وطن
توی کافه نشسته بودیم و من داشتم طبق معمولا از حال و احوالات این یک سال و دغدغههای این سفر چندروزه برایش سخنرانی میکردم. او هم آرام دمنوشش را مزه مزه میکرد و به حرفهایم گوش میکرد. با ریتم تند همیشگیام داستان را شروع کرده بودم و هر بار که نگاهم به صورتش میافتاد، شتاب کلماتم کم میشد و شدت احساسشان تسلی مییافت. از خصوصیات مکالمه با اوست این رنگ باختن احساسات شدید و فهمیدن طعم واقعیشان.
دلم میخواست رشتهی کلامم «با دلم برایت تنگ شده بود» یا «می دونستی خیلی دوستت دارم» گسسته شود. اما همین چند دقیقه پیش گفته بود که باید صبور باشم و در ساختن دوباره رابطههایم بعد از گذر زمان شتاب نکنم. برای همین بود که ذهنم را پاک کردم و سعی کردم فرصت دوباره بدهم تا همه چیز آن طور که میخواهد پیش برود. با اینکه دلم میخواست هر روز ببینمش و دوباره همان حال و هوای قبل را داشته باشیم اما دیگر پذیرفته بودم هیچ چیز مثل قبل نیست. در همین فکرها بودم که پرسید: «وقتی برمیگردی حس میکنی به وطنت برگشتی؟»
سریع پاسخ دادم. فکر زیادی نکردم. گفتم:«نه هنوز». برایم گفت که معمولا زمان باعث میشود که این حس در من ایجاد شود من اما نمیخواستم بپذیرم. اما از آن روز هنوز به این سوال فکر میکنم.
این بار که برگردم دیگر فکر نمیکنم بودن بیشتر از یکی دو هفته چیزی را عوض میکند. دفعههای قبل هم تعداد بارهایی که میدیدمشان و کنارشان بودم همین بود. حرفهایی که میانمان رد و بدل میشد و احساسهایی که در قلبمان خانه میکرد همه و همه مثل قبل بود. رفتنم چیزی را تغییر داده بود که ماندنم حتی اگر دو هفته هم بیشتر میشد قدرت تغییرش را نداشت.
جوابم را گرفته بودم باید فکرم را تغییر میدادم باید میپذیرفتم که یا جایگاه اولیهای که در ذهنم تصور کرده بودم توهمی بیش نبوده است یا یک درجه بهتر، رفتنم منشا همه تغییرات است. حالا سبکبارتر میتوانم به «وطن»، «دوست» و هزاران سوال دیگر در ذهنم فکر کنم.
- ۱۷/۱۲/۱۰