داستان زندگی
قبل از سفر اخیرم یک سری فایلهای صوتی که مدتها بود دوست داشتم سرفرصت گوش بدم رو دانلود کردم تا در هواپیما سرحوصله بهشون گوش بدم. عجب فکر خوبی هم بود چون از قضا هواپیمای مربوطه سیستم تصویری هم نداشت و هیچ راهی برای سرگرم کردن کسانی مثل من که به زحمت در هواپیما خوابشون میبره وجود نداشت. برای همین خیلی باحوصله و بادقت به تمام فایلهایی که مدتها در گوشه ذهنم انبار شده بود گوش دادم و حتی فایل کم هم آوردم. طوری که در استاپ یکی از پروازهام رو آورده بودم به فایلهایی که خیلی الویتی هم در گوش کردن بهشون وجود نداشت. اما غرض از عرض این همه مقدمه رسیدن به نکتهای بود که بعد از گوش کردن به یکی از این فایلهای صوتی ذهنم رو به خودش مشغول کرده.
هوشنگ گلشیری در یک سخنرانی که راجع به مرگ ادبی نویسندهها قبل از مرگ آنها در دنیای واقعی داره، از یک حسرت حرف میزنه. از اینکه ای کاش نویسندگانی که به هر علتی مهاجرت کردند و از ایران رفتند باز مینوشتند و اتفاقا از زندگیشون روایت میکردند. از تجربیات شون. از آرزوهاشون، رویاهاشون و دست نیافتههاشون. گلشیری میگه که خیلی از نویسندهها وقتی از ایران خارج شدن، مرگ ادبیشون رقم خورده و خب این مرگ ادبی ممکنه به زودی به مرگ ادبیات ما هم منجر بشه. وقتی این جملهها رو میگفت با خودم گفتم خب این وضعیت در زمان حاضر که خیلی بدتره احتمالا. تعداد افراد خوشفکری که مهاجرت کردند در دوره و زمونه ما به احتمال زیاد خیلی بیشتر از دوران گلشیری و قبلترش هست. و بعد دقت کردم که هیچ کس از این افراد رو نمیشناسم که راوی زندگیاش باشه و از تجربیاتش بگه. اینستاگرام رو که نگاه کنیم پره از عکسهای لاکچری آدمها از خارج که باعث میشه وقتی من برای نوشتن یک پست یک عکس الکی هم از اینجا منتشر میکنم با کامنتهای عجیب و غریبی که پر از حسرت و آه هستند مواجه میشم. این تصویرها انقدر غیرواقعی هستند که وقتی کسی میخواد از تفاوتهای اینجا با مکانهای دیگهآی که تجربه کرده بگه و این تجربهها هم مثبت هستند و هم منفی، سینگالها در دستگاه گیرنده مخاطب تماما مثبت دریافت میشن و پیام اصلی فرستنده خیلی موقعها مغفول میمونه. یک سریها هم که از اون ور بوم میافتن و یک سره با ادبیات ناله از زندگیشون روایت میکنند که بعضا این روایتها با تصاویری که از زندگیشون منتشر میکنن نمیخونه و باعث میشه خواننده فکر کنه که اونها چون وسط خوش خوشان زندگی هستند دارن ناشکری میکنن و زیادهخواه هستن.
خلاصه که این فکر همچنان در ذهنم هست که زندگی با طعم مهاجرت رو چه طور میشه به تصویر کشید که واقعی باشه؟ که خواننده بتونه بدون قضاوتهای بایاس دار یا حداقل با کاهش این نوع قضاوت ها باهات همراه بشه؟ چه طور میشه یک تصویر واقعیتر از مهاجر بودن و مهمان شدن در یک مکان جدید رو به آدمهای اطرافمون ارائه کنیم؟ چه طور میشه این تجربیات رو استفاده کنیم تا شرایط بهتری رو در کشور خودمون رقم بزنیم؟ یا به نوعی انتقال تجربه کنیم و از خوبی هاش بهرهبرداری کنیم؟ و تمام این سوالات همچنان جواب شفاف و مشخصی در ذهن من ندارند اما تصمیم گرفتم یک داستان بنویسم. از آدم های دور و برم. معرفیشون کنم از نگاه خودم. نمیدونم که به لحاظ اخلاقی اجازه این کار رو دارم یا نه اما حس میکنم این قدم اولیه است برای نوشتن داستان زندگی که با مهاجرت گره خورده و مسیرش تغییر کرده.
- ۱۸/۱۱/۱۴