صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

ازیعین (اپیزود اول)

شنبه, ۲ دسامبر ۲۰۱۷، ۱۱:۱۱ ب.ظ

امروز پنجم محرم است و آخرین شبی است که با مامان و بابا به روضه می‌رویم. هوا کمی سرد شده است و برای فرار از سوز سرما باید فاصله بین ماشین تا خانه‌ را با سرعت بیشتری راه برویم. نمی‌دانم سریع راه رفتن از میزان سرمایی که در استخوان‌هایمان نفوذ می‌کند، کم می‌کند یا نه اما حداقل این حس را به تو می‌دهد که این درد سریع‌تر تمام می‌شود.  

در را که باز می‌کنم صدای زیارت عاشورا را می‌شنوم که به اواخرش نزدیک شده است. درست در همان فراز «سلم لمن سالمکم» دوم رسیده‌ایم. هر بار زیارت عاشورا میخوانم دوست دارم زودتر به آن فرازهای انتهایش نزدیک شویم. آن‌جایی که معمولا روی دو پا می‌آیستی یا هر طور که نشسته‌ای خودت را جمع و جور میکنی و سلام می‌دهی. سلام که می‌دهم احساس میکنم کسی سلامم را جواب میدهد. اصلا دعا را برای همین پاسخ شنیدن‌هایش دوست دارم. دعاهایی که تویشان سلام هست را بیشتر دوست دارم. چون احساس میکنم هم گوینده هستم و هم مخاطب. من سلام میکنم و او سلامم را جواب میدهد. آخر جواب سلام واجب است. 

در شلوغی جمعیت و در همین افکار به دنبال یک جای کوچک و دنج بودم که از نگاه آدم‌ها دور بمانم. دوست ندارم که در هیاهوی روضه و دعا با کسی سلام و علیک کنم. آن هم از آن سلام و علیک‌های الکی که نصفش را فقط با سر و تکان دادن لب‌هایت از سر وا میکنی. خدا رو شکر آن شب، سریع یک گوشه دنج برای خودم و مامان پیدا کردم و نشستم و مشغول خواندن دعا شدم. از اول شروع کردم به خواندن. چون سرعتم زیاد است مطمئن بودم که تا آن‌ها تمام کنند من هم تمام کرده‌ام. این آه و ناله‌های وسط دعا خواندن و همه با هم تکرار کردن‌ها را دوست ندارم. هر چند که می‌دانم حال و هوای عجیبی می‌دهد به فضاها و بعضی آدم‌ها که نفس همراهی برای هر کاری برایشان خوشایند است. از کارهای دسته جمعی دینی من فقط نمازش را دوست دارم. آن هم به خاطر هماهنگی که در وجود تک تک آدم‌ها احساس میکنی. همه‌شان کنار هم ایستاده‌اند تا خدایی را عبادت کنند که غنی و فقیر برایش فرقی ندارد. خدایی که ملاکش برای برتری آدم‌ها فقط و فقط تقوا و بلندمرتبگی روحشان است. 

از این حرف‌ها که بگذریم. می‌رسیم به همان لحظه‌ای که روی دو زانو نشستم تا سلام بدهم. چشمانم را بستم و دست راستم را روی قلبم گذاشتم. تا گفتم «السلام علیک یا اباعبداالله». تصویر گنبدش در ذهنم مجسم شد اما این بار مثل همیشه نبود شلوغ بود خیلی شلوغ. من و او تنها نبودیم خیلی ها کنارم ایستاده بودند و من از ترس سریع چشمانم را باز کردم. به دور و برم خیره شدم. همه مشغول نوشیدن چای بودند و یک نفر هم رو به روی لپ‌تاپ نشسته بود تا سخنرانی را آماده پخش کند. به مامان نگاه کردم که خیلی غمگین بود. چند روزی بود که فکر رفتن و جدایی بهم ریخته بودش. سعی کردم به رفتنشان فکر نکنم و دوباره سرم را پایین انداختم تا زیارت را تمام کنم اما فکر این راه شلوغ از سرم نمی‌افتاد از همان اول فهمیدم که دلم چه چیزی می‌خواهد. هر سال به اربعین فکر میکردم و میگفتم انشاالله یک سال که در تعطیلات مان بود قسمت ما هم می‌شود و می‌رویم اما الان در شروع سال تحصیلی و هزار گیر و گرفتاری به لیست دعاهایم اضافه شده بود، نه فقط یک دعای ساده. یک دعای سخت و درست و حسابی که خدایا خواهشا همین امسال، چون معلوم نیست من اصلا سال بعد زنده باشم. انقدر این فکر به نظرم دور از ذهن می‌رسید که نمی‌توانستم با کسی مطرحش کنم. تا روز عاشورا هر روز که زیارت می‌خواندم و سلام می‌دادم. خودمانی به امام حسین میگفتم اگر امسال نیایم اصن معلوم نیست سال بعدی باشد که بتوانم بیایم پس خواهشا همین امسال. این همه اصرار خودم را نمی فهمیدم. اما مدتی هست که به دلم اهمیت مید‌هم. 

از اآن روز به بعد، هر روز و شب فکرم روی همین دعا قفل شده بود. روز عاشورا بعد از اینکه مراسم زیارت ناحیه در خانه‌مان برگزار شد و مهمان‌ها رفتند. روی میزناهارخوری بساط لپ‌تاپم را پهن کرده بودم و محمد داشت قهوه درست میکرد و آشپزخانه را جمع و جور میکرد. تمام نیرویم را جمع کردم و بعد با یک مقدمه چینی مختصر نیت دلم را برایش بازگو کردم. انتظار داشتم که مرددم کند یا نه توی کار بیاورد یا هزار دلیلی که موجود بود را برایم واگویه کند و منصرفم کند. اما هیچ‌کدام از این کارها را نکرد. با آرامش همیشگی‌اش نگاهم کرد و گفت من هم میام. تقویم رو نگاه کن ببین اون هفته، تعطیلی وسط ترم نیست؟ هم امیدوار بودم هم ناامید. دلم میخواست تقویم را نگاه نکنم و داستان همینجا ختم بشود و بعد خودم و او را در کربلا ببینم اما می‌دانستم واقعیت چیز دیگری است. حالا که او هم انقدر دلش میخواست کار انگار برایم سخت‌تر شده بود. اگر نمی‌توانست بیاید چی؟ باید میرفتم؟ باید رفیق نیمه‌راه می‌شدم؟ دستم را روی قلبم گذاشتم و موبایلم را برداشتم. تقویم دانشگاه را باز کردم. باورم نمیشد. درست یک هفته بعد از اربعین، تعطیلی میان ترم دانشگاه بود. این خبر را از خبر قبولی کنکور و هزاران خبر خوش دیگر زندگی‌ام با انرژی تر و مشتاق تر واگویه کردم. 

دلم میخواهد تک تک روزهای بعد از این تصمیم را بنویسم. روزهایی که هر ساعتش یک گره از کار فروبسته ما گشوده شد و راهی شدیم. روزهایی که باورم نمی‌شود آمدند و رفتند. 

  • مریم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی