صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

مهمان

سه شنبه, ۲۱ می ۲۰۱۹، ۱۲:۴۸ ب.ظ

امسال اولین تابستانی نیست که مهمان‌دار شده‌ام اما اولین تابستانی است که همراه با علی و مقتضیات همراهی‌اش باید پذیرای مهمان‌ها باشم. مهمان‌های هرساله‌ام مامان و بابا بودند که یا من یادم رفته است اولین باری که مهمان‌مان شدند اوضاع چه طور بود یا ناخودآگاه با نظم ذهنی و مدل من سازگارتر بودند.

مهمان‌های امسالم را خیلیی دوست دارم. چندین سال است که منتظر آمدن‌شان هستیم و لبخند رضایتی که روی لب های محمد است بیش از هر چیزی به من آرامش می‌دهد. مدت‌ها منتظر این روزها بود که میزبان پدر و مادرش باشد در منزل خودش. دوست داشت از آن‌ها پذیرایی کند. چم و خم زندگی را نشان‌شان دهد و از احوالات خودش بی‌کلام برای‌شان وصف کند. حالا این فرصت بعد از ۸ سال برایش فراهم شده است و من می‌خواهم که بهترین‌ها برایش اتفاق بیافتد. 

اما...

همیشه یک امایی هست که داستان‌ها را شروع می‌کند. اگر همه چیز همین شکلی مثل مقدمه پیش می‌رفت دیگر نیازی به ثبت این نوشته نبود. همین اماهای کوچک است که قصه را جذاب می‌کند و قابل نوشتن. 

امای من، نظمی است که همیشه به آن عادت کرده‌ام. اینکه همه چیز مرتب و منظم باشد. ظرف‌ها سرجایشان باشند. آشپزخانه و دستشویی مرتب باشد و از همه مهم‌تر ساعت‌ها و برنامه‌ریزی‌های کاری‌ام بهم نریزد. وجود مهمان چه بخواهیم  وچه نخواهیم تمام موارد بالا را دستخوش تغییر میکند. یک زمانی بنیه‌ی جسمی‌ام اجازه میداد که تمام کارها را با وجود نفرات اضافی در خانه که لزوما همراه من نیستند انجام دهم اما در حال حاضر خیلی از این کارها را نمی‌توانم به تنهایی و به صورت مرتب انجام دهم. مهم‌تر از انجام کارها، توضیحاتی هست که گه گداری باید به اطرافیان و مهمان‌ها بدهم بابت انجام بعضی از کارهای لیست شده. مثلا چرا خرده‌نان های زیر میز را جارو می‌کنی؟ چرا روی میز را دستمال می‌کشی؟ چرا قبل از آمدن‌ مهمان‌ها، دستشویی که شب قبل تمییز شده است را دوباره چک میکنی و آیینه‌اش را تمییز میکنی؟ 

مهمان‌ها از بعضی کارهایم انگار عذاب وجدان می‌گیرند که بچه‌های خوبی نبوده‌اند اما این اصلا ربطی به خوب و بد بودن آنها ندارد. نظم زندگی ما اینطوری است. به خودم فشار نمی‌آورم اما وقتی از عهده‌ام خارج نباشد انجامش می‌دهم. توضیح این چراها کار را برایم سخت‌تر میکند. 

از طرفی من با وجود اینکه خیلی اجتماعی هستم به ساعت‌های تنهایی خودم احتیاج دارم. تازگی‌ها ساعت‌های دونفره با علی هم به آن اضافه شده است. اینکه با علی حرف بزنم برایش کتاب بخوانم، خریدهایش را انجام بدهم. ورزش کنم. اما همه‌ی این ها در جند روز اخیر یا تعطیل شده است یا خیلی کم شده است. چون عذاب وجدان تنها ماندن مهمان‌هایم در خانه اجازه نمی‌دهد که به این کارها مثل قبل دل بدهم. حتی حس میکنم علی هم این را فهمیده است. کمتر توی دلم وول می‌خورد. انگار با من قهر کرده است. انگار دوست دارد وقت دونفره‌مان را با کسی به اشتراک نگذارم و من این کار را کرده‌ام. 

صبح‌ها چه کار داشته باشم چه نداشته باشم از خانه بیرون می‌زنم که کمی با خودم باشم و در فضای خودم. اما من هنوز هیچی نشده دلتنگ روزهایی هستم که خانه بمانم و کارهای موردعلاقه‌ام را انجام بدهم. روی مبل دارز بکشم. کتاب بخوانم. راه بروم. کمی ورزش کنم. یک غذایی را سر صبر درست کنم. 

در این دوره از زندگی‌ام، چیزهای جدیدی از خودم میفهمم. مهمان‌هایم با خودشان رشد شخصی برای من به همراه آورده‌اند که اگر چه سخت است اما مطمئنم که برایم مفید خواهد بود. 

ترس‌های مادری

دوشنبه, ۱۳ می ۲۰۱۹، ۱۱:۵۲ ق.ظ

یکی دو روزی می‌شود که درگیر نظم دادن به خانه و کمدها و تمیز کردن‌شان هستم. تمام کارهایی که قرار بود قبل عید انجام بدهم و به دلایلی به تعویق انداخته بودمشان حالا یک جا یقه‌ام را گرفته‌آند تا تمام‌شان کنم. مهمان‌هایم دو روز دیگر از راه میرسند و باید تمام کارها قبل از رسیدن‌شان تمام شود. تا به حال غیر از مامان و بابای خودم مهمان دیگری که بخواهد شب را در خانه‌مان باشد آن هم برای دوماه نداشتیم. پدر و مادر همسر هم مثل پدر و مادر خود آدم هستند اما یک معذوریت‌هایی در ذهنم ساخته شده که باعث تفاوت‌هایی می‌شود. برای همین می‌خواهم همه چیز بی‌عیب باشد. بار اولی که مامانم می‌خواست بیاید انقدر برای تمییز کردن دستشویی وقت صرف کردم که به اندازه کل خانه از من وقت گرفت. برای محمد این مقدار حساسیت من قابل درک نبود اما خودم می‌دانستم که چرا می‌خواهم همه چیز بی‌نقص باشد. حالا هم دوباره همان فکر و خیال‌ها و خواسته‌ها به ذهنم هجوم آورده و این بایدی بی‌نقص بودن بدجوری فشارم می‌دهد. 

اما من مریم قدیم نیستم. بدنم توان کمتری نسبت به قبل دارد و نگرانی فشاری که به علی ممکن است وارد شود هم باعث می‌شود تا حواسم به حرکات و کارهایم بیشتر باشد. این کاهش سرعت و وقت کم در کنار خستگی زیادی که از یک کار معمولی به سراغم می‌آید، حسابی کمیتم را لنگ کرده است. 

دیروز آخرین روزی بود که محمد صبح در خانه بود. باید کارهایی که نیاز به بلند کردن چیزهای سنگین داشت یا به حدی زیاد بود که از پس من یک نفر بر نمی‌آمد را انجام می‌دادیم. از طرفی لیست بلند بالای خرید هم مانده بود. محمد هم روزه بود. تمام این‌ها کنار هم باعث شده بود که من عجله‌ی وصف ناشدنی داشتم برای اتمام کارها و می‌خواستم هر طور هست سرعتم را بالا ببرم. داشتیم کمد میز تحریر را مرتب میکردیم و کاغذهای باطله را جدا می‌کردیم که محمد از من خواست تا کیسه کاغذهای باطله را به او بدهم. اصلا حواسم نبود که کیسه ممکن است سنگین باشد. با تصور سبکی کیسه، از جا بلندش کردم و چشمتان روز بد نبیند. تعادلش بهم خورد و خورد توی دلم. یک درد لحظه‌ای پیچید توی دلم و از آن بدتر نگرانی بود که از آن لحظه به بعد رهایم نکرد. مدام منتظر حرکت علی بودم که خیالم راحت بشود که سالم است. کیسه محکم نخورده بود اما خب آرام هم نخورده بود. همین حساب و کتاب‌ها شده بود کار من. ذهنم آشفته شده بود و وسط این همه کار فکرهای ناحسابی هم دست از سر من برنمیداشت. اگر به سرش خورده باشد چه؟ این فکر ولی بیشتر از همه توی سرم بالا و پایین می‌رفت. ترس از سالم نبودن بچه ترس بزرگی است که خیلی موقع‌ها به سراغم می‌آید و بعدش سریع دست به دعا می‌شوم. خیلی جاها هم خوانده‌ام که این یک ترس طبیعی است که مادران با آن دست و پنجه نرم می‌کنند اما دیشب این ترس محسوس‌تر خودش را نشان می‌داد.

 تا بعدازظهر در مقابل استرس ناشی از این ترس مقاومت کردم و سعی کردم عادی جلوه کنم اما در عین خستگی خوابم نمی‌برد و فکرم متمرکز نمی‌شد و با پیام یک دوستی که از قضا یک خواب بد هم برایم دیده بود، حالم آشفته‌تر شد. گریه آخرین سنگرم بود. اشک ریختم و سعی کردم که روی حرکات علی متمرکز بشوم. حرکت می‌کرد اما من فکر میکردم این مقدار کم است .روزهای دیگر انگار بیشتر تکان می‌خورد. محمد از خرید برگشته بود و اول کمی فرصت داد تا خودم را جمع و جور کنم اما وقتی دید توی این حالت بغ کرده قرورفتم و قصد هم ندارم که از این حال خارج بشوم. دست به کار شد. کنارم نشست و کلی برایم صحبت کرد. عکس آناتومی مادر باردار پنج ماهه را نشان داد. به من اثبات کرد که جایی که کیسه به شکمم خورده است با جایی که علی هست فاصله اش زیاد است و احتمالاتی که من به ذهنم رسیده است نمی‌تواند درست باشد. 

با حرف‌هایش آرام شدم اما امروز که به حال دیروزم فکر میکنم می‌بینم که این ترس‌ها را قبلا هیچ وقت تجربه‌ نکرده‌ام. هیچ وقت فکر نمی‌کردم از خوردن ملایم یک کیسه کاغذ به دلم اشکم در بیاید و یک نصفه روز بی‌قرار بشوم. 

رمضان امسال

دوشنبه, ۶ می ۲۰۱۹، ۰۲:۴۳ ب.ظ

ماه رمضان همیشه برای من ماه خاصی بوده. ماهی که با تمرکز بر روی خودم برایم معنی پیدا کرده است. زیارت هم برای من همین حس را دارد. جایی که می‌روم و به حاشیه‌ها فکر نمی‌کنم و فقط به حال خودم و درونم توجه می‌کنم. انگار هر جا و هر زمانی فرصت این کار برای انسان فراهم نیست یا حداقل من بلد نیستم که همه جا و در همه‌ی لحظات به حاشیه‌های زندگی دل نبندم و حواسم را جمع آن مهم‌ترهای وجودم کنم. 

امسال اما رمضان طور دیگری است. نمی‌توانم روزه بگیرم و یک عزیز کوچکی در درونم حرکت میکند و این ور و آن ور می‌رود. خوشحالم که در این روزه نگرفتن و ناراحتی نبود حس و حال ماه رمضان تنها نیستم اما رمضان امسال برای من طور دیگری شده است. امسال من به دو نفر فکر میکنم. به خودم و به علی. اگر قرآن می خوانم برای هر دویمان است. اگر دعا می‌خوانم برای هر دویمان دعا میکنم. انگار به درون هر دونفری‌مان فکر میکنم. سعی میکنم برای سوال‌هایی که علی از من خواهد پرسید جواب‌‌های خوبی پیدا کنم. سعی میکنم از همین لحظه ای که در درون من است و حس من این است که احساسات من را بیش از هرکسی میفهمد با احساسات مذهبی‌ام آشنایش کنم .اینکه چرا با خدا حرف میزنم. اینکه چرا از این آیه‌ی قرآن لذت می‌برم و چرا هنوز آن یکی آیه را نمی‌فهمم. 

اینکه می‌گویم جواب سوال‌هایش را آماده می‌کنم به این معنا نیست که دودوتا چهارتا میکنم و منطق جمع و جور میکنم که صد البته آن هم لازم است و در این زمینه‌ هم کارهایی کرده‌ام اما در این ماه دارم سعی میکنم با تمام احساسات مذهبی‌ام با تمام خط و خطوط‌ها و کلماتی که با آن‌ها ارتباط گرفته‌ام، آشنایش کنم. اولش شاید کلیشه‌ای شروع شد. از بقیه شنیده بودم برای اینکه بچه صالح بشود سوره‌ی انبیا بخوانید. به دلم نشسته بود اما خواستم امتحانش کنم. امتحانش کردم و نتیجه برای من فرق کرد. با قصه‌هایی که در سوره بود ارتباط می‌گرفتم. با زکریا که برای آمدن یحیی دعا میکرد، دعا میکردم. خودم را می‌دیدم در لحظات مختلف زندگی با داستان هر کدام از پیغمبرها. 

انگار که داشتم برای علی تعریف میکردم که چه چیزهایی برایم اتفاق افتاده است و من چه طور بوده‌ام و گاهی هم دوست داشتم که چه طور باشم اما موفق نبودم. قرآن برایم ورد و دعایی نبود که بخوانیم و بچه صالح شود یا سالم شود. با علی می‌خواندمش. با علی خودم را مرور میکردم لا به لای کلماتی که آشنا بود و پر از روشنایی. 

با علی تجارب مذهبی را از سر گذراندم که شاید شروعش کلیشه بود اما ادامه‌اش انتخابم بود و حال متفاوتی که با هر کدامشان داشتم. هر یک را که با آن ارتباطی برقرار نکردم، ادامه ندادم اما آن‌هایی که می‌شدند واسطه‌ی گفتگوی من و او را تا آخر ادامه می دادم. منی که همیشه کم حافظه بودم و هنوز هم هستم. حالا یک کارهایی بود که از یادم نمی‌رفت و این باورش برایم سخت بود. 

رمضان امسال برایم متفاوت شروع شد. نیت امسالم خودم نیستم. می‌خواهم خودم را برای پسرم تعریف کنم. آن هم بخشی از خودم که مهم‌ترین بخش وجودم است. امیدوارم که در این راه موفق باشم. :)

آزمون جامع - پایان

يكشنبه, ۵ می ۲۰۱۹، ۰۳:۱۲ ب.ظ

امروز سه‌شنبه است و الان نیم ساعتی میشه که جلسه‌ی دفاعیه‌ی من تمام شده. صبح برخلاف تصور قبلی‌ام اصلا استرس نداشتم با اینکه وقتی از خواب بلند شدم. دیدم که زمین سفیدپوش شده دوباره و حسابی داره برف میباره. اما هیچ‌چیز به نظرم سخت نمیومد نه برف دوباره و نه رفتن به دانشگاه در هوای برفی و نه جلسه‌ی دفاعیه. همه چیز آسون به نظرم میرسید.


محمد امروز مرخصی گرفته بود که با من بیاد دانشگاه. میخواست کنارم باشه چون حس میکرد که تنهایی برای من سخت باشه تحمل استرس امروز. این موضوع خیلی خوشحالم کرد. صبح که با من آماده شد و اومدیم دانشگاه خیلی احساس خوبی داشتم. میدونستم که نمی‌تونه در هیچ کدوم از قسمت‌های امتحان حضور داشته باشه اما همین بودنش در دانشگاه حالم رو بهتر می‌کرد. 


یک ربعی زودتر رسیده بودم برای همین کلید رو از استادم گرفتم تا اتاق رو آماده کنم. به این اتاقی که برام رزرو شده بود احساس خوبی داشتم. سه تا پنچره به بیرون داشت که احساس رهایی به آدم میداد. مشغول آماده‌سازی لپ‌تاپ و پرژکتور بودم و محمد هم رفته بود برام قمقمه آبم رو پر کنه که اولین استاد از راه رسید. رییس جلسه بود. تقریبا خفن‌ترین استاد در بین استاد‌هایی که قرار بود در امتحانم حضور داشته باشند اول از همه رسید. بعد از اون تک به تک استادهای دیگه هم از راه رسیدن. شروع کردن به سلام علیک و شوخی راجع به زمستون ادمونتون و تجربه‌های جوانی‌شون از جلسه‌های کندیدیسی و دفاع دکترا و فوق. 


منتظر یه جلسه‌ی خیلی رسمی‌تر و عصا قورت داده‌تری بودم اما با دیدن این فضا اون یه ذره نگرانی که ته دلم باقی بود هم از بین رفت. فکر میکنم از قصد این حرف‌ها رو زدند تا من رو از حال و هوای امتحان خارج کنند. وقتی همه جمع‌ شدند و سلام و احوال‌پرسی‌ها تمام شد. رییس جلسه کیفیت امتحان رو برام توضیح داد و از من خواست چند دقیقه اتاق رو ترک کنم تا رزومه‌ی کاری من رو با بقیه استادها مرور کنند و در واقع من رو به جمع اساتید معرفی کنند. این معرفی خیلی کوتاه بود. زود صدام کردند و از من پرسیدند که آیا آماده هستم که ارائه‌ی خودم رو شروع کنم یا نه. منم گفتم بله و آماده هستم که همین الان شروع کنم. از وقت گذرانی خوشم نمی‌اومد و یکی از خوشحالی‌هام این بود که این جلسه داشت صبح برگزار می‌شد


ارائه‌ی من شروع شد و همه چیز مرتب و منظم در ذهنم نشسته بود. هر از گاهی به چهره‌ی حضار نگاه میکردم تا متوجه بشم که دارم خوب پیش میرم یا سرعتم زیاده. در نگاه یکی از اساتید یک احساس گنگی دیدم که باعث شد به صفحه‌ی لپ‌تاپم که تایم شروع پرزنتیشن و میزان زمان سپری شده را نشون میداد نگاهی کنم. ۱۰ تا اسلاید از ۱۶ تا اسلاید رو گفته بودم و فقط ۱۰ دقیقه گذشته بود. فهمیدم که حسابی تند صحبت کردم. دیروز هر چی که تمرین می‌کردم به زور سر ۲۰ دقیقه تموم میکردم و حالا سوار جت شده بودم انگار. از اونجا به بعد سعی کردم با آرامش بیشتری توضیح بدم و مثال‌های بیشتری برای هر اسلاید بزنم تا حرف‌هام واضح‌تر بشه. همین باعث شد که خوب و به موقع ارائه تموم شد و و اون قسمت‌هایی که نیازمند مثال‌های واضح‌تر بود، بیشتر در ذهن‌ها نشست. 


بعد از اتمام ارائه، سوال‌ها شروع شد. یکی پس از دیگری سوال بارون می‌شدم و باید با اعتماد به نفس و سریع جواب می‌دادم. با قدرت شروع کردم و تا آخر ادامه دادم اما پافشاری یکی از استادها روی سوالی که بی ارتباط با موضوع کارم بود و چندبار هم توسط رییس جلسه تذکر دریافت کرد حسابی خسته‌آم کرده بود. من هم که از پاسخ دادن کوتاه نمیومدم و می‌خواستم هر طور هست به استاد گرامی بفهمونم که سوالش درست نیست، خستگی خودم رو بیشتر هم کردم. تا اونجایی که استاد راهنمای دومم با علامت سر بهم فهموند که به این بحث بی‌فایده پایان بدم. اونجا بود که متوجه شدم بقیه هم مثل من متوجه اشتباه بودن سوال و بی‌ارتباطی‌اش به بحث کاری من شدند و نیازی نیست که اقناعشون کنم. 

پرسش و پاسخ‌ها تمام شد و قرار شد که من بیرون منتظر بایستم تا تصمیم نهایی اتخاذ بشه. توی راهرو منتظر ایستاده بودم که محمد از راه رسید. ازش خواستم که بره و برام یک چایی چیزی بگیره تا از این حالت داغون خارج بشم. اندک توانی در پاهام مونده بود و حسابی خسته بودم. انگار از میدون جنگ برگشتم. خودم نمی‌تونستم که محل رو ترک کنم چون هر لحظه ممکن بود که در اتاق باز بشه و من فراخونده بشم. اون نیم ساعت خیلی کند برام گذشت. با خوردن چای و قدم زدن و حرف زدن با محمد هم سریع‌تر نشد. داشتم برای محمد با جزئیات توضیح میدادم که چه سوال‌هایی ازم پرسیدن و چه طوری پیش رفت که در اتاق باز شد. سریع خودم رو به محل جلسه رسوندم و شنیدن «congratulation» از دهان رییس جلسه، چشمانم برق زد و توان دوباره‌ای گرفتم. لبخند رضایت رو روی صورت استادهام می‌دیدم و این برام خیلی خوشایند بود. همه بهم تبریک گفتن و استام گفت که یک هفته‌ای استراحت کن. هفته‌ی بعد می‌بینمت. 


همه‌ی این اتفاقات خوشایند به کنار. لحظه‌ای که تو در درونم شروع به حرکت کردی و انگار این خوشحالی رو با من جشن گرفتی هم به یک طرف. با هیچ چیز قابل مقایسه نبود. اون لحظه تو تنها کسی بودی که احساس واقعی من رو میدونستی. تلاشی یک ساله که نتیجه داده بود و من از اون لحظه‌ به بعد حال متفاوتی رو تجربه میکردم. 

در این یک سال خیلی چیزها رو در خودم تغییر دادم و اون چیزی که برام مهم بود این تغییرات و به ثمر نشستن‌شون بود. زندگی‌ام رو متوقف نکرده بودم. تو رو با خودم همراه کرده بودم و برخلاف تمام قوانین نانوشته ای که آدمهای اطرافم داشتند به نتیجه رسیدیم. صد البته با لطف خدا و کمک‌های بی‌نظیر و همیشگی‌اش. 

آزمون جامع - قسمت دوم

دوشنبه, ۲۹ آوریل ۲۰۱۹، ۱۰:۳۴ ق.ظ

امروز دوشنبه است. صبح ساعت ۸ با صدای محمد از خواب بیدار شدم. داشت اماده می‌شد که بره سر کار و معمولا صبح‌ها من رو بیدار میکنه. نمی‌دونم دقیقا چرا اما انگار دوست داره که من بیرون رفتنش از خونه رو ببینم. باهاش حال و احوال صبحگاهی کردم و بهش گفتم که یک نیم‌ساعتی می‌خوابم و بیدار می‌شم. وقتی چشمام رو باز کردم، محمد رفته بود و ساعت دقیقا ۸:۳۰ بود. بدنم خیلی معتهدانه من رو درست نیم ساعت بعد از اولین باری که چشمام رو باز کرده بودم از خواب بیدار کرد. کمی نگران بودم و بیشتر میشه گفت بی‌حوصله. می‌دونستم که امروز باید برای ارائه‌ام تمرین کنم و یه حسی دوست داشت من رو در رختخواب نگه داره یا مشغول کارهای دیگه بکنه تا شروع این کار رو به تعویق بندازم. انگار از مواجهه با خودی که قرار بود ارائه بود می‌ترسیدم. 


اصولا از ارائه و صحبت جلوی دیگران ترسی ندارم اما این بار همه چیز فرق میکرد. می‌دونم که الانم ارائه من رو نمی‌ترسونه. این تجربه‌ی جدیدی که دارم به سمتش میرم حس خاصی در من ایجاد کرد. هم شوق رسیدن و هم ترس از اینکه شبیه اون چیزی که دوست دارم پیش نره. به مامانم زنگ زدم تا با حرف زدن با مامان کمی از زمانم رو بخرم و یه کمی هم آرومتر بشم اما مامان بیرون بود ونتونستم که باهاش صحبتم کنم. خلاصه دل از رختخواب کندم و پا شدم. صورتم رو شستم و برای خودم با شیر بادوم و موزهایی که دیگه داشتن سیاه میشدن یک اسموتی حسابی درست کردم و خوردم. بعدش با خودم فکر کردم حالا باید چیکار کنم و بهترین راه حل ممکن به ذهنم رسید. حمام! 


رفتم زیر دوش و شروع کردم با خودم صحبت کردم. راجع به بحثی که امروز توی گروه بودش. دستاوردها  و خفن بودن آدم‌ها. برای اولین بار بود که با شنیدن این بحث خیلی به فکر فرو نرفته بودم و جوابم رو آماده و حاضر داشتم. این خوشحالم کرد. انگار بزرگ شدن خودم رو می‌دیدم. رد شدن از یه مرحله‌ای که به سختی ازش گذشتم اما گذشتم. الان مدت هاست که از شنیدن خبرهای دستاوردهای دوستانم نه تنها خیلی خوشحال میشم بلکه اصلا دچار حسرت نمی‌شم یا این سوال پس من چرا خفن نشدم به ذهنم نمیرسه. برای بعضی از دستاوردها هم اصلا خوشحال نمیشم چون میدونم که اون آدمی که بهش رسیده فقط برای اینکه جامعه داره تحسینش میکنه خوشحاله و در درونش چیزی عوض نشده. به نظرم دستاورد باید حال آدم رو خوب کنه و فردای اون روز تو یه آدم بهتری باشی. اینکه دیگران تحسینت کنن قطعا خوشاینده اما در کیفیت زندگی تو تغییری ایجاد نمیکنه. 


یک حمام یک ساعته و کلی صحبت با خودم، حالم رو سر جاش آورد. حالا اومدم نشستم پای لپ‌تاپ و برای بچه‌ها حرفام رو تایپ میکنم و اینجا هم می‌نویسم که امروز دوشنبه است و من می‌خوام برم به دل ارائه بزنم. فردا صبح روز دیگری است ... :) 

آزمون جامع

يكشنبه, ۲۸ آوریل ۲۰۱۹، ۰۶:۰۷ ب.ظ

یکشنبه است و دو روز مونده تا دفاع از طرح پیشنهادی. توی هفته‌های اخیر انقدر حواسم پیش اجرای نمایش و کارهای کافه تئاتر بود که اصلا فرصت نداشتم به این فکر کنم که قراره این دفاعیه چه طور پیش بره اما الان دو سه روزی هست که فکرش به تنهایی کل ذهنم رو مشغول کرده. شب‌ها موقع خوابیدن سعی میکنم به کارها و برنامه‌های دیگه‌آم فکر کنم اما نهایتا قیافه استادام، تخته وایت‌برد سفید، صفحه‌ی پرژکتور و آدم‌هایی که دور میز نشستن و دارن به حرف‌های من گوش میدن جای هر تصویر دیگه‌ای رو در ذهنم میگیره. 

برعکس همیشه دوست داشتم که این بار مخاطب‌هام به سه - چهارتا استاد محدود نشن و یه سری آدم دیگه هم توی اون اتاق باشن. نمیدونم چی این فکر باعث میشه نگرانی‌ام کمتر بشه. مثلا نگاه‌های آشنا موقع ارائه باعث میشه که آرامش بیشتری داشته باشم؟ نمیدونم! شاید هم یه بهونه است برای این که فکر کنم اگه اینطوری بود الان آروم‌تر بودم.

 سعی میکنم به آخرش فکر کنم به اینکه همه چیز خوب پیش میره و اگه هم خوب پیش نره چیز مهمی نیست. اما فایده‌ای نداره. بعد از همه‌ی این فکرها بازم من در اتاق ۴-۴۵ رو به روی تخته وایت‌برد ایستادم و دارم حرف میزنم. صدای خودم رو نمی‌شنوم. این تصویر رو از ته راهروریی می‌بینم که به اتاق امتحان ختم میشه و نمی‌تونم به اتاق نزدیک بشم. قیافه یکی دوتا از استاد‌ها هم بیشتر معلوم نیست. هیچ‌چیزی مشخص نیست و این مشخص نبودن ترسناک‌ترش کرده. 


فکر میکنم هیچ‌وقتی در زندگی آکادمیکم این‌قدر نگران چیزی نبودم. اما نمیتونم اسمش رو استرس بذارم. یه طور انتظاره. انتظاری که هم هیجان مثبت داره و هم ترس. یه حالت خوف و رجایی دارم. یک ماهی میشه که این حالت خوف و رجا با من هست و حالا به اوج خودش رسیده. چندهفته‌ای این وسط فراموشش کرده بودم اما حالا با تمام قدرت برگشته و فکر من رو تسخیر کرده. نمیدونم چرا؟ اهمیتش رو برای خودم نمی‌فهمم اما میدونم حتما یه روزی متوجه میشم که این حالت جدید جی بوده و چرا اتفاق افتاده. اینجا نوشتمش تا یادم نره که امروز یکشنبه دو روز مونده به روز دفاعیه، چه حالی داشتم و چه طوری فکر میکردم. 


اگه بعدا فهمیدم دلیل این حالم چیه حتما دوباره می‌نویسمش. 

خواستنی‌ها

شنبه, ۱۶ مارس ۲۰۱۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ

هفته‌ی پیش بود که تصمیم گرفتیم برای نیمه‌شعبان دست به کار شویم و یک برنامه‌ای شبیه به کآشوب‌خوانی را ترتیب دهیم. موقعی که تصمیم گرفتم در ادمونتون برنامه‌ی کآشوب‌خوانی را برگزار کنم اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که مخاطب سنتی-مذهبی اینجا به این نوع کارها دل بدهد و علاقه‌مند شود. بعد از برنامه، هرکسی که به سراغم می‌آمد و از کتاب و نویسنده و داستان سوال می‌کرد تمام وجودم پر از ذوق و شعف می‌شد. قبل برنامه خیلی ها دلم را خالی کرده بودند که این کارها اینجا جواب نمی‌دهد و چه کسی برای اربعین آدم‌ها دور هم جمع می‌کند تا کتاب بخوانند اما من گوش به حرف‌شان ندادم. دوست داشتم امتحان کنم. دوست داشتم احساس خوبی که از خواندن این دوکتاب به من دست داده بود را با آن‌ها شریک شوم حتی اگر دل‌شان بخواهد همه چیز مثل قدیم‌ها باشد. همه چیز روضه باشد و یک سخنران که به حرف‌هایش گوش هم نمی‌دهند. خدا خواست و همه چیز خوب از آب در آمد. کاری که از دل برآمده بود به دل‌هایشان نشست و خیلی‌ها بعد از آن از من سراغ کتاب را گرفتند. حالا یک ماهی به نیمه‌شعبان مانده است و یکی از بچه‌ها از من خواسته است که یک کار مشابهی پیشنهاد بدهم اما من دنبال تشابه نیستم همیشه کارهای متفاوت را بیشتر دوست داشتم. به او گفتم فکر میکنم و از آن روز تمام فکر و ذکرم شده است نیمه‌شعبان. اینکه چه طور می‌شود ساختار ذهن آدم‌های سنتی را شکست و تعاریف جدیدی از نیمه شعبان، انتظار و امام ارائه داد. چه طور می‌شود ذهن مرتب و منظم‌شان در انجام مراسم مذهبی را به چالش کشید و جور دیگری به قصه نگاه کرد.


 لذتی که در این کار هست من را یاد روزهایی می‌اندازد که می‌نشستم و کلی فکر میکردم تا برای مجله با موضوع تکراری یک چیز متفاوت بنویسم. رسم «درنگ» بر این بود که هر موضوعی که به آن پرداخته می‌شود باید مقاله‌ی مخالف و موافق را با هم داشته باشد. خیلی‌ موقع‌ها همه‌مان موافق یک موضوعی بودم و پیدا کردن مطلب مخالف سخت‌ترین کار دنیا بود. همان‌جا بود که شروع کردم به مخالف فکر کردن، سعی کردم با چیزی که موافقش هستم، مخالفت کنم و تجربه‌ی عجیبی بود. حالا اگر این موضوع برایم کمی حیثیتی می‌شد و با احساساتم گره خورده بود کار سخت‌تر هم می‌شد. مدام حسی در من متذکر می شد که این کار خطرناک است و من باید حواسم به اعتقاداتم باشد. نکند به چالش کشیده شوم و باورهایم را رها کنم. به این صداها اهمیتی ندادم و پیش‌رفتم و اگر مخالف‌خوانی‌هایم باورم را تحت تاثیر قرار داد ازش استقبال کردم. باوری که با مخالفت خودم بخواهد شکسته شود، محکوم به شکست است. 


حالا چندسال از نویسندگی برای «درنگ» می‌گذرد و من می‌خواهم دوباره ذهن شسته و رفته‌ی مخاطب را به چالش بکشم. آن هم برای موضوعی که به آن بدجوری احساس دارد، «انتظار». می‌خواهم «منتظر» بودن‌هایمان را به چالش بکشم. عبث بودن بعضی از «انتظارها» را یادآوری کنم. در همین فکرها هستم که یاد نمایشنامه «در انتظار گودو» ساموئل بکت می‌افتم. طرح نمایشنامه‌ی جدید می‌افتد در ذهنم و دست به کار می‌شوم تا یک نمایشنامه‌ بنویسم که ترکیبی از یک انتظار عبث و یک فرار رو به جلو است. تصویری از انسان مدرن و انسان سنتی در کنار هم. بعد از پایان نوشته و ترکیب متن‌ها و چینش صحنه‌ها چنان ذوقی دارم برای اجرای برنامه که تا به حال نداشته‌ام. 


خواستنی‌های من این ها هستند.این فکر کردن‌ها، این بازی با نوشته‌ها و کلمات، چه کلمات خودم باشد چه کلمات نویسنده‌های بزرگ دنیا. دلم می‌خواهد به تمام آن دوستان مذهبی که فکر میکنند در رشد و تعالی روح‌شان و دین‌دار شدن‌شان فقط کتاب‌های آقای مطهری و امثالهم موثر است و مدام از من سوال میکنند که چرا رمان میخوانم بگویم آنقدرها که از «بکت» یاد گرفتم از این عزیزان مذکور در دین‌داری بهتر یاد نگرفتم. شاید نویسنده دنبال حرف دیگری بود اما من با خواندن نمایشنامه‌اش تصویر مردمانی را می‌دیدم که هر روز خودشان را «منتظران واقعی» می‌دانند و روز به روز در این «انتظار» عبث و مرداب مانند فرو می‌روند. 


نمی‌دانم نتیجه‌ی این کار چه می‌شود اما از روزی که اولین کلمه‌اش را ثبت کرده‌ام پر از شور و هیجان هستم. این کارها شاید نون و آب نداشته باشد یا احساس دست آورد آنچنانی از نظر دیگران نداشته باشد اما برای من خود زندگی است، خود لذت. :)

عصبانی نیستم

چهارشنبه, ۱۳ مارس ۲۰۱۹، ۰۱:۰۹ ب.ظ

امروز صبح بعد جلسه با استادان گرامی داشتم از عصبانیت می‌ترکیدم. خونسردی‌شان به همراه اذیت‌هایی که گاه و بی‌گاه به سمتم روانه می‌کردند تمام قدرت تحملم را نشانه رفته بود. اواسط جلسه بود که دیگر مغزم کار نمی‌کرد. اصلا دلم نمی‌خواست کار کند. بی‌توجه نگاه‌شان می‌کردم و حرف‌های‌شان در ذهنم تبدیل به صداهای نامفهومی شده بود. 

بی‌اغراق بارصدمی بود که مساله‌ی نوشته‌ شده و راه حل کامل من را عوض می‌کردند اما این‌بار قصه فرق داشت. هفته‌ی پیش بعد کلی بالا و پایین صحبت از این در و آن در به این نتیجه رسیده بودند که مساله‌ی قبلی خوب نیست و بهتر است به یک مساله جدید تغییر پیدا کند و من بتوانم از مقاله‌ی قبلی‌ام هم استفاده کنم حالا یک هفته گذشته بود و من کل مقدمه‌ی روش پیشنهادی خودم را به همراه قسمت عمده‌ای از روش پیشنهادی تغییر داده بودم و استادان گرامی‌ هم این متون را قبل جلسه مطالعه کرده بودند و فیدبکی نداده بودند و به نظر می آمد اوضاع امن و امان است. شما فکر کنید که با تصور یک دریای آٰرام با یک اقیانوس متلاطم رو به رو می‌شوید. آن هم نه اول کار، بلکه اواسط جلسه یک دفعه فیل یکی از اساتید یاد هندوستان می‌کند و یادش می افتد که مساله‌ی دفعه‌ی قبل را بیشتر دوست داشت. انگار من عروسک دست حضرات هستم که هر بار با یک مساله ارتباط بگیرند و من بروم کلی داستان سر هم کنم تا این مساله منطقی به نظر برسد و یک راه حل هم برایش دست و پا کنم. وقتی به گوگل درایوم نگاه میکنم یک عالمه نسخه‌های مختلف از سند روش پیشنهادی می‌بینم که بین هوا و زمین معلق هستند. تکه‌ای از من در هر کدام از این مساله‌ها جامانده است و حالا امروز من مانده‌ام و یک ذهن نامرتب خسته! ذهنی که دیگر به آنچه فکر میکند و می نویسد و فهمیده است اعتمادی ندارد! کاش می‌شد همینقدر صریح استاد راهنما بودنشان را نقد میکردم. کاش می‌توانستم بهشان بگویم که چقدر ناراهنمایی‌آم کرده‌آند و حالم را بهم ریخته‌اند. البته انقدر عصبانی بودم که تا حدی گفتم اما تهش چه شد؟ هیچی! 

یکی‌شان دلداری‌آم داد که اصلا دفاع از روش پیشنهادی مساله مهمی نیست و یک جلسه دورهمی است که البته این حرف اصلا واقعیت ندارد! یکی دیگرشان هم گفت تو فقط مساله را در یکی دو اسلاید آماده کن و توضیح بده و الان به راه حل فکر نکن. اما من میدانم این هم نشدنی است. تا حالا چندبار یک مساله را خوب شسته و رفته نوشته‌آم و تهش حضرت استاد فرمودند که نوآوری جدی در این مساله وجود ندارد که بتوانیم با آن به نتیجه برسیم. حالا از من میخواهد بروم و بشینم و به یک مساله تخیلی فکر کنم و با خودم خیال کنم که حتما یک روزی یک جایی یک نوآوری هم به ذهنم خواهد رسید. مطمئنم که اینطوری در جلسه سه شنبه حاضر شوم چیزی جز آبروریزی در انتظارم نیست. 


یک حسی هم درونم میگوید آبرو چی کشک چی! بیخیال. هر چه میگویند همان را انجام بده و برو جلو یک چیزی می‌شود. فوقش تهش در جلسه می‌گویند خیلی مساله‌ی بدی است و نوآوری ات برای حل این مساله کافی نیست و یک همچین چیزهایی حالا مگر چه می‌شود. جز کسانی که اینجا را می‌خوانند کسی متوجه میزان خنگ بودنت نمی‌شود. می‌شود؟ اصلا خنگ نبودن و محقق بودن می‌ارزد به این همه عصبانیتی که توی دلم خانه کرده است؟ آن هم نه عصبانیت از غیر، عصبانیت از خودم از اینکه چرا حرف این آدم‌ها را نمی‌فهمم که چرا الان انقدر همه چیز برایم گنگ است و سر در نمی‌آورم. 


خلاصه که تهش به این نتیجه رسیدم که صدبار با خودم بگویم من عصبانی نیستم و باورش کنم! حداقل اینطوری فقط یک محقق نصفه و نیمه می‌شوم ولی روحم از این گزندهای بی‌امان در امان می‌ماند. 

تصمیمات جدید

دوشنبه, ۴ مارس ۲۰۱۹، ۱۲:۰۷ ب.ظ

در زندگی معمولا زود تصمیم می‌گیرم. خیلی از تصمیماتم هم در نیمه‌ی راه شروع نشده به پایان می‌رسد اما امروز با یک حال و هوای جدید و یک بسته‌ی تصمیمات جدید از خواب بیدار شدم. لیست کارهایی که این مدت به بهانه وقت نداشتن به تعویق‌شان انداخته‌ام سرریز کرده است و حالا درست نمی‌دانم باید از کجا شروع کنم. کتاب‌هایی که مدت‌ها قصد داشتم که خواندن‌شان را شروع کنم به دست گرفته‌ام. چندتایی را تمام کرده‌ام و یک به یک از لیستم خط می‌خورند اما دلم میخواست به جای خواندن و خط زدن‌شان از لیست، درباره‌ی مواجهه خودم با کتاب‌ها بنویسم. اینکه کتاب چگونه بوده است و داستانش چقدر جذاب بوده است را خیلی‌ها قبلا در وبلاگ‌های پرخواننده تر نوشته‌اند اما نحوه‌ی مواجهه آدم‌ها با کتاب‌ها. تاثیرات این کتاب‌ها و شخصیت‌های‌شان بر زندگی‌مان در دوره‌های مختلفی که در آن حضور داریم را کسی تا به حال ثبت نکرده است یا حداقل من از آن بی‌اطلاع هستم. کسی هم اگر ثبت کرده باشد باز مواجهه‌ی من نمی‌شود. نظرات ممکن است شباهت‌های زیادی داشته باشند اما به تعداد آدم‌ها مواجهه با کتاب‌ها وجود دارد. مخصوصا اگر آن کتاب توانسته باشد تو را در خودش غرق کند و کوچه به کوچه با خودش ببرد. 


در هفته‌های اخیر سه کتاب تازه خوانده‌ام. موش‌ها و آدم‌ها - باباگوریو و هفته‌ی چهل و چند. هر کدام‌شان یک طور دنیایم را تغییر داده‌اند. در موش‌ها و آدم‌ها نمی‌دانم چرا دلم برای شخصیتی که دوستش را کشت بیش از همه سوخت. شخصیتی که انگار همیشه در نقش مراقب زنده بود و زندگی برایش معنا داشت. با خودم شباهت‌هایی داشت. منی که همیشه در خودم نقش مراقب و حامی را تعریف کرده بودم و مدتی می‌شود که فهمیده‌ام زندگی کردن در این نقش در واقع زندگی نکردن است. رویاهایی که از آینده می‌سازی برای خودت و دیگران. تصویرهایی که  می‌خواهی آن‌ها را با آن دل خوش کنی اما در واقع مسیر سقوط‌شان را فراهم میکنی. مسیر نابودی‌شان. نمی‌گذاری آدم‌ها با داشته‌هایشان خوش باشند چون قرار است در آینده‌ای که معلوم نیست کی برسد و اصلا برسد یا نه تو با درایت خود برای شان رستگاری به ارمغان بیاوری. این سال‌ها بیشتر از همیشه با این تصویر از خودم درگیر بوده‌ام. تصویری که برای خوش بودن خودش و دیگران متنظر آینده بود. 


باباگوریو اما با غمق احساس دخترانگی‌ام کار داشت. منی که در این روزها بیش از همیشه دلتنگ پدرم هستم باید داستانی را بخوانم از پدری که دخترهایش او را ندیدند و نفهمیدند اما او بی‌واسطه عشق می‌ورزید. سخت بود. خیلی از جاهای کتاب دلم میخواست اشک بریزم و داستان را عوض کنم. دلم میخواست دنیای دخترهای این پدر این شکلی نباشد. اما بود. یاد بعضی از تصمیمات خودم افتادم که برخی دوستان مدام من را به خاطرشان توبیخ می‌کردند. به نسبت سایر دوستانم من با فرکانس بیشتری ایران می‌رفتم. اینطور نبود که آن‌ها نتوانند. انتخاب‌شان نبود. می‌خواستند که هزینه‌ی سفر را صرف مسائل مهم‌تری بکنند. حتی بعضی‌هایشان سفر اروپا و کشورهای دیگر را می رفتند اما وقتی نوبت ایران رفتن من می‌رسید، نصیحت‌های دوستانه‌شان شروع می‌شد که دلیلی بر این سفر نیست و بهتر است صبور باشم. من صبور بودم و اتفاقا رفتن ایران و خداحافظی کرد‌ن‌های پی درپی برایم سخت‌تر بود. اگر می‌خواستم راحتی خودم را در نظر بگیرم پولم را صرف کارهای دیگری می‌کردم اما مطمئن بودم که اینطور نمی‌توانستم خوشحال باشم. نمی‌دانم چرا این کتاب من را در انتخابم مصمم کرد. انتخاب عزیزانم به باقی فرصت‌های زندگی.من آدمی نبودم که بتوانم با حسرت نبودن آدم‌ها و کارهای نکرده و فرصت‌های از دست رفته کنار بیایم پس باید تمام تلاشم را می‌کردم که تا هستند و دارم‌شان کنارشان باشم. 


مواجهه‌ام با کتاب هفته چهل و چند را بعدا می‌نویسم. سخت‌تر از دو کتاب دیگر بود. نه به لحاظ ادبیات و سیر داستان چرا که داستان منسجمی نبود و خرده روایت‌های آدم‌ها بود از برش‌های مادرانه زندگی‌شان اما همین کار را سخت‌تر می‌کرد. 


ثبت مواجهه‌آم با کتاب‌ها تنها تصمیم امروزم نبود. بماند برای خودم که چه تصمیم‌های خوب دیگری گرفته‌ام و خدا کند که در انجام شان ثابت قدم باشم. 

هدف‌های متوسط

جمعه, ۱ مارس ۲۰۱۹، ۰۳:۵۸ ب.ظ

دیروز بعد از یک هفته‌ای که با تمام تلاشم توانسته بودم کارم را کمی جلو ببرم از پشت کامپیوتر بلند شدم و در حالی که فکر میکردم کوه جا به جا کرده‌ام نشستم سر موبایلم. کمی در اینستا بالا و پایین رفتم که پست یکی از دوستان توجهم را به خودش جلب کرد. خانمی که همین دوماه پیش راجع به دفاع از پروپوزالش در صفحه‌ی اینستاگرامش صحبت کرده بود و حالا دفاع کرده بود. این مدت هر از گاهی از شب خوابیدن‌هایش در آفیس و روز تعطیل کار کردنش عکس و خبر میگذاشت اما من فکر نمی‌کردم انقدر همه چیز سریع اتفاق بیافتد. برای شادمانی اش واقعا و از ته دل خوشحال شدم و مادری را که با وجود داشتن یک دختر کوچک توانسته بود انقدر سخت کار کند و با این سرعت به نتیجه برسد را از ته دلم ستایش می‌کردم اما کنار این فکرهای خوب یک فکرهای بدی هم دوباره به سرم افتاده بود. اینکه چقدر کارهایی که میکنم بی‌فایده است. اینکه اصلا برای رسیدن به هدفم تلاش میکنم؟ چند شب تا صبح بیدار ماندم تا کار تحویل بدهم و چند بار تا دیروقت دانشگاه مانده‌ام و چند روز تعطیل در دانشگاه به سر کردم که از خودم انتظار دارم به نتیجه‌ هم برسم؟ جواب‌ همه‌ی این‌ها صفر بود اما بدتر از این جواب این بود که من دوست هم نداشتم این کارها را بکنم.

 یعنی نمی‌توانستم خودم را بابت اینطور تلاش نکردن توبیح کنم. دلم میخواست مسیر زندگی پیش برود و این هدف من هم قسمتی از آن باشد. دوست نداشتم انرژی زیادی برایش صرف کنم و خیلی از روح و روانم برایش هزینه کنم. این دوست نداشتن کمی ترسناک بود. نمی‌دانستم که دارم کار درستی میکنم؟ اصلا می‌شود اینطوری دکترا گرفت؟ کاش یک نفر جواب سوال‌هایم را می‌دانست و با یک آری یا نه خلاصم میکرد. کسی در درونم میگفت، شدن که می‌شود اما ممکن است مدت‌های طولانی زمان ببرد. شاید برای همین هم هست که کارهایم انقدر زمان می‌برد. هر چیزی که یک ماه رویش حساب میکنم یک سال طول میکشد. آیا این هدف ارزش این مقدار زمان را دارد؟ این بار جوابم با همیشه فرق داشت. از وقتی که زندگی را برای رسیدن به این هدف متوقف نکرده‌ام حال و هوایم فرق کرده است. قبل‌ترها که از خودم این سوال را می‌پرسیدم با خودم میگفتم شاید ارزشش را نداشته باشد که این همه سال وقتم را تلف کنم برای رسیدن به هدفی که آن‌قدرها برای تلاش کردن در راستایش انرژی ندارم. اما دیروز جوابم به این سوال فرق داشت. با خودم گفتم چرا که نه! من که چیزی را متوقف نکردم. دارم تمام کارهایی که دوست دارم را همزمان انجام می‌دهم. کنار این کارها هر ازگاهی دستی هم به این کار میزنم. 


نمی‌دانم که چرا نمی‌توانم این هدف را نخواهم و چرا نمی‌توانم آنقدر خوب و زیاد مثل دیگران بخواهمش. این خواستن متوسط من کار را برایم سخت کرده است. همیشه در کتاب‌ها حالت صفر و یک را توضیح داده‌آند. اینکه گاهی یک چیزی را خیلی می‌خواهی و گاهی اصلا نمی‌خواهی تا مدت‌ها باورم نمی‌شد چیزهایی در زندگی هست که این میانه قرار دارند نه آنقدر می‌خواهی‌شان که صبح و شبت را فدا کنی و نه آنقدر دوست نداشتی و اتلاف وقت هستند که حس کنی باید کنارشان بگذاری. 


یک زمانی هم فکر میکردم که این خواستن میانه، سرکارگذاشتن خودم است. چیزی در من هست که راضی‌ام نمی‌کند که این کار را رها کنم و آن زمانی است که برایش صرف کرده‌ام اما الان می‌دانم که اینطور نیست. واقعا دلم می‌خواهد به نتیجه برسانمش اما برای به نتیجه رسیدنش نه استاندارد خیلی بالایی دارم و نه عجله. چیزی که قبلا در زندگی‌ام هرگز نبوده است. برای تمام خواسته‌هایم استاندارد خیلی بالا و عجله‌ی خیلی زیاد داشتم. حتی کارهایی که دوستشان نداشتم را هم می‌خواستم به بهترین نحو انجام دهم و سریع به مقصد برسم. 


اما زندگی‌ام این روزها خیلی روی دور کندتری است. چیزهایی هست که زیاد می‌خواهم‌شان و دارم برای رسیدن بهشان برنامه‌ریزی میکنم اما چیزهایی هم هست که همینقدر متوسط دوستشان دارم و همینقدر متوسط می‌توانم برای‌شان تلاش کنم. قبلا ها فکر میکردم آدم‌های باهوش و مستعد و موفق کسانی هستند که هیچ هدف متوسطی در زندگی‌شان ندارند. هنوز هم نمی‌دانم آدم‌های باهوش و مستعد و موفق چگونه هستند یا من اصلا جزوشان هستم یا نه. اما می‌دانم که داشتن هدف‌های متوسط درس‌هایی به تو می‌دهد که هدف‌های دیگر زندگی‌ات به پای شان نمی‌رسند. 


برای هدف‌های قبل آن قدر دویده بودم و به سرعت رسیده بودم که نه مسیر یادم مانده بود و نه از رسیدن لذتی برده بودم اما در این هدف های متوسط هم مسیر را خوب می‌بینی و به خاطر می‌سپاری و هم لذت رسیدن دوچندان می‌شود. دلم می‌خواهد اگر روزی کودکی داشتم به او بگویم، زندگی فقط جای صفر و یک ها نیست. عددهای دیگر را هم به همان اندازه باور داشته باش :)