صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

فائزه

جمعه, ۳۰ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۱:۲۱ ب.ظ

فائزه خیلی زود شخصیت ثابت داستان‌های من در ادمونتون شد. بار دومی که دیدمش در جلسه‌ی دیسکاشن بود. جلسه‌آی که در آن حول موضوع خداناباوری صحبت می‌شد و نظریات مختلف مطرح و مورد بررسی قرار می‌گرفت. اولین باری که در این جلسه شرکت کردم را خوب به خاطر دارم. فکر میکردم این جلسات از جنس همان جلساتی است که در کتابخانه داشتیم. منتظر بودم که از هر دری صحبتی بشنوم. منتظر مخالفت‌های زیادی بودم اما روند جلسات خیلی متفاوت بود. یک گوینده داشت و یک جمع تصدیق‌کننده البته اوایل من فکر میکردم که جمع با سکوت‌شان تصدیق میکنند اما بعدها فهمیدم سکوت اینجا خیلی وقت‌ها معانی دیگری دارد. محمد اما مثل همیشه‌آش بود. مخالفتش سرجایش بود. او را همانطور که هست، پذیرفته بودند. در واقع تحملش می‌کردند. نمی‌دانستم چرا. اما حتما چیزی در درونش بود که دوستش داشتند اما عقایدش را نمی‌توانستند هضم کنند. محمد موجود بی‌آزاری بود. تلاشی برای تغییر عقیده دیگران نمی‌کرد اما تسلیم حر‌ف‌های احساسی هم نمی‌شد. شاید برای همین او را پذیرفته بودند. با خودشان می‌گفتند همرنگ ما نمی‌شود اما خطری هم برای ما ندارد. در آن جلسه خیلی بلبل‌زبانی کردم. نگاه متعجب اطرافیان هم هنوز خوب به خاطر دارم. یکی هم آخر جلسه با کنایه گفت، خوشحالم که آقا محمد با شما ازدواج کردند، بهم می‌خورید. منظورش را می‌فهمیدم و البته حس خوبی هم از حرف کنایه آمیزش داشتم. این عدم تایید غیرمستقیم برایم حکم جایزه بود. در آخر اما با تمام دلخوری‌های نصفه و نیمه که پیش آمده بود. یک نفر با کیک وارد شد و ورود من را به ادمونتون در کنار هم جشن گرفتیم. هم ورود و هم ازدواج‌مان. درست است که یک سال برای من و محمد گذشته بود اما برای ادمونتونی‌ها ما تازه عروس و داماد بودیم. 

آن روزها خیلی نسبت به اطرافیانم بی‌دقت بودم. البته فوت خاله‌ام چند روز بعد از رسیدنم به ادمونتون هم در این حال بی‌تاثیر نبود. حوصله نداشتم با آدم‌ها خیلی قاطی بشوم. دوست نداشتم راجع به خودم و حالم با کسی حرف بزنم. اعتمادی هم هنوز حاصل نشده بود و شناختم از اطرافیانم بسیار حداقلی بود. موقع برگشت از جلسه دوباره با امیر و فائزه همراه شدیم. فائزه باز هم سعی کرد سر صحبت را باز کند. می‌فهمیدم که دوست دارد از من سر در بیاورد. من را بشناسد. با خودم می‌گفتم چه چیزی در من دیده است که برایش جذاب به نظر رسیده. آن موقع‌ها فکر میکردم ادمونتون هم مثل شهرهای دیگر است اما خیلی زود فهمیدم اینجا قواعد و اصول رابطه خیلی فرق می‌کند. 

خیلی راه نمی‌دادم و با کسی اخت نمی‌شدم با همه مهربان بودم اما هیچ موضوع و دغدغه مشترکی بین خودم و دیگران نمی‌یافتم. جاهای مختلفی فائزه را می‌دیدم در یکی دو مهمانی و در یک سفر با هم همراه شدیم اما نتوانستم یک ایده‌ی مشترک بین خودمان پیدا کنم. فائزه دوست داشت همه را امتحان کند. با همه دوست باشد. یک سرمایه‌گذاری کوتاه مدت روی تمام ورودی‌های جدید ادمونتون انجام می‌داد و خیلی هم به دنبال کسب سود نبود. هر موقع که از این سرمایه‌گذاری خسته می‌شد. سرمایه‌اش را بر‌می‌داشت و می‌رفت سراغ نفر بعد. 

در مراسم‌های ماه رمضان یک شخصیت جدید به داستان زندگی من در ادمونتون اضافه شد. نازنین و شوهرش حمید را اولین بار در مسیر رفتن به یکی از مراسم‌ها ماه رمضان دیدم. حمید با محمد آشنایی قبلی داشت و ما هم آن موقع ماشین نداشتیم. یک روز عصر به پیشنهاد حمید، من و محمد با آن‌ها همراه شدیم تا به افطاری جمعیت ایرانی‌ها برویم. من و نازنین خیلی نتوانستیم با هم صحبتی کنیم. من انگار در حال و هوای دوست‌یابی نبودم. هنوز باورم نشده بود که آمده‌ام اینجا یک زندگی را شروع کنم. به همه چیز موقتی نگاه می‌کردم. برای همین هم کل صحبتم با نازنین به یک سلام و خداحافظی ساده ختم شد. 

دو روز بعدش روی صندلی کلیسا نشسته بودم و منتظر بودم که نماز جماعت تمام شود و برای افطار دور هم جمع بشویم که صدای گریه‌ی یک نفر که آرام هق هق می‌کرد، نظرم را جلب کرد. دیدم نازنین است که دارد برای کسی درد و دل میکند و اشکش هم جاری شده است. نمی‌دانم چرا به خودم اجازه دادم که به بحث دونفره‌شان وارد شوم. نزدیک‌شان شدم و نازنین را با یک دست بغل کردم و سعی کردم دلداری‌اش بدهم. هنوز نمی‌ٔدانستم برای چه گریه می‌کند اما می‌دانستم قبل از پرسیدن هر سوالی باید دلش را گرم کنم که کسی هست که در آغوشش گریه کند. این محبت کردن را از قبل بلد بودم. برای بعضی‌ها سخت است که نشناخته آغوشی برای گریه باشند اما برای من این کار سخت نبود. 

بدون اینکه سوال کنم خودش برایم گفت که مادرش مریض است و از پارسال این بیماری شروع شده است. او فکر میکرده که دیگر تمام شده و مادرش سرحال است تا اینکه دیشب متوجه شده که بیماری با چهره‌ی جدیدی رخ نشان داده است. به او گفتم که باید قوی باشد و از این چیزها نترسد. برایش تعریف کردم که چه طور سه سال را به سختی گذراندیم و با بیماری بابا همراهی کردیم تا بتوانیم به سلامت بیماری را بدرقه کنیم و خروجش را جشن بگیریم. باورش نمی‌شد. از آن شب هر بار با یک پیام مرتبط به بیماری مشترک پدر من و مادر او یک گام بهم نزدیک‌تر می‌شدیم. دغدغه مشترک یا حرف جدیدی برای هم نداشتیم. دنیای‌مان هم خیلی با هم فرق می‌کرد اما غم مشترکی داشتیم. غمی که من از آن عبور کرده بودم و او در آعاز فصلش ایستاده بود. 


یک ماه بعد از آشنایی‌مان، تولدش بود. فائزه به من پیام داد که میایی برای نازنین جشن تولد سورپرایزی بگیریم؟ تا آن روز نمی‌دانستم که فائزه و نازنین آشنایی خاصی با هم دارند. برایم عجیب بود که چرا این فکر به ذهن فائزه رسیده است اما چون می‌دانستم نازنین در حال حاضر نیازمند یک حال خوب است، دریغ نکردم و با این جنس سوالات قضیه را به تاخیر ننداختم. 


آنجا بود که فهمیدم خیلی اهل سوال کردن نیستم. می‌گذاشتم زمان راجع به آدم‌ها به سوالاتم پاسخ دهد. عجله ای نداشتم برای شناخت آدم‌هایی که اطرافم بودند و اهداف‌شان. آن تولد شروع یک جمع سه نفره بود. فردای همان شب، فائزه یک گروه سه‌نفره در تلگرام ایجاد کرد تا عکس‌های تولد را به اشتراک بگذارد. اما من فکر میکنم این یک بهانه بود. او دوست داشت یک گروه دوستی داشته باشد و ما را انتخاب کرده بود. خیلی زود فهمیدم ما تنها گروه تلگرامی سه‌نفره او نیستیم. خیلی دوست داشت که این موضوع را از ما پنهان کند. دلیل پنهان‌کاری‌اش را نمی‌فهمیدم. چه اهمیتی داشت که چند گروه تلگرامی چندنفره دارد؟؟ چرا دوست داشت که ما این را ندانیم؟ شاید چون فکر میکرد که اینطوری احساس صمیمت بین ما کمتر می‌شود. مگر اصلا این گروه‌ها با احساس صمیمیت آغاز شده بود؟ این‌ها سوالاتی بود که من جواب‌شان را نمی دانستم یا جواب اکثرشان از منظر من، منفی بود.

 من در هر گروه تلگرامی که بودم احساس صمیمت خاصی نمی‌کردم. آدم‌ها را دوست داشتم و هر جایی که فکر میکردم کاری یا کمکی از من برمی‌آید، دریغ نمی‌کردم البته حواسم هم بود که کسی بیش از آنچه در توانم هست روی من حساب باز نکند. این برایم خیلی مهم بود. اینجا آدم‌ها غریب بودند و تنها. خیلی دوست داشتند زود با کسی صمیمی‌ بشوند. دوست داشتند زود روی کسی حساب باز کنند. یک گروهی را پیدا کنند که هر وقت به آن‌ها زنگ می‌زنند یا پیام می‌دهند یک جا دور هم جمع بشوند. 

فائزه اسطوره‌ی این فکر بود. من اما می‌دانستم که چنین چیزی ممکن نیست. دوست صمیمی فرآیندی زمان‌بر است. برای من ۷ سال طول کشید تا با الهه صمیمی بشوم. تازه در صمیمت‌مان هیچ رابطه‌ای از این جنس که باید در همه حال باشد یا من باید همه چیز را راجع به او بدانم، نبود. من با الهه احساس صمیمیت می‌کردم چون حرف‌های هم را راحت‌تر می‌فهمیدیم. چون احساساتم را راحت‌تر با او به اشتراک می‌گذاشتم و دنیای‌مان بهم نزدیک شده بود. 

در صحبت هایم و با رفتارم سعی کردم به فائزه نشان بدهم که دوستی با مختصاتی که او در ذهنش دارد به این زودی‌ها ساخته نمی‌شود. اما فائژه خیلی حرف گوش کن نبود. دوست داشت همه چیز را خودش امتحان کند. آٰرزوهای بزرگی داشت و حالا در یک شهر کوچک گیر کرده بود. دلش می‌خواست خیلی چیزها را تجربه کند اما یا راه برایش بسته بود یا خودش سد معبر می‌کرد. دلش به کارهای کوچک راضی نمی‌شد. از کم نمی‌خواست شروع کند. دلش یک سنگ بزرگ می‌خواست. هر چه زمان می‌گذشت سنگش بزرگتر می‌شد. به زمان از دست رفته فکر میکرد و دیگر حاضر نبود به اهداف کوچکتر قبلی برگردد. 

من هم برایش نقش یک گوش شنوا را داشتم. اگر این گوش می‌خواست حرفی بزند، دلخوری پیش می‌آمد. البته من خیلی هم گوش شنوای خوبی نبودم. هیچ وقت یاد نگرفته بودم که به دل آدم‌ها باشم و در مقابل نادرست‌ها سکوت کنم. برای این سکوت نکردن‌هایم همیشه هزینه‌های گزافی پرداخت کرده بودم اما راه درست زندگی را همین می‌دانستم. 


من و فائزه اصلا شبیه هم نبودیم. او می‌خواست تایید بشود و من نمی‌توانستم تاییدش کنم. او می‌خواست من حامی‌اش باشم. به دنبال دوست صمیمی‌ بود از جنس دوستی دختر بچه‌ها. می‌خواست وقتی با کسی قهر می‌کند، تمام دنیا دست رد به سینه مقهور بزنند و وقتی تصمیم به کاری می‌گیرد همه‌ی دوستانش کمر همت ببندند و بی چون و چرا یاری‌اش کنند. بد کسی را انتخاب کرده بود. من مرد هیچ کدام از این میدان‌ها نبودم. فکر کنم تنها چیزی که آب باریکه دوستی مان را حفظ کرد. قدردانی من از مهربانی‌اش بود و ایمان او به مهربانی من. 


فائزه خیلی مهربان بود. دوست داشت به همه کمک کند. دوست داشت برای من یک خواهر بزرگتر باشد حتی گاهی یک مادر. انگار یک بچه شبیه من را دوست داشت. اما مثل خیلی از مادرها یادش می‌ٰرفت که این بچه‌ای که دوستش دارد خیلی حرف شنو نیست و به دل او راه نمی رود که اگر اینطور می‌بود آدم دیگری می‌شد.


با گذر زمان اوضاع بهتر شد. بهتر که چه عرض کنم. ما آب دیده تر شدیم. شناخت‌مان از هم کامل‌تر شد. او فهمید که من قابل کنترل نیستم و نمی‌توانم دوستی از جنس دوستی او برایش به ارمغان بیاورم. من هم نقاط قوت فائژه را که هیجان، سرزندگی و قدرت ریسکش بود شناختم و سعی کردم در تنظیم روابطم به یاد نقاط قوتش باشم. 


داستان‌های من و فائزه زیاد است اما تکراری است. چکیده‌اش همین چندخطی است که اینجا نوشتم. 

  • مریم

نظرات  (۱)

  • راحله عباسی نژاد
  • این پست و پست قبلی بهم حس خوندن داستان های دنباله دار رو میده. خیلی خوبه. 
    پاسخ:
    مرسیی راحله. امیدوارم که کسی از خوندن‌شون دلخور نشه. :دی ولی برای خودم هم خیلی تجربه خوبی هست. راجع به نحوه ی نگارشش هم اگه چیزی به ذهنت رسید بهم بگو حتما. خوشحال میشم بهبودش بدم:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی