صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۴ مطلب در مارس ۲۰۱۹ ثبت شده است

خواستنی‌ها

شنبه, ۱۶ مارس ۲۰۱۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ

هفته‌ی پیش بود که تصمیم گرفتیم برای نیمه‌شعبان دست به کار شویم و یک برنامه‌ای شبیه به کآشوب‌خوانی را ترتیب دهیم. موقعی که تصمیم گرفتم در ادمونتون برنامه‌ی کآشوب‌خوانی را برگزار کنم اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که مخاطب سنتی-مذهبی اینجا به این نوع کارها دل بدهد و علاقه‌مند شود. بعد از برنامه، هرکسی که به سراغم می‌آمد و از کتاب و نویسنده و داستان سوال می‌کرد تمام وجودم پر از ذوق و شعف می‌شد. قبل برنامه خیلی ها دلم را خالی کرده بودند که این کارها اینجا جواب نمی‌دهد و چه کسی برای اربعین آدم‌ها دور هم جمع می‌کند تا کتاب بخوانند اما من گوش به حرف‌شان ندادم. دوست داشتم امتحان کنم. دوست داشتم احساس خوبی که از خواندن این دوکتاب به من دست داده بود را با آن‌ها شریک شوم حتی اگر دل‌شان بخواهد همه چیز مثل قدیم‌ها باشد. همه چیز روضه باشد و یک سخنران که به حرف‌هایش گوش هم نمی‌دهند. خدا خواست و همه چیز خوب از آب در آمد. کاری که از دل برآمده بود به دل‌هایشان نشست و خیلی‌ها بعد از آن از من سراغ کتاب را گرفتند. حالا یک ماهی به نیمه‌شعبان مانده است و یکی از بچه‌ها از من خواسته است که یک کار مشابهی پیشنهاد بدهم اما من دنبال تشابه نیستم همیشه کارهای متفاوت را بیشتر دوست داشتم. به او گفتم فکر میکنم و از آن روز تمام فکر و ذکرم شده است نیمه‌شعبان. اینکه چه طور می‌شود ساختار ذهن آدم‌های سنتی را شکست و تعاریف جدیدی از نیمه شعبان، انتظار و امام ارائه داد. چه طور می‌شود ذهن مرتب و منظم‌شان در انجام مراسم مذهبی را به چالش کشید و جور دیگری به قصه نگاه کرد.


 لذتی که در این کار هست من را یاد روزهایی می‌اندازد که می‌نشستم و کلی فکر میکردم تا برای مجله با موضوع تکراری یک چیز متفاوت بنویسم. رسم «درنگ» بر این بود که هر موضوعی که به آن پرداخته می‌شود باید مقاله‌ی مخالف و موافق را با هم داشته باشد. خیلی‌ موقع‌ها همه‌مان موافق یک موضوعی بودم و پیدا کردن مطلب مخالف سخت‌ترین کار دنیا بود. همان‌جا بود که شروع کردم به مخالف فکر کردن، سعی کردم با چیزی که موافقش هستم، مخالفت کنم و تجربه‌ی عجیبی بود. حالا اگر این موضوع برایم کمی حیثیتی می‌شد و با احساساتم گره خورده بود کار سخت‌تر هم می‌شد. مدام حسی در من متذکر می شد که این کار خطرناک است و من باید حواسم به اعتقاداتم باشد. نکند به چالش کشیده شوم و باورهایم را رها کنم. به این صداها اهمیتی ندادم و پیش‌رفتم و اگر مخالف‌خوانی‌هایم باورم را تحت تاثیر قرار داد ازش استقبال کردم. باوری که با مخالفت خودم بخواهد شکسته شود، محکوم به شکست است. 


حالا چندسال از نویسندگی برای «درنگ» می‌گذرد و من می‌خواهم دوباره ذهن شسته و رفته‌ی مخاطب را به چالش بکشم. آن هم برای موضوعی که به آن بدجوری احساس دارد، «انتظار». می‌خواهم «منتظر» بودن‌هایمان را به چالش بکشم. عبث بودن بعضی از «انتظارها» را یادآوری کنم. در همین فکرها هستم که یاد نمایشنامه «در انتظار گودو» ساموئل بکت می‌افتم. طرح نمایشنامه‌ی جدید می‌افتد در ذهنم و دست به کار می‌شوم تا یک نمایشنامه‌ بنویسم که ترکیبی از یک انتظار عبث و یک فرار رو به جلو است. تصویری از انسان مدرن و انسان سنتی در کنار هم. بعد از پایان نوشته و ترکیب متن‌ها و چینش صحنه‌ها چنان ذوقی دارم برای اجرای برنامه که تا به حال نداشته‌ام. 


خواستنی‌های من این ها هستند.این فکر کردن‌ها، این بازی با نوشته‌ها و کلمات، چه کلمات خودم باشد چه کلمات نویسنده‌های بزرگ دنیا. دلم می‌خواهد به تمام آن دوستان مذهبی که فکر میکنند در رشد و تعالی روح‌شان و دین‌دار شدن‌شان فقط کتاب‌های آقای مطهری و امثالهم موثر است و مدام از من سوال میکنند که چرا رمان میخوانم بگویم آنقدرها که از «بکت» یاد گرفتم از این عزیزان مذکور در دین‌داری بهتر یاد نگرفتم. شاید نویسنده دنبال حرف دیگری بود اما من با خواندن نمایشنامه‌اش تصویر مردمانی را می‌دیدم که هر روز خودشان را «منتظران واقعی» می‌دانند و روز به روز در این «انتظار» عبث و مرداب مانند فرو می‌روند. 


نمی‌دانم نتیجه‌ی این کار چه می‌شود اما از روزی که اولین کلمه‌اش را ثبت کرده‌ام پر از شور و هیجان هستم. این کارها شاید نون و آب نداشته باشد یا احساس دست آورد آنچنانی از نظر دیگران نداشته باشد اما برای من خود زندگی است، خود لذت. :)

عصبانی نیستم

چهارشنبه, ۱۳ مارس ۲۰۱۹، ۰۱:۰۹ ب.ظ

امروز صبح بعد جلسه با استادان گرامی داشتم از عصبانیت می‌ترکیدم. خونسردی‌شان به همراه اذیت‌هایی که گاه و بی‌گاه به سمتم روانه می‌کردند تمام قدرت تحملم را نشانه رفته بود. اواسط جلسه بود که دیگر مغزم کار نمی‌کرد. اصلا دلم نمی‌خواست کار کند. بی‌توجه نگاه‌شان می‌کردم و حرف‌های‌شان در ذهنم تبدیل به صداهای نامفهومی شده بود. 

بی‌اغراق بارصدمی بود که مساله‌ی نوشته‌ شده و راه حل کامل من را عوض می‌کردند اما این‌بار قصه فرق داشت. هفته‌ی پیش بعد کلی بالا و پایین صحبت از این در و آن در به این نتیجه رسیده بودند که مساله‌ی قبلی خوب نیست و بهتر است به یک مساله جدید تغییر پیدا کند و من بتوانم از مقاله‌ی قبلی‌ام هم استفاده کنم حالا یک هفته گذشته بود و من کل مقدمه‌ی روش پیشنهادی خودم را به همراه قسمت عمده‌ای از روش پیشنهادی تغییر داده بودم و استادان گرامی‌ هم این متون را قبل جلسه مطالعه کرده بودند و فیدبکی نداده بودند و به نظر می آمد اوضاع امن و امان است. شما فکر کنید که با تصور یک دریای آٰرام با یک اقیانوس متلاطم رو به رو می‌شوید. آن هم نه اول کار، بلکه اواسط جلسه یک دفعه فیل یکی از اساتید یاد هندوستان می‌کند و یادش می افتد که مساله‌ی دفعه‌ی قبل را بیشتر دوست داشت. انگار من عروسک دست حضرات هستم که هر بار با یک مساله ارتباط بگیرند و من بروم کلی داستان سر هم کنم تا این مساله منطقی به نظر برسد و یک راه حل هم برایش دست و پا کنم. وقتی به گوگل درایوم نگاه میکنم یک عالمه نسخه‌های مختلف از سند روش پیشنهادی می‌بینم که بین هوا و زمین معلق هستند. تکه‌ای از من در هر کدام از این مساله‌ها جامانده است و حالا امروز من مانده‌ام و یک ذهن نامرتب خسته! ذهنی که دیگر به آنچه فکر میکند و می نویسد و فهمیده است اعتمادی ندارد! کاش می‌شد همینقدر صریح استاد راهنما بودنشان را نقد میکردم. کاش می‌توانستم بهشان بگویم که چقدر ناراهنمایی‌آم کرده‌آند و حالم را بهم ریخته‌اند. البته انقدر عصبانی بودم که تا حدی گفتم اما تهش چه شد؟ هیچی! 

یکی‌شان دلداری‌آم داد که اصلا دفاع از روش پیشنهادی مساله مهمی نیست و یک جلسه دورهمی است که البته این حرف اصلا واقعیت ندارد! یکی دیگرشان هم گفت تو فقط مساله را در یکی دو اسلاید آماده کن و توضیح بده و الان به راه حل فکر نکن. اما من میدانم این هم نشدنی است. تا حالا چندبار یک مساله را خوب شسته و رفته نوشته‌آم و تهش حضرت استاد فرمودند که نوآوری جدی در این مساله وجود ندارد که بتوانیم با آن به نتیجه برسیم. حالا از من میخواهد بروم و بشینم و به یک مساله تخیلی فکر کنم و با خودم خیال کنم که حتما یک روزی یک جایی یک نوآوری هم به ذهنم خواهد رسید. مطمئنم که اینطوری در جلسه سه شنبه حاضر شوم چیزی جز آبروریزی در انتظارم نیست. 


یک حسی هم درونم میگوید آبرو چی کشک چی! بیخیال. هر چه میگویند همان را انجام بده و برو جلو یک چیزی می‌شود. فوقش تهش در جلسه می‌گویند خیلی مساله‌ی بدی است و نوآوری ات برای حل این مساله کافی نیست و یک همچین چیزهایی حالا مگر چه می‌شود. جز کسانی که اینجا را می‌خوانند کسی متوجه میزان خنگ بودنت نمی‌شود. می‌شود؟ اصلا خنگ نبودن و محقق بودن می‌ارزد به این همه عصبانیتی که توی دلم خانه کرده است؟ آن هم نه عصبانیت از غیر، عصبانیت از خودم از اینکه چرا حرف این آدم‌ها را نمی‌فهمم که چرا الان انقدر همه چیز برایم گنگ است و سر در نمی‌آورم. 


خلاصه که تهش به این نتیجه رسیدم که صدبار با خودم بگویم من عصبانی نیستم و باورش کنم! حداقل اینطوری فقط یک محقق نصفه و نیمه می‌شوم ولی روحم از این گزندهای بی‌امان در امان می‌ماند. 

تصمیمات جدید

دوشنبه, ۴ مارس ۲۰۱۹، ۱۲:۰۷ ب.ظ

در زندگی معمولا زود تصمیم می‌گیرم. خیلی از تصمیماتم هم در نیمه‌ی راه شروع نشده به پایان می‌رسد اما امروز با یک حال و هوای جدید و یک بسته‌ی تصمیمات جدید از خواب بیدار شدم. لیست کارهایی که این مدت به بهانه وقت نداشتن به تعویق‌شان انداخته‌ام سرریز کرده است و حالا درست نمی‌دانم باید از کجا شروع کنم. کتاب‌هایی که مدت‌ها قصد داشتم که خواندن‌شان را شروع کنم به دست گرفته‌ام. چندتایی را تمام کرده‌ام و یک به یک از لیستم خط می‌خورند اما دلم میخواست به جای خواندن و خط زدن‌شان از لیست، درباره‌ی مواجهه خودم با کتاب‌ها بنویسم. اینکه کتاب چگونه بوده است و داستانش چقدر جذاب بوده است را خیلی‌ها قبلا در وبلاگ‌های پرخواننده تر نوشته‌اند اما نحوه‌ی مواجهه آدم‌ها با کتاب‌ها. تاثیرات این کتاب‌ها و شخصیت‌های‌شان بر زندگی‌مان در دوره‌های مختلفی که در آن حضور داریم را کسی تا به حال ثبت نکرده است یا حداقل من از آن بی‌اطلاع هستم. کسی هم اگر ثبت کرده باشد باز مواجهه‌ی من نمی‌شود. نظرات ممکن است شباهت‌های زیادی داشته باشند اما به تعداد آدم‌ها مواجهه با کتاب‌ها وجود دارد. مخصوصا اگر آن کتاب توانسته باشد تو را در خودش غرق کند و کوچه به کوچه با خودش ببرد. 


در هفته‌های اخیر سه کتاب تازه خوانده‌ام. موش‌ها و آدم‌ها - باباگوریو و هفته‌ی چهل و چند. هر کدام‌شان یک طور دنیایم را تغییر داده‌اند. در موش‌ها و آدم‌ها نمی‌دانم چرا دلم برای شخصیتی که دوستش را کشت بیش از همه سوخت. شخصیتی که انگار همیشه در نقش مراقب زنده بود و زندگی برایش معنا داشت. با خودم شباهت‌هایی داشت. منی که همیشه در خودم نقش مراقب و حامی را تعریف کرده بودم و مدتی می‌شود که فهمیده‌ام زندگی کردن در این نقش در واقع زندگی نکردن است. رویاهایی که از آینده می‌سازی برای خودت و دیگران. تصویرهایی که  می‌خواهی آن‌ها را با آن دل خوش کنی اما در واقع مسیر سقوط‌شان را فراهم میکنی. مسیر نابودی‌شان. نمی‌گذاری آدم‌ها با داشته‌هایشان خوش باشند چون قرار است در آینده‌ای که معلوم نیست کی برسد و اصلا برسد یا نه تو با درایت خود برای شان رستگاری به ارمغان بیاوری. این سال‌ها بیشتر از همیشه با این تصویر از خودم درگیر بوده‌ام. تصویری که برای خوش بودن خودش و دیگران متنظر آینده بود. 


باباگوریو اما با غمق احساس دخترانگی‌ام کار داشت. منی که در این روزها بیش از همیشه دلتنگ پدرم هستم باید داستانی را بخوانم از پدری که دخترهایش او را ندیدند و نفهمیدند اما او بی‌واسطه عشق می‌ورزید. سخت بود. خیلی از جاهای کتاب دلم میخواست اشک بریزم و داستان را عوض کنم. دلم میخواست دنیای دخترهای این پدر این شکلی نباشد. اما بود. یاد بعضی از تصمیمات خودم افتادم که برخی دوستان مدام من را به خاطرشان توبیخ می‌کردند. به نسبت سایر دوستانم من با فرکانس بیشتری ایران می‌رفتم. اینطور نبود که آن‌ها نتوانند. انتخاب‌شان نبود. می‌خواستند که هزینه‌ی سفر را صرف مسائل مهم‌تری بکنند. حتی بعضی‌هایشان سفر اروپا و کشورهای دیگر را می رفتند اما وقتی نوبت ایران رفتن من می‌رسید، نصیحت‌های دوستانه‌شان شروع می‌شد که دلیلی بر این سفر نیست و بهتر است صبور باشم. من صبور بودم و اتفاقا رفتن ایران و خداحافظی کرد‌ن‌های پی درپی برایم سخت‌تر بود. اگر می‌خواستم راحتی خودم را در نظر بگیرم پولم را صرف کارهای دیگری می‌کردم اما مطمئن بودم که اینطور نمی‌توانستم خوشحال باشم. نمی‌دانم چرا این کتاب من را در انتخابم مصمم کرد. انتخاب عزیزانم به باقی فرصت‌های زندگی.من آدمی نبودم که بتوانم با حسرت نبودن آدم‌ها و کارهای نکرده و فرصت‌های از دست رفته کنار بیایم پس باید تمام تلاشم را می‌کردم که تا هستند و دارم‌شان کنارشان باشم. 


مواجهه‌ام با کتاب هفته چهل و چند را بعدا می‌نویسم. سخت‌تر از دو کتاب دیگر بود. نه به لحاظ ادبیات و سیر داستان چرا که داستان منسجمی نبود و خرده روایت‌های آدم‌ها بود از برش‌های مادرانه زندگی‌شان اما همین کار را سخت‌تر می‌کرد. 


ثبت مواجهه‌آم با کتاب‌ها تنها تصمیم امروزم نبود. بماند برای خودم که چه تصمیم‌های خوب دیگری گرفته‌ام و خدا کند که در انجام شان ثابت قدم باشم. 

هدف‌های متوسط

جمعه, ۱ مارس ۲۰۱۹، ۰۳:۵۸ ب.ظ

دیروز بعد از یک هفته‌ای که با تمام تلاشم توانسته بودم کارم را کمی جلو ببرم از پشت کامپیوتر بلند شدم و در حالی که فکر میکردم کوه جا به جا کرده‌ام نشستم سر موبایلم. کمی در اینستا بالا و پایین رفتم که پست یکی از دوستان توجهم را به خودش جلب کرد. خانمی که همین دوماه پیش راجع به دفاع از پروپوزالش در صفحه‌ی اینستاگرامش صحبت کرده بود و حالا دفاع کرده بود. این مدت هر از گاهی از شب خوابیدن‌هایش در آفیس و روز تعطیل کار کردنش عکس و خبر میگذاشت اما من فکر نمی‌کردم انقدر همه چیز سریع اتفاق بیافتد. برای شادمانی اش واقعا و از ته دل خوشحال شدم و مادری را که با وجود داشتن یک دختر کوچک توانسته بود انقدر سخت کار کند و با این سرعت به نتیجه برسد را از ته دلم ستایش می‌کردم اما کنار این فکرهای خوب یک فکرهای بدی هم دوباره به سرم افتاده بود. اینکه چقدر کارهایی که میکنم بی‌فایده است. اینکه اصلا برای رسیدن به هدفم تلاش میکنم؟ چند شب تا صبح بیدار ماندم تا کار تحویل بدهم و چند بار تا دیروقت دانشگاه مانده‌ام و چند روز تعطیل در دانشگاه به سر کردم که از خودم انتظار دارم به نتیجه‌ هم برسم؟ جواب‌ همه‌ی این‌ها صفر بود اما بدتر از این جواب این بود که من دوست هم نداشتم این کارها را بکنم.

 یعنی نمی‌توانستم خودم را بابت اینطور تلاش نکردن توبیح کنم. دلم میخواست مسیر زندگی پیش برود و این هدف من هم قسمتی از آن باشد. دوست نداشتم انرژی زیادی برایش صرف کنم و خیلی از روح و روانم برایش هزینه کنم. این دوست نداشتن کمی ترسناک بود. نمی‌دانستم که دارم کار درستی میکنم؟ اصلا می‌شود اینطوری دکترا گرفت؟ کاش یک نفر جواب سوال‌هایم را می‌دانست و با یک آری یا نه خلاصم میکرد. کسی در درونم میگفت، شدن که می‌شود اما ممکن است مدت‌های طولانی زمان ببرد. شاید برای همین هم هست که کارهایم انقدر زمان می‌برد. هر چیزی که یک ماه رویش حساب میکنم یک سال طول میکشد. آیا این هدف ارزش این مقدار زمان را دارد؟ این بار جوابم با همیشه فرق داشت. از وقتی که زندگی را برای رسیدن به این هدف متوقف نکرده‌ام حال و هوایم فرق کرده است. قبل‌ترها که از خودم این سوال را می‌پرسیدم با خودم میگفتم شاید ارزشش را نداشته باشد که این همه سال وقتم را تلف کنم برای رسیدن به هدفی که آن‌قدرها برای تلاش کردن در راستایش انرژی ندارم. اما دیروز جوابم به این سوال فرق داشت. با خودم گفتم چرا که نه! من که چیزی را متوقف نکردم. دارم تمام کارهایی که دوست دارم را همزمان انجام می‌دهم. کنار این کارها هر ازگاهی دستی هم به این کار میزنم. 


نمی‌دانم که چرا نمی‌توانم این هدف را نخواهم و چرا نمی‌توانم آنقدر خوب و زیاد مثل دیگران بخواهمش. این خواستن متوسط من کار را برایم سخت کرده است. همیشه در کتاب‌ها حالت صفر و یک را توضیح داده‌آند. اینکه گاهی یک چیزی را خیلی می‌خواهی و گاهی اصلا نمی‌خواهی تا مدت‌ها باورم نمی‌شد چیزهایی در زندگی هست که این میانه قرار دارند نه آنقدر می‌خواهی‌شان که صبح و شبت را فدا کنی و نه آنقدر دوست نداشتی و اتلاف وقت هستند که حس کنی باید کنارشان بگذاری. 


یک زمانی هم فکر میکردم که این خواستن میانه، سرکارگذاشتن خودم است. چیزی در من هست که راضی‌ام نمی‌کند که این کار را رها کنم و آن زمانی است که برایش صرف کرده‌ام اما الان می‌دانم که اینطور نیست. واقعا دلم می‌خواهد به نتیجه برسانمش اما برای به نتیجه رسیدنش نه استاندارد خیلی بالایی دارم و نه عجله. چیزی که قبلا در زندگی‌ام هرگز نبوده است. برای تمام خواسته‌هایم استاندارد خیلی بالا و عجله‌ی خیلی زیاد داشتم. حتی کارهایی که دوستشان نداشتم را هم می‌خواستم به بهترین نحو انجام دهم و سریع به مقصد برسم. 


اما زندگی‌ام این روزها خیلی روی دور کندتری است. چیزهایی هست که زیاد می‌خواهم‌شان و دارم برای رسیدن بهشان برنامه‌ریزی میکنم اما چیزهایی هم هست که همینقدر متوسط دوستشان دارم و همینقدر متوسط می‌توانم برای‌شان تلاش کنم. قبلا ها فکر میکردم آدم‌های باهوش و مستعد و موفق کسانی هستند که هیچ هدف متوسطی در زندگی‌شان ندارند. هنوز هم نمی‌دانم آدم‌های باهوش و مستعد و موفق چگونه هستند یا من اصلا جزوشان هستم یا نه. اما می‌دانم که داشتن هدف‌های متوسط درس‌هایی به تو می‌دهد که هدف‌های دیگر زندگی‌ات به پای شان نمی‌رسند. 


برای هدف‌های قبل آن قدر دویده بودم و به سرعت رسیده بودم که نه مسیر یادم مانده بود و نه از رسیدن لذتی برده بودم اما در این هدف های متوسط هم مسیر را خوب می‌بینی و به خاطر می‌سپاری و هم لذت رسیدن دوچندان می‌شود. دلم می‌خواهد اگر روزی کودکی داشتم به او بگویم، زندگی فقط جای صفر و یک ها نیست. عددهای دیگر را هم به همان اندازه باور داشته باش :)