محرم
محرم برای من فقط در تاسوعا و عاشورا خلاصه نمیشود.
وقتی محرم میشود انگار من هم میشوم همان دختر ۶-۷ ساله. هر جای دنیا که باشم به خانهی پدربرزگم برمیگردم. زیارت عاشورا را که میخوانم، صدای یاسر همیشه درگوشم است. با هرکسی که همنوا بشوم «و هذا یوم فرحت ...» را اما با همان آهنگی میخوانم که او میخواند. هر جا که روضه بروم. روضهخوانش برایم آشناست. جلو جلو بیتهای مداح را کامل میکنم. انقدر که بعضی از خطهای مقتل برایم آشنا سده است. هنوز به آن خط نرسیده من دارم اشک میریزم. روضهی حضرت علی اصغر که میخوانند. آقاجون را میبینم که به عصایش تکیه داده است و دارد برایمان داستان میدان رفتن امام را میگوید. سرخی غروب را تفسیر میکند و خونی که به آسمان ریخته شده تا زمین نریزد و غوغا به پا نشود. بعد اما صدای داییام را میشنوم که نوحهی تلذی را میخواند و بغضش در «علی لایلای» گفتن میشکند.
شب هشتم که میشود. از اول روضه منتظرم تا کسی «جوانان بنیهاشم ...» را بخواند. اگر نخوانند هم اشکالی ندارد. آقاجون بر سینه میزند و میخواند و من پا به پایش اشک میریزم. به خودم که میآیم دیگر آنجا نیستم. رفتهام خیلی دورتر. آنجایی که اویس دارد «رخشنده ماه چهارده زیبا علی اکبر ...» را از روی نسخههای خطی روضههای آقاجون برایمان میخواند.
شب نهم اما همه میدانند که قرار است میرعلمدار نیاید ...
برای همین است که « ای اهل حرم میر و علمدار نیامد»، زمزمهی بزرگ و کوچک میشود. مریم کوچک هم همان گوشه ایستاده و آقاجون دوباره وسط سینهزنها نگاهش میکند. آقاجون آن لحظههای آخر که در بستر بود هم این دوبیت را میخواند. هنوز تاسوعا نشده بود اما این دوبیت را میخواند و بعد میگفت: «دستهی عزاداری اباعبدالله خلوت نباشد یک وقت !». صدایش وقتی با ما حرف میزد، ضعیف شده بود اما این دوبیت را بدجور محکم میخواند. انگار تمام توانش را گذاشته بود تا اهل حرم تنها نمانند.
امان از شب آخر ... امان از تنهایی پسر پیغمبر ... امان از «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است ...». کاش این صبح هیچوقت طلوع نمیکرد. هرسال شب دهم که میشود، این بیت را ملتمسانه میخوانیم اما بخت یارمان نمیشود. آفتاب لعنتی طلوع میکند و « زینت دوش نبی ...» بماند. توان خواندن این آخری را هیچوقت نداشت. اشک امانش را میبرید. ما هم از او به ارث بردیم انگار.
- ۱۸/۰۹/۱۸