صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

تعصب

چهارشنبه, ۳ می ۲۰۱۷، ۱۲:۲۱ ب.ظ

ساعت حدود ۵ بود، روبروی تلویزیون نشسته بودم و به بشقاب خالی غذا توی سینی نگاه میکردم. داشتم با راحله پیامی رد و بدل میکردم و هر از گاهی برای فرار از چشم درد لعنتی به دوردست خیره میشدم تا دوباره بتوانم روی صفحه موبایل تمرکز کنم. وسط این پیام‌ها بود که فاطمه پیام داد نمی‌تواند سر موقع به کلاس برسد و باید تنها بروم.  تازه یادم افتاد که کلاسی هم هست و از قضا جلسه‌ی آخرش هم هست. اگر جلسه‌ی آخر نبود، نرفتنم حتمی بود. هزار دلیل خوب هم توی جیبم داشتم که بتوانم آن مریم جدی درونم را راضی کنم. اصلا همین چشم درد خودش بهترین بهانه برای خواب عصر و نرفتن کلاس بود. اما حالا همه چیز متفاوت بود. نمی‌دانم چرا شروع و پایان یک معنای متفاوتی برایم میدهد. انگار یک عهد تاریخی با خودم بسته ام که در شروع‌ها و پایان ها حتما باشم. نماز که خواندم، لباس پوشیده آماده‌ی رفتن شدم. محمد جلوی در ساختمان منتظرم بود. در راه به داستانی که امروز قرار بود بخوانیم فکر میکردم. برای خودم چند داستان تخیلی با ژانرهای مختلف تصور کردم و صد البته همه‌شان را دوست داشتم. ذوق داشتم برای شنیدن داستانی که هنوز چاپ نشده بود و قرار بود امروز برای ما خوانده شود تا در باره‌اش به نویسنده فیدبک بدهیم. چندباری با ترمزهای ناگهانی و سرعت گرفتن‌های غیرمنتظره از عالم تخیلاتم بیرون آمدم اما هر بار خیلی سریع غرق میشدم در ادامه‌ی افکارم. وقتی به اولین پیج قبل از کافه رسیدیم دیگر دل توی دلم نبود. دوست داشتم هر چه زودتر از ماشین پیاده بشوم. برای همین تا ماشین ایستاد، با محمد خداحافظی کردم و با عجله وارد کافه شدم. برعکس همیشه، امروز جمعیت زیادی آمده بودند. آنجا بود که فهمیدم فقط من نیستم که شروع و پایان برایم مهم است. در میان جمعیت، دو آقا بودند که هرگز ندیده بودمشان. یکی‌شان مرد میانسالی بود با موهای یک دست جوگندمی و چهره‌ای مصمم. یک تی‌شرت راه راه مشکی و سفید به تن داشت و به نظر میرسید که فقط به قصد همراهی همسر و دخترش آمده است. همسرش را میشناختم. خانم موجهی بود که چندین جلسه در کلاس‌ حاضر شده بود. اهل کتاب بود ودوست داشت که دخترش را هم که خوب فارسی حرف نمیزد به خواندن داستان‌هایی به زبان فارسی علاقه مند کند. اما غریبه‌ی دیگر، مردی بود جوان و البته از من پیرتر. با موهای کم و چهره‌ای که مرا یاد یکی از مجری‌های تلویزیون می‌آنداخت. پیراهن سفیدی به تن داشت و آستین‌های پیرهنش را بالا زده بود. انگار برای یک کار جدی خودش را آماده کرده است. به همه سلام کردم و داشتم برای خودم دنبال یک جای مناسب میگشتم که متوجه نگاه سنگینش شدم. سعی کردم توجه نکنم. گذاشتم به حساب آنکه برایش آشنا نیستم و البته تیپ و استایل متفاوتی هم از تمام آدمهای کلاس دارم. اتفاقا آن روز هم یک روسری صورتی و ژاکت صورتی به تن داشتم که حسابی تمایز رنگ هم ایجاد کرده بود و بین تمام چهره‌های خاکستری من یکی فقط صورتی پوشیده بودم.


بعد از اینکه همهمه صحبت‌های این در و آن در فروکش کرد. استاد شروع به خواندن کرد. اولین سطر داستان را که خواند، صدایی در درونم گفت: «جهت‌دار است!». سعی کردم آرامش کنم تا بتوانم با داستان همراه شوم اما کمی طول کشید و برای همین یکی دو پاراگراف اول داستان را از دست دادم.  هر چه بیشتر می‌خواند، ذوق و هیجان درونم بیشتر فروکش می‌کرد. از هم گسیختگی متن، تلاش مذبوحانه نویسنده برای القای مفاهیم ذهنی‌اش در قالب سمبل‌هایی که وضوحشان حتی سمبلیک خواندن داستان را غیرممکن کرده بود، تکرارهای معنی‌دار جملات از زبان شخصیت‌های مختلف داستان که ظاهر تکنیک وارش پشت باطن تصنعی‌اش پنهان شده بود، همه و همه صدای درون مرا قوی‌تر و تلاش من را برای نگاه بی‌طرفانه کمرنگ‌تر میکرد. داستان که تمام شد. حال خوشی نداشتم. میترسیدم که حرف بزنم و انگ تحجر روی پیشانی‌ام بنشیند.این سکوت آمیخته با ترس، حالم را بدتر هم کرد. طوری که می‌ترسیدم، اطرفیانم متوجه دست‌های عرق کرده و صورت گل انداخته‌ام بشوند. استاد از ما نظر خواسته بود و من زبانم قفل شده بود نه برای آنکه حرفی برای گفتن نداشتم بلکه برای حرف‌هایی که می‌دانستم تاب شنیدنش را ندارند. سعی کردم چند تا از آن مشکلات تکنیکی که با عقاید من و آنها تداخلی نداشت پیش بکشم و بعد پشت یک لبخند مسخره پنهان بشوم. همین کار را هم کردم. خوشبختانه، ایرادهای تکنیکی ام با به به و چه چه بقیه همراه شد و فهمیدم ظاهرا دوستان دیگر هم خیلی با فرم داستان ارتباط نگرفته‌آند. به ساعتم نگاه میکردم و هر بار امیدوار بودم که تمام شدن کلاس را نوید بدهد اما زمان هم نمیگذشت. حرف‌هایی از این در و آن در زده شد و همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه آن مرد جوان، کاغذش را از روی میز برداشت و تیتروار انتقاداتش را ردیف کرد.  یکی از ایرادهایش اتفاقا خیلی هم وارد بود و منم قبل‌تر یک گریزی به آن زده بودم. برای همین، فرصت را مناسب دیدم تا با تایید حرفش، به او اثبات کنم که قضاوتش راجع من بیراه بوده است. اما نگاه سنگین و بی اعتمادش را روی صورت من ثابت نگه داشت و پیشنهاد بعدی‌اش را محکم و تر با اعتماد به نفس بیشتری مطرح کرد. گفت: « به نظرت خوب نیست که در اون جایی که گلوله به قرآن برخورد میکنه، قرآن متلاشی بشه و گلوله ثابت بمونه؟ اینطوری یک طنز خوب میتونی بهش اضافه کنی که گارانتی انگلیسی‌ها از گارانتی خدا معتبرتره!» جمله‌آش رو که تمام کرد. نفس من توی سینه‌آم حبس شده بود و احساس خفه‌گی میکردم. هزار تا جواب توی ذهنم برای توهین عمدی‌اش داشتم اما همه را با بغض در گلو قورت دادم. بغضم برای خودم و قرآن و اسلام نبود. برای او بود برای نفرتی که در چشمانش موج میزد و نمی‌توانست پشت یک لبخند روشنفکرانه پنهانش کند. برای آزادی بیان و احترام متقابلی بود که در آتش نفرتش می‌سوزاند و نمی‌دید. نگاهم را به سمت دیگری بردم. نمی‌خواستم آتش این جنگ هفتاد و دوملت را شعله ور کنم. اما او بی‌خیال نمی‌شد. بلندتر از قبل گفت: « آیه‌اش را هم که می‌دانی. آخر قرآن قسم خورده است که از خودش محافظت میکند». پوزخندی را هم چاشنی جمله‌اش کرد تا  لبخند حاکی از پیروزی‌اش با خیال راحت‌تری روی صورتش نقش ببندد. از آنجا به بعد صحبت‌ها دیگر برایم مهم نبود. داستان هر طور که شروع می‌شد یا تمام می‌شد، اهمیتی نداشت. داستان دیگری در ذهنم آغاز شده بود. داستان یک نفرت ریشه‌دار، یک تعصب کورکورانه و یک خشم عمیق که من و هم‌کیشانم خواسته یا ناخواسته در آن سهیم بودیم.


  • مریم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی