ورود به کانادا - اولین خانه
قبلا گفته بودم که تصمیم دارم راجع به آدمهایی که این مدت در ذهنم ساخته شدهاند بنویسم. توصیفشان کنم و گاهی در داستانهایم با همین نام از آنها یاد کنم. یک طور داستان شبه واقعی. چرا شبه واقعی؟ چون بعضی قسمتهایش با واقعیت تطابق دارد و بعضی قسمتهایش ساختهی ذهن من و در واقع سایهی واقعیت در درون من است که توصیف میشود. پس نمیتوان گفت که آدمهایی که توصیفشان میکنم صد در صد با واقعیت خودشان یکی هستند. شاید اگر شما با آنها رو به رو میشدید طور دیگری میدیدینشان، لمسشان میکردید و برایشان داستان می ساختید.
*************************************************************************************************
ساعت را درست نمیدانم. در هواپیما نشسته ام و شور و هیجان زیادی دارم که به مقصد برسم. اولین بار نیست که تنها سفر میکنم اما خیلی هم با تجربه نیستم. این بار دومی است که تنها سوار هواپیما شدهام و خودم را بین فرودگاههای ناآشنا آلاخون والاخون کردهام که راه خانه را پیدا کنم. چه حس عجیبی دارد این کلمه «خانه». به خصوص حالا که به مکانی اطلاق میشود که هنوز ندیدمش و هیچ حس خاصی هم به آن ندارم. یک جایی فرسنگها دورتر از محل تولدم و با فاصله یک قاره از قارهی آسیا. اروپا را انگار بیشتر میتوانستم به عنوان خانه تصور کنم. دم دستی تر بود. بیشتر راجع بهش شنیده بودم و یک طورهایی با تاریخ ما گره خورده بود اما کانادا یک جای خیلی دور بود. یک حس سردی هم داشت. همیشه در فیلمها وقتی بهمن میآمد یا یخهای قطب شروع به آب شدن میکرد، اول از همه باید یک فکری به حال کاناداییها میکردند که بیش از همه در خطر بودند. شاید برای همین بود که اسمش که می آمد سردم میشد. از این حرفها بگذریم. برگردیم به هواپیما. به خانم بغلی که اهل ساسکاچوان بود. یک ایالت بغل ایالت آلبرتا. ادمونتون به مراتب شهریتر از شهرهای آیالت آنها بود و من فکر میکردم از این بابت میتوانم به خودم غره بشوم اما صحبتمان با همدیگر اصلا راه به این جاها نبرد. وقتی فهمید بعد از یک سال دوری بهم میرسیم، البته من روغن داغش را زیاد کرده بودم و در تعریف قصه دوریمان آمدن های دو ماه یکبار محمد را فاکتور گرفته بودم، مدام برایمان ذوق کرده بود و چشمهای شده بود دو تا قلب گنده. نمیدانم چه طور این پرواز ۹ ساعته انقدر برایم زود گذشت. ساعتم هم درست کار نمیکرد یعنی من هنوز حساب و کتاب ساعت را یاد نگرفته بودم. هواپیما که نشست با هیجان از صندلی بلند شدم. با بدبختی ساک دستیام را از بالای سرم برداشتم و خش خش کنان در راهروی هواپیما حرکت کردم. داشتم صحنهی بهم رسیدنمان را تصور میکردم. مثل فیلمهای هندی میشد یا ایرانی؟ شاید هم کمی چاشنی اروپایی بهش اضافه میشد. در همین فکرها بودم که یک چمدان به رنگ و شکل چمدان خودم روی ریل به من نزدیک شد. بدون آنکه شک کنم برش داشتم و خب انقدر رنگ چمدان من خاص بود که اصلا فکر هم نمیکردم ممکن است کس دیگری هم یک چمدان سامسونت آبی کلهغازی داشته باشد. با یک حالت اعتماد به نفسی، چمدان را روی چرخی که برداشته بودم، گذاشتم و رفتم که به چمدان بعدی برسم. سایهی یک نفری را می دیدم که کنار چرخم ایستاده است و با برچسب متصل به چمدان ور میرود اما میترسیدم چشم برگردانم و چمدانهای در راه مانده را از دست بدهم. برای بقیه شاید یک دور اضافه چرخیدن چمدانشان روی ریل مساله خاصی نبود اما من دوست نداشتم این انتظار یک ساله و دوماهه یک دقیقه هم بیشتر شود. صدایم کرد، دیگر مجبور بودم برگردم. با حق به جانبی خاصی جوابش را دادم تا اینکه متوجه شدم خیلی هم حق با من نبوده است و چمدان یک بنده خدایی را اشتباهی برداشتهام. او هم به من متذکر شد که باید برجسب چمدان را چک کنم و به شکل و ظاهر اکتفا نکنم. عذرخواهی کردم و البته تشکر اما در تمام مدت صحبتهایش به آن زحمت اضافهای که برای گذاشتن چمدان روی چرخ کشیده بودم، فکر میکردم.
با توصیه دوست عزیزمان، چمدانهایم را به درستی یافتم و راهی شدم. ادامهی راه کمی سختتر بود. باید وارد خاک کانادا میشدم. در تصورم پلیسهای گمرک کانادا یک چیزی شبیه پلیس ویژه ایران در میدان انقلاب بودند. واقعا فکر میکردم شاید یک جوراب هم روی سرشان کشیده باشند اما خب از قضا، پلیسی که به بنده افتاد خیلی هم نرم و نازک بود. یک آقای لاغراندام و مودب. خوش آمد گفت و مدارکم را خواست. بعد هم یک برگه به دستم داد و من را راهی کرد. انقدر این قسمت سریع گذشته بود که دلم میخواست لفتش بدهم. دوست داشتم یکی دوتا پلیس دیگر هم ببینم که مطمئن بشوم تصورم خیلی هم بیربط نبوده است و این یکی جوجه اردک زشت است اما جایی برای معطلی نبود.
از در که عبور کردم محمد را دیدم. با شتاب به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. این را همان لحظه فهمیدم. وقتی که ابراز ارادتمان تمام شد. تازه متوجه خانم و آقایی شدم که پشتش ایستادهاند. یک خانم با کاپشن سرخابی و روسری صورتی و یک آقایی که همقد محمد بود اما لاغر و عینکی. تازه داشتم مثل این فیلمهای علمی- تخیلی چهرهشان را جهت شناسایی در ذهنم بررسی میکردم که یک دسته گل از طرف خانم صورتی بهم تقدیم شد. خودش را معرفی کرد. گفت فائزه هستم و بعد هم بغلم کرد. یک حالت بیاحساسی داشتم یا شاید هم به اون نشان ندادم و از این بغلهای الکی کردم اما میدانستم که حس خاصی نداشتم فقط بابت مهربانیاش از او ممنون بودم. استقبال خوشایندی بود اما به هیچ چیز جز این فکر نمیکردم. توی ماشین که نشستیم، سرصحبت را باز کرد و از این در و آن در گفت. از پروازم پرسید. کمی از ادمونتون تعریف کرد و من همزمان که به صحبتهایش گوش میدادم و جوابهای کوتاه برای سوالهایش آماده میکردم. با یک دست در کیفم به دنبال زعفرانی بودم که مامان احتیاطا برای چنین شرایطی در کیفم جاساز کرده بود که دم دست باشد. خلاصه یافتمش و ادامهی صحبت را با دقت بیشتری گوش دادم. دختر خوبی بود. معلوم بود که از این آدمهای گرم و صمیمی است. از صحبتهای اولیه بیش از این چیزی دست گیرم نشد. البته در گیر و دارش هم نبودم. بیشتر دلم میخواست برسیم به خانهمان. خانهای که بارها در ذهنم از آن تصویری ساخته بودم و خرابش کرده بودم. میخواستم ببینم خود واقعیآش چه شکلی است. به خانه که رسیدیم زعفران را با یک تشکر مبسوط تقدیمش کردم و سریع به سمت در رفتم. محمد و امیر بارها را تا بالا آوردند و طبق قاعده کمی هم تعارف کردیم که تشریف بیاورید تو اما خب مطمئن بودیم که نمیآیند. وارد خانه شدم. اولین خانهمان در طبقه ی هفتم یک ساختمان نسبتا بلند بود. منظره خیلی خوبی داشت. رو به سمت یک از خیابانهای اصلی ادمونتون، شلوغ و پر رفت و آمد. البته بعدها فهمیدم این فقط مربوط به آن ساعت روز بود، حوالی ساعت ۴ و ۵. خانهی کوچکی بود اما فضایش را دوست داشتم همه چیزش نو بود. اما کوچکیاش و البته خالی بودنش یک کمی توی ذوقم زده بود. به خصوص اینکه وقتی وارد شدم دیدم یک تعدادی ظرف و ظروف گوشهی پذیرایی است. محمد گفت یکی از همکارهایش به تازگی نقل مکان کرده است و این ظرفها را به او داده است. دلم بر نمیداشت که نگهشان داریم اما دوست نداشتم اول زندگی با محمد مخالفت کنم. میدانستم که او احساس فتح غنائم داشت. در همین جرخیدن و کشف و شهودهای اولیه. بوی تهچین مستم کرد. گرسنه نبودم اما حس خوبی داشت که همسرت برایت در اولین ورود به خانهتان غذا پخته باشد. آن همه خانهای که خالی بودنش حس خانه بودنش را گرفته بود. فقط یک تخت داشتیم که اگر خسته میشدیم باید میرفتیم روی آن مینشستیم. سفره انداختیم و اولین عکس مان را در خانهمان ثبت کردیم. انقدر سرگرم بودم که اصلا یادم نبود که کیلومترها از خانهمان دور شدم. شاید هم واقعا باور کرده بودم که دیگر اینجا خانه من است.
- ۱۸/۱۱/۲۹