عصبانی نیستم
امروز صبح بعد جلسه با استادان گرامی داشتم از عصبانیت میترکیدم. خونسردیشان به همراه اذیتهایی که گاه و بیگاه به سمتم روانه میکردند تمام قدرت تحملم را نشانه رفته بود. اواسط جلسه بود که دیگر مغزم کار نمیکرد. اصلا دلم نمیخواست کار کند. بیتوجه نگاهشان میکردم و حرفهایشان در ذهنم تبدیل به صداهای نامفهومی شده بود.
بیاغراق بارصدمی بود که مسالهی نوشته شده و راه حل کامل من را عوض میکردند اما اینبار قصه فرق داشت. هفتهی پیش بعد کلی بالا و پایین صحبت از این در و آن در به این نتیجه رسیده بودند که مسالهی قبلی خوب نیست و بهتر است به یک مساله جدید تغییر پیدا کند و من بتوانم از مقالهی قبلیام هم استفاده کنم حالا یک هفته گذشته بود و من کل مقدمهی روش پیشنهادی خودم را به همراه قسمت عمدهای از روش پیشنهادی تغییر داده بودم و استادان گرامی هم این متون را قبل جلسه مطالعه کرده بودند و فیدبکی نداده بودند و به نظر می آمد اوضاع امن و امان است. شما فکر کنید که با تصور یک دریای آٰرام با یک اقیانوس متلاطم رو به رو میشوید. آن هم نه اول کار، بلکه اواسط جلسه یک دفعه فیل یکی از اساتید یاد هندوستان میکند و یادش می افتد که مسالهی دفعهی قبل را بیشتر دوست داشت. انگار من عروسک دست حضرات هستم که هر بار با یک مساله ارتباط بگیرند و من بروم کلی داستان سر هم کنم تا این مساله منطقی به نظر برسد و یک راه حل هم برایش دست و پا کنم. وقتی به گوگل درایوم نگاه میکنم یک عالمه نسخههای مختلف از سند روش پیشنهادی میبینم که بین هوا و زمین معلق هستند. تکهای از من در هر کدام از این مسالهها جامانده است و حالا امروز من ماندهام و یک ذهن نامرتب خسته! ذهنی که دیگر به آنچه فکر میکند و می نویسد و فهمیده است اعتمادی ندارد! کاش میشد همینقدر صریح استاد راهنما بودنشان را نقد میکردم. کاش میتوانستم بهشان بگویم که چقدر ناراهنماییآم کردهآند و حالم را بهم ریختهاند. البته انقدر عصبانی بودم که تا حدی گفتم اما تهش چه شد؟ هیچی!
یکیشان دلداریآم داد که اصلا دفاع از روش پیشنهادی مساله مهمی نیست و یک جلسه دورهمی است که البته این حرف اصلا واقعیت ندارد! یکی دیگرشان هم گفت تو فقط مساله را در یکی دو اسلاید آماده کن و توضیح بده و الان به راه حل فکر نکن. اما من میدانم این هم نشدنی است. تا حالا چندبار یک مساله را خوب شسته و رفته نوشتهآم و تهش حضرت استاد فرمودند که نوآوری جدی در این مساله وجود ندارد که بتوانیم با آن به نتیجه برسیم. حالا از من میخواهد بروم و بشینم و به یک مساله تخیلی فکر کنم و با خودم خیال کنم که حتما یک روزی یک جایی یک نوآوری هم به ذهنم خواهد رسید. مطمئنم که اینطوری در جلسه سه شنبه حاضر شوم چیزی جز آبروریزی در انتظارم نیست.
یک حسی هم درونم میگوید آبرو چی کشک چی! بیخیال. هر چه میگویند همان را انجام بده و برو جلو یک چیزی میشود. فوقش تهش در جلسه میگویند خیلی مسالهی بدی است و نوآوری ات برای حل این مساله کافی نیست و یک همچین چیزهایی حالا مگر چه میشود. جز کسانی که اینجا را میخوانند کسی متوجه میزان خنگ بودنت نمیشود. میشود؟ اصلا خنگ نبودن و محقق بودن میارزد به این همه عصبانیتی که توی دلم خانه کرده است؟ آن هم نه عصبانیت از غیر، عصبانیت از خودم از اینکه چرا حرف این آدمها را نمیفهمم که چرا الان انقدر همه چیز برایم گنگ است و سر در نمیآورم.
خلاصه که تهش به این نتیجه رسیدم که صدبار با خودم بگویم من عصبانی نیستم و باورش کنم! حداقل اینطوری فقط یک محقق نصفه و نیمه میشوم ولی روحم از این گزندهای بیامان در امان میماند.
- ۱۹/۰۳/۱۳