صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

خودت را به آب بسپار ....

سه شنبه, ۲۷ نوامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۱۶ ق.ظ

دیروز از صبح کلافه بودم. این‌روزها کلافه بودن برایم یک حال عادی است. به حضورش عادت کرده‌ام. تنها زمان آمدنش فرق می‌کند. یک روزهایی از صبح مهمان من است و یک روزهایی لطف می‌کند و کمی دیرتر تشریف می‌آورد، مثلا شب حوالی ساعت خواب سری به ما می‌زند یک دو سه ساعتی خواب‌مان را به تعویق می‌اندازد و من را با افکار مغشوش رو در رو می‌کند. بعد که خیالش راحت شده به نتیجه رسیده است خداحافظی میکند و می‌رود. من هم که انگار از جنگ برگشته‌ام با یک کوفتگی حسابی به خواب می‌روم و صبح دوباره روز از نو روزی از نو.

دیروز اما از آن روزهایی بود که دم به تله اش نمی‌دادم. می‌دانستم که هست. هر از گاهی چشم تو چشم هم می شدیم اما هربار یواشکی راهم را کج میکردم که با هم مواجه نشویم. دست به نوشتن می‌شدم. با الهه صحبت میکردم. سیال ذهنم را به جای نوشتن میگفتم و ضبط می‌کردم. غذا درست می‌کردم. خلاصه هر کاری میکردم که با او تنها نشوم. از شانس خوبم، محمد هم امروز دیر می‌آمد. پس باید این مبارزه را کش می‌دادم. باید وقت‌کشی میکردم تا شاید خسته بشود و دست از سر من بردارد. حداقل این یک روز را برود و فردا بیاید. 

اما همه‌ی تلاش‌هایم در ساعت ۸ شب بی‌اثر شد. هیچ کاری برایم نمانده بود. کتاب‌هایی را هم که جلوی چشمم گذاشته بودم و تا بخوانم. هیچ‌کدام رغبتی در من ایجاد نمی‌کرد. دست رد به سینه همه‌ی آن‌ها زدم و روی مبل دراز کشیدم. تمام دوستان اینستاگرامی هم یا خوابیده بودند یا مشغول کاری بودند از هیچ کدام‌شان خبری نبود. تلگرام هم انگار فقط برای من وچود داشت. پرنده پر نمی‌زد. خلاصه ذهنم خالی شد و سر و کله افکار مغشوش  ارسالی پیدا شد. جنگ مغلوبه شده بود. محمد که رسید من باخته بودم. خسته بود . سه ساعت سر کلاس صحبت کرده بود و قبلش هم کلی برگه صحیح کرده بود. این‌روزها بدون این کارها هم خسته است. 

با این حال از حال صورت من و مدل حرف زدنم فهمید که حالم سرجایش نیست. آمد و روی مبل نشست. خواست برایم موسیقی پخش کند تا با هم حرف بزنیم اما من کلافه‌تر از این حرف‌ها بودم. انگار مبارزه کردن و باختنم حالم را بدتر کرده بود. با خودم میگفتم کاش از همان صبح تسلیمش شده بودم. کاش انقدر دست و پا نمیزدم برای نیامدنش. تلاش‌های محمد بی‌اثر بود. انقدر کلافه بودم که وسط حرف‌هایش پا شدم و لباسم را پوشیدم و بهش گفتم باید بروم کمی راه بروم. نگرانم بود. بهم گفت که صبر کنم با هم برویم. گفت هوا سرد است و بیرون امن نیست. دیروقت بود. البته برای ادمونتون دیروقت محسوب می‌شد. ساعت ۱۰ بود اما هوا طوری تاریک بود که انگار ساعت ۲ بعد از نیمه شب است. در را بستم. حرف‌هایش را آن موقع درست نمی‌شنیدم یا شاید می‌شنیدم اما نمی‌توانستم منطقی فکر کنم. تنها کار منطقی که کردم این بود که موبایلم را برداشتم. وقتی در ساختمان را باز کردم. باد سردی به صورتم خورد و پوستم شروع به گز گز کردن کرد. احساس کرده‌آم زنده‌ام. انگار تا قبلش شک داشتم. 

همه جا تاریک بود و تنها نور داروخانه‌آی که چندصدمتری آپارتمان‌مان هست به چشم میخورد. اما از ترس خبری نبود. نه به تنهایی فکر کردم نه به تاریکی. فقط راه میرفتم. به هیچ چیزی فکر نمی‌کردم و جقدر حس خووبی بود این فکر نکردن و این سفید بودن مغزم بعد رفت و آمد یک عالمه افکار بی‌ربط و باربط. به خودم که آمدم رو به روی استخر خانه‌مان ایستاده بودم. یادم نمی‌آمد کی از در ساختمان آمدم تو و چرا از آسانسورها گذشتم و به اینجا آمدم. با دیدن تصویر آب آٰرام استخر انگار فهمیده باشم که دلم چه می‌خواهد با شتاب به سمت آسانسور رفتم. 


کوتاه و مختصر به محمد گفتم می‌خواهم بروم استخر. محمد باورش نمی‌شد. فکر میکرد یک اتفاقی افتاده است. اول مخالفت کرد. گفت الان وقت استخر نیست. اما زود فهمید که جای مخالفت نیست. این بار نگذاشت فکر تنها رفتن توی سرم بیافتد. سریع آماده شده و لپ‌تاپ زیربغل همراه من شد. من هم با ذوق مایواسلامی که خریده بودم را تنم کردم و یک پالتو و روسری و شلوار لی هم روی‌اش و راهی استخر شدم. حس شمال‌های بچگی به سراغم آمده بود. روزهایی که با مامان و خاله منظر و بقیه میرفتیم استخر. کلی می‌خندیدیم. شیطونی می‌کردیم و بعد هم می آمدیم ویلا چایی میخوردیم و می‌خوابیدیم. تنی که به آب زدم انگار تمام افکار چرند را هم به همان آب سپردم. دیگر از کلافگی خبری نبود. انگار راه درمان را یافته باشم. انگار فهمیده باشم مسکن این روزهای من چه چیزی است. حال دلم خوش شد. می‌دانستم که این درد تا یافتن راه حل اساسی‌اش با من خواهد بود اما همین که راه درمان موقتش را یافته بودم حال دلم را آرام می‌کرد. 


پی نوشت: دیروز فهمیدم درپست های وبلاگم کلافگی و نارضایتی‌ام مشخص است. تصمیم گرفتم این بار راحت‌تر از قبل بگویم که این روزها کلافه‌ام. از دیروز شجاع شده‌آم. قبلا از اعتراف، احساس ضعف میکردم. فکر میکردم آدم ضعیفی هستم که نوشته‌هایم بوی قدرت نمی‌دهد اما حالا احساس میکنم راجع به ضعف‌هایم راجع به حال ناخوبم باید راحت‌تر حرف بزنم. کسی دوست نداشته باشد، عبور می‌کند. 

  • مریم

نظرات  (۱)

ارامش رو برات آرزو میکنم.
دعوتی به وبم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی