آزمون جامع
یکشنبه است و دو روز مونده تا دفاع از طرح پیشنهادی. توی هفتههای اخیر انقدر حواسم پیش اجرای نمایش و کارهای کافه تئاتر بود که اصلا فرصت نداشتم به این فکر کنم که قراره این دفاعیه چه طور پیش بره اما الان دو سه روزی هست که فکرش به تنهایی کل ذهنم رو مشغول کرده. شبها موقع خوابیدن سعی میکنم به کارها و برنامههای دیگهآم فکر کنم اما نهایتا قیافه استادام، تخته وایتبرد سفید، صفحهی پرژکتور و آدمهایی که دور میز نشستن و دارن به حرفهای من گوش میدن جای هر تصویر دیگهای رو در ذهنم میگیره.
برعکس همیشه دوست داشتم که این بار مخاطبهام به سه - چهارتا استاد محدود نشن و یه سری آدم دیگه هم توی اون اتاق باشن. نمیدونم چی این فکر باعث میشه نگرانیام کمتر بشه. مثلا نگاههای آشنا موقع ارائه باعث میشه که آرامش بیشتری داشته باشم؟ نمیدونم! شاید هم یه بهونه است برای این که فکر کنم اگه اینطوری بود الان آرومتر بودم.
سعی میکنم به آخرش فکر کنم به اینکه همه چیز خوب پیش میره و اگه هم خوب پیش نره چیز مهمی نیست. اما فایدهای نداره. بعد از همهی این فکرها بازم من در اتاق ۴-۴۵ رو به روی تخته وایتبرد ایستادم و دارم حرف میزنم. صدای خودم رو نمیشنوم. این تصویر رو از ته راهروریی میبینم که به اتاق امتحان ختم میشه و نمیتونم به اتاق نزدیک بشم. قیافه یکی دوتا از استادها هم بیشتر معلوم نیست. هیچچیزی مشخص نیست و این مشخص نبودن ترسناکترش کرده.
فکر میکنم هیچوقتی در زندگی آکادمیکم اینقدر نگران چیزی نبودم. اما نمیتونم اسمش رو استرس بذارم. یه طور انتظاره. انتظاری که هم هیجان مثبت داره و هم ترس. یه حالت خوف و رجایی دارم. یک ماهی میشه که این حالت خوف و رجا با من هست و حالا به اوج خودش رسیده. چندهفتهای این وسط فراموشش کرده بودم اما حالا با تمام قدرت برگشته و فکر من رو تسخیر کرده. نمیدونم چرا؟ اهمیتش رو برای خودم نمیفهمم اما میدونم حتما یه روزی متوجه میشم که این حالت جدید جی بوده و چرا اتفاق افتاده. اینجا نوشتمش تا یادم نره که امروز یکشنبه دو روز مونده به روز دفاعیه، چه حالی داشتم و چه طوری فکر میکردم.
اگه بعدا فهمیدم دلیل این حالم چیه حتما دوباره مینویسمش.
- ۱۹/۰۴/۲۸