رازهای مگو
چند مدتی است که یک راز مگو با خودم دارم. رازی که به هیچکس نمیتوانم بگویم. رازی که مال من نیست که وقتی فشارش روی دوشم زیاد شد و بغض گلویم را فشرد خودم را از دستش رها کنم و نفس راحتی بکشم. باید تا همیشه در قلبم بماند و نفسم را سنگین کند و اشکهایم را جاری. صاحب راز دلش نمیخواهد کسی از این راز با خبر شود. خودش هم حسابی اذیت است اما میداند با افشای رازش حالش بدتر میشود.
هر از گاهی که به من زنگ میزند و یک پردهی جدید از این راز را بر من میگشاید حالم آشوبتر میشود. آنقدری بهم نزدیک هستیم که نمیشود بگویم رازهایت را و حرفهای مگویت را برای خودت نگهدار. می دانم که با همین اندک اندک گفتن و یک جملهی خبری را لابهلای صدتا سلام و احوالپرسی قایم کردن، حالش سبک میشود و دلش آٰرام. او میتواند هر وقت خواست با من صحبت کند اما من باید مراقب کلماتم باشم. او دوست ندارد شنوندهی راز خودش باشد. دنبال راهحل هم نیست. یک طوری در این سوگواری غرق شده است که بیشتر به دنبال فرار رو به جلو است تا حل مسالهای که درگیرش شده. البته اگر انصاف هم بورزم مسالهی او دیگر راهجلی ندارد جز پذیرش وضع موجود. باید مسیرش را تغییر بدهد. باید آنچه اتفاق افتاده است را فراموش کند و خب همین است که حسابی از پا انداختهاش. کسی که تا به حال تن به تغییرات یکباره نداده حالا دست روزگار به سمت یه تغییر اساسی پرتابش کرده است.
میدانم که اگر با کس دیگری راجع به این راز صحبت کنم باید به هزاران سوال بیجواب شان پاسخ بدهم و در آخر هم جز افشای راز دوستم به او کمکی نکردهام. آدمها هم بدون نام حاضر نیستند مشکل این بندهی خدا را بشنوند. حتما میخواهند سر از کارش در بیاورند. بعضیها هم میخواهند من را از لابه لای این مساله پیچدرپیچ بیرون بکشند اما نمیدانند که من حسابی در آن تنیده شدهآم و راه نجاتی نیست. خلاصه که اینجا تنها جایی بود که میتوانستم با سبک و سیاق خودم از این راز پرده برداری کنم و حال دلم را آرام کنم. شاید این دستهای لعنتی از روی گلویم برداشته شود و راه نفس کشیدنم کمی آسان تر شود.
من رازدار خوبی هستم اما دوست ندارم رازی در دل داشته باشم.
- ۱۸/۱۲/۲۱