گفتگوهای صدای توخالی
سرم را روی میز گذاشتم و به صدای نفسهایم گوش میدادم. بلند بود و خفه. یک بغض توی گلو داشتم که راهی برای خلاصی از دستش نمیشناختم. چشم هایم را فشردم تا شاید اشک بریزم. دو سه قطرهای هم جاری شد اما سایر قطرههای اشک همراهی نکردند و درون چشمم جا خشک کردند. امدم حرف بزنم و یکی دو جمله ا زدنیا شکایت کنم و خلاص بشوم اما دیدم حتی شکایت کردن هم دلم را خنک نمیکند. اصلا اگر هم بخواهم کو گوش شنوا. از اینکه تنها در و دیوار به شکایتهایم رسیدگی کنند خسته شدم. داشتم اسم الی را سرچ میکردم که برایش یک پیام بلند بالا تایپ کنم اما یادم افتاد که مسافرت است. وقتی هوای خوش و حال خوشش را تصور کردم، حیفم آمد با حرفهای صد من یه غازم گوشهای از این حال خوشش را تا بزنم. به فائژه پیام دادم اما نه آن پیام بلند بالا. یک سلام و احوالپرسی مختصر و بعد هم سوال کردم که «هستی؟». اما نبود. خوب شد هم که نبود. چی میخواستم بگم؟ بعد از سه ماه و اندی پیام دادم که بگم ناخوشم؟!! با خودش نمیگوید رفیق جان تا به حال کجا بودی؟ چرا میگوید حتی اگر توی رویم نگوید حتما ته دلش میگوید. من این مدت حتی نمیتوانم حواسم به حال خودم باشد چه برسد به حال دوستانم. بی معرفتی و نارفیقیم را توجیه نمیکنم اما گفتن این جمله کمی از بار گناهم برای خودم کم میکند. آخرش که راه به جایی نداشتم. گفتم حداقل برای خودم بنویسم. باز دوباره توی ذهنم آمد که به جای در و دیوار حقیقی دست به دامن در و دیوار مجازی شده ای؟ اما حسش برایم فرق میکرد. یک صفحه جلوی من باز شده است که هم من دارم مینویسم و هم اون برای من در حال نوشتن است. چه حسی بهتر از اینکه، در همان لحظهای که تو نیاز به گفتن داری کسی تو را میشنود و پاسخ میدهد. این بود که کل داستان را برای این رفیق نوشتم. رفیقی که نامش از قضا هم نام من است. نه فقط نام کوچکش که فامیلش هم با من یکی است. رفیق خوبی است. حالا آمدم اینجا تا به رفیقم بگویم: « هیچ دلیل خوبی برای بودن در این لحظه و در این مکان ندارم؟» حتی شاید میخواستم بگویم:« احساس میکنم دارم مثل قماربازها زندگی میکنم.» هی قمار میکنم و هی میبازم. هی امید میبیندم که این بار بازی دست من است و پولهای وسط میز را من جمع میکنم اما هیچ چیز نصیبم نمیشود جز یک امید از دست رفته و یک دل شکسته از این افتهایی که خیزشی پشتش نیست.
- ۱۷/۰۵/۰۴