لپتاپ را باز میکنم، پیامهایم را جواب میدهم و بعد هر روز این حس عجیب نوشتن به من هجوم میآورد. هزاران ایده توی سرم بالا و پایین میروند و هر کدام در تمنای نگارش خودنمایی میکنند. میخواهم عزمم را جزم کنم و روزنگار بنویسم. از حالم در این روزهایی که شبیه روزهای قبل نیستند اما میترسم. از نتوانستن و از احتمال خشکسالی افکارم . بعد اما زبانم خشک میشود و چشمهایم به صفحهی مانتیور خیره میماند. فکر کار به سرم میزند و هزاران استرس و نگرانی که زیر این افکار مهاجم دفن شده بودند و حالا عرصه ظهورشان فراهم شده، یک باره در تنم رسوخ میکنند. یک ماه پیش اگر بود سخت آشفته میشدم اما این روزها بیشتر لبخند میزنم و آرامشان میکنم و افکارم را مرتب میکنم .این روزها برای خودم وقت میگذارم. اگر دلم نمیخواهد کار کنم، نمیکنم. به آرزوهایم فکر میکنم به رویاهایم و برایشان از حداقل کاری که از دستم بربیاید دریغ نمیکنم. گاهی حتی باز کردن صفحهی browser و سرچ کردن و یافتن چند لینک و مقالهی مرتبط یا خواندن چند سطری از یک کتاب، آشوب دلم را آرام میکند. آنچنان آرام که انگار اصلا هیاهویی به پا نشده. کمی میگذرد و آن صدای توخالی و عبوس باز سر و کلهآش پیدا میشود. کم رمق اما مصممم سعی میکند تا تمام این کارهای کوچک را بی اهمیت و مذبوحانه جلوه دهد من اما این بار مقاوم میایستم و میگویم، مطمئنم. همین و بس! اطمینان واژه غریبی است آنچنان دل را آٰرام میکند و صداهای صفر و خاکستری را بیصدا که باورش شاید سخت باشد. یک طور فصل الخطاب است برای تمام مباحثات جهان.