صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

اتوبوس

دوشنبه, ۱۹ نوامبر ۲۰۱۸، ۱۲:۴۷ ب.ظ

دیشب تمام مدت خواب‌های آشفته می‌دیدم. یک ساختمان بزرگ و با پله‌های پیچ‌درپیچ و من سرگردان به دنبال هم اتاقی‌هایم. اتوبوسی که ما را به مقصد می‌رساند رسیده بود و من آماده بودم اما بچه‌ها که در خواب می‌شناختم شان اما حالا که بیدار شده‌ام اصلا یادم نمی‌آید که چه کسانی بودند، گم شده بودند و من پیدایشان نمی‌کردم. هم درون ساختمان این ور و آن ور می‌ٰرفتم و هم یک چشمم به اتوبوس شماره یک بود که مبادا حرکت کند و برود. همه آرام بودند و عجله‌ای نداشتند، غیر از من که با این عجله و اضطراب دنیای خواب را برای خودم تیره و تار کرده بودم. حتی دیدم که یک اتوبوس یک دیگر پشت اتوبوس قبلی وارد ایستگاه شد و به راننده گفتم که دوستانم نرسیده‌اند و او با آرامش بهم گفت که عجله نکنم اما من باز هم نمی توانستم این ترس از دست دادن اتوبوس را در خودم کنترل کنم. مطمئن بودم که بچه‌ها تا بیست دقیقه دیگر میرسند و ما حتی اگر این اتوبوس اولی را از دست بدهیم به بعدی حتما میرسیم اما باز هم آرام نمی‌شدم. این تلاطم و فکر و خیال در خواب هم دست از سر من برنمیداشت. نمی‌دانستم که باید چه طور به این ناآرامی غلبه کنم. نه با دلیل و برهان قانع می‌شد و نه دعوا و نازش را کشیدن توامان پاسخ می‌داد. لحظه به لحظه اوج می‌گرفت و ورجه وورجه‌اش در خواب بیشتر می‌شد. 

بعد انگار معجزه شده باشد، دیدم در رستوران هستم. همان رستوران معهودی که برای رسیدن بهش انقد جلز و ولز کرده بودم و صدبار گوگل مپ چک کرده بودم که مبادا اتوبوس مربوطه را از دست بدهم. صدبار هم به همراهان بدقول توی دلم فحش داده بودم که چرا نمی آیند. حالا همه‌مان آنجا بودیم و من اصلا صحنه سوار شدن به اتوبوس را یادم نمی‌آمد. در واقع در خواب این صحنه سانسور شده بود. من که فکر میکنم به قرینه معنوی حذف شده بود. یک دلیلی داشت که ناخودآگاه من بعد این همه تمرکز روی از دست ندادن اتوبوس آن را تا این حد بی‌ارزش جلوه داده بود و مثل یک صحنه‌ی بی‌معنا و مفهوم از خواب حذفش کرده بود. 


رسیده بودم و حالا دیگر مهم نبود که چه طور و با چه وسیله نقلیه‌ای و با چه تیم همراهی به اینجا رسیده بودم. نشسته بودیم و خوشحال هر کسی برای خودش غذا سفارش می‌داد و حتی یک نفر هم سوال نمیکرد که فلانی شما با چی اومدید؟ دلم میخواست یک کسی سوال کند. دلم میخواست تعجب خودم را از بودن در آن رستوران با کسی به اشتراک بگذارم. به اینکه چه اتفاقی افتاد با هم فکر کنیم و یک راه حل برایش پیدا کنیم اما همه سرخوشانه در رستوران مشغول خوردن بودند. 


از خواب که بیدار شدم، متعجب بودم. آشفته هم بودم البته. انگار هنوز این سوال که چه طور رسیدم برایم حل نشده بود؟ هنوز درگیر و دار اتوبوس‌ شماره یک بودم. هنوز فکر میکردم من باید همه‌ی گروه را هماهنگ کنم و به مقصد برسانم. این مسئولیت هنوز بر روی شانه‌ام احساس می‌شد و این فکر چگونه رسیدن دست از سرم برنمیداشت. کاش می‌شد این مقصدها و مسیرها انقدری برایم مهم نبود. کاش انقدر خودم را مسئول هرچیزی نمیدانستم، حتی در خواب. کاش فکر نمیکردم هر روز باید یک کاری بکنم تا زندگی‌ام معنایش را از دست ندهد. شاید اگر اینطوری زندگی میکردم، حال دلم بهتر بود و  این روزها انقدر با ترس‌های جورواجور دست و پنجه نرم نمی‌کردم و در برابرشان احساس ناتوانی نمی‌کردم. قلبم تندتند نمی‌زد و می‌توانستم کمتر خودم را دعوا کنم برای آنچه که در کنترل من هست و نیست. 

  • مریم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی