تولد
امروز تولد محمده و من براش هیچ هدیهای نخریدم! درواقع دنبال یه هدیه خاص برای روز تولدش بودم و خودش هم کم و بیش در جریان بود. راجع به تمام مراحل تقدیم هدیه بهش هم فکر کرده بودم اما امروز صبح باهام تماس گرفتن و گفتن که هدیه به این زودیها به دستمون نمیرسه. وقتی تلفنم زنگ زد. محمد با اینکه خواب بود و معمولا هم چیزی به راحتی از خواب بیدارش نمیکنه اما با ذوق اینکه هدیهاش از راه رسیده از خواب بیدار شد. من از اتاق رفتم بیرون و خب خانم منشی پای تلفن بهم گفت که فعلا این هدیه موجود نیست و بعدم راجع به آپشنهای دیگه صحبت کرد. بقیه حرفهای خانومه رو درست نمیشنیدم. تمام مدت فکر و ذکرم این بود که حالا چیکار کنم؟ هیچ تهیه و تدارکی ندیده بودم و به قول معروف تمام تخممرغهام رو در یه سبد گذاشته بودم. بدتر اینکه کارهام خیلی مخفیانه پیش نرفته بود و با اینکه در موردش با هم حرفی نزده بودیم اما مطمئن بودم که اونم در جریانه. تلفنم که تموم شد. یه کمی خودم رو توی هال معطل کردم با لپتاپ اما این وقتکشی خیلی طول نکشید. محمد داشت صدام میکرد از توی اتاق و منم سعی میکردم خودم رو به نشنیدن بزنم تا کمی وقت بخرم و فکر کنم. نمیدونم چرا انقدر اوضاع برام پیچیده شده بود .محمد کسی نبود که ناراحت بشه بابت هدیه نگرفتن روز تولد اما انگار من خودم خیلی ناراحت بودم. انگار روز تولد من بود و همه یادشون رفته بود.
خودم رو جمع و جور کردم و رفتم به سمت اتاق. محمد اومده بود دم در و داشت میومد سمت هال. سفت بغلش کردم و اونم متعجب نگام میکرد. اونم بغلم کرد. اما کاملا ازنگاهش معلوم بود که داره به چرایی این نوع بغل کردن من فکر میکنه. مثل بچهها شده بودم. میتونستم قیافه خودم رو تصور کنم. لب پایینم رو آورده بودم روی لب بالام و چشمام رو درشت کرده بودم. نذاشتم که ازم بپرسه که چرا اینطوری نگاش میکنم. خودم سریع گفتم. تولدت مباااارک اما ببخشید هدیهای که قرار بود بهت بدم به دستم نرسید. حالا چی میخوای برات بخرم هدیه روز تولد؟ همهی اینا رو انقدر سریع گفتم که اگه هرکسی غیر محمد بود حتما لازم میشد یه بار دیگه تکرارشون کنم. بعدش یه نفس راحت کشیدم. قورباغه رو قورت داده بودم.
محمد خندهاش گرفته بود. البته میتونستم ته نگاهش ببینم که از نرسیدن اون هدیه ناراحته اما خب اصلا به روی من نیاورد. سریع بحث رو عوض کرد و بهم گفت امروز استارباکس یه نوشیدنی مجانی به مناسبت روز تولدش بهش میده. میتونیم عصری با هم بریم و هدیهاش رو باهم تقسیم کنیم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. به این فکر میکردم حتی استارباکس هم به محمد یه هدیه داده اما من ....
محمد انگار فکرم رو خونده بود. وقتی بهش گفتم. مرسیی که به دنیا اومدی. بهم گفت: مرسیی که همسرم شدی، بدون تو توی این دنیا خیلی تنها میشدم. چشم قلبی شده بودم. یه لحظه احساس کردم شاید بهترین هدیهای که آدمها میتونن بهم بدن، همراهیشون هست. اینکه خیالت تخت باشه که توی روزهای سخت و شیرینت یکی هست که میتونی روش حساب کنی. امیدوارم من برای محمد همون یک نفر باشم. امیدوارم امسال هدیه تولدش از طرف من یه همراهی صبورانه باشه. به خصوص اینکه سال پر فراز و نشیپی هم پیش روش هست. سالی که احتمالا خیلی از تصمیمات بزرگ زندگیاش رو باید بگیره و مسیرش رو برای چندسال آینده انتخاب کنه. سالی که باید با خیلی از فکرها و تصورات خوب و بد مبارزه کنه و من در تمام این مسیر باید همراهش باشم و نذارم باورش رو به خودش از دست بده. اینا حرفای قشنگی هست اما از حرف تا عمل یه دنیا فاصله است.
اینکه چرا اینجا نوشتمش رو نمیدونم اما باید ثبتش میکردم. این تلفیق از حسهای عجیب که امروز داشتم. این حس شرمندگی از نرسیدن هدیه و فکرهای بعدش.
خلاصه اینکه بماند به یادگار امروز در بین تمام روزهای زندگیم.
- ۱۸/۰۹/۱۷