود. توی همین فکرها بودم که یک مرتبه النی بهم گفت. تو داری مادر میشی و باید به ثبات فکر کنی. به داشتن یه شغل ثابت با درآمد خوب بعد از فراعت از تحصیل. من اما مادر شدنم رو محدود شدنم نمی‌دیدم. قبلا‌ها که مادر نشده بودم بیشتر دنبال زندگی باثبات بودم اما حالا انگار با علی میخوام همه چیزهای نو رو تجربه کنم. دلم نمیخواد مادرشدنم برام شروع رخوت و چنگ زدن به مسیرهای از پیش تعیین شده و امتحان شده باشه. مطمئنم که هم علی و هم محمد به من کمک می‌کنند تا مسیرهای نویی رو که همیشه در آرزوشون بودم پیدا کنم و تجربه کنم. این چیزی بود که امروز حالم رو خوب کرد. این اطمینانی که داشتم از اینکه قرار نیست زندگی برام در این لحظه و در این جا متوقف بشه. از نظر من روزی که آدم تجربه‌های جدید را فراموش میکنه، روز مرگش هست.
  • مریم

نظرات  (۱)

  • الهه ابوالحسنی شهرضا
  • رقیب البته :))
    پاسخ:
    ههه. مرسیی. درستش کردم. نمیدونم چرا چنین سوتی داده بودم :دی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی