صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

تصمیمات جدید

دوشنبه, ۴ مارس ۲۰۱۹، ۱۲:۰۷ ب.ظ

در زندگی معمولا زود تصمیم می‌گیرم. خیلی از تصمیماتم هم در نیمه‌ی راه شروع نشده به پایان می‌رسد اما امروز با یک حال و هوای جدید و یک بسته‌ی تصمیمات جدید از خواب بیدار شدم. لیست کارهایی که این مدت به بهانه وقت نداشتن به تعویق‌شان انداخته‌ام سرریز کرده است و حالا درست نمی‌دانم باید از کجا شروع کنم. کتاب‌هایی که مدت‌ها قصد داشتم که خواندن‌شان را شروع کنم به دست گرفته‌ام. چندتایی را تمام کرده‌ام و یک به یک از لیستم خط می‌خورند اما دلم میخواست به جای خواندن و خط زدن‌شان از لیست، درباره‌ی مواجهه خودم با کتاب‌ها بنویسم. اینکه کتاب چگونه بوده است و داستانش چقدر جذاب بوده است را خیلی‌ها قبلا در وبلاگ‌های پرخواننده تر نوشته‌اند اما نحوه‌ی مواجهه آدم‌ها با کتاب‌ها. تاثیرات این کتاب‌ها و شخصیت‌های‌شان بر زندگی‌مان در دوره‌های مختلفی که در آن حضور داریم را کسی تا به حال ثبت نکرده است یا حداقل من از آن بی‌اطلاع هستم. کسی هم اگر ثبت کرده باشد باز مواجهه‌ی من نمی‌شود. نظرات ممکن است شباهت‌های زیادی داشته باشند اما به تعداد آدم‌ها مواجهه با کتاب‌ها وجود دارد. مخصوصا اگر آن کتاب توانسته باشد تو را در خودش غرق کند و کوچه به کوچه با خودش ببرد. 


در هفته‌های اخیر سه کتاب تازه خوانده‌ام. موش‌ها و آدم‌ها - باباگوریو و هفته‌ی چهل و چند. هر کدام‌شان یک طور دنیایم را تغییر داده‌اند. در موش‌ها و آدم‌ها نمی‌دانم چرا دلم برای شخصیتی که دوستش را کشت بیش از همه سوخت. شخصیتی که انگار همیشه در نقش مراقب زنده بود و زندگی برایش معنا داشت. با خودم شباهت‌هایی داشت. منی که همیشه در خودم نقش مراقب و حامی را تعریف کرده بودم و مدتی می‌شود که فهمیده‌ام زندگی کردن در این نقش در واقع زندگی نکردن است. رویاهایی که از آینده می‌سازی برای خودت و دیگران. تصویرهایی که  می‌خواهی آن‌ها را با آن دل خوش کنی اما در واقع مسیر سقوط‌شان را فراهم میکنی. مسیر نابودی‌شان. نمی‌گذاری آدم‌ها با داشته‌هایشان خوش باشند چون قرار است در آینده‌ای که معلوم نیست کی برسد و اصلا برسد یا نه تو با درایت خود برای شان رستگاری به ارمغان بیاوری. این سال‌ها بیشتر از همیشه با این تصویر از خودم درگیر بوده‌ام. تصویری که برای خوش بودن خودش و دیگران متنظر آینده بود. 


باباگوریو اما با غمق احساس دخترانگی‌ام کار داشت. منی که در این روزها بیش از همیشه دلتنگ پدرم هستم باید داستانی را بخوانم از پدری که دخترهایش او را ندیدند و نفهمیدند اما او بی‌واسطه عشق می‌ورزید. سخت بود. خیلی از جاهای کتاب دلم میخواست اشک بریزم و داستان را عوض کنم. دلم میخواست دنیای دخترهای این پدر این شکلی نباشد. اما بود. یاد بعضی از تصمیمات خودم افتادم که برخی دوستان مدام من را به خاطرشان توبیخ می‌کردند. به نسبت سایر دوستانم من با فرکانس بیشتری ایران می‌رفتم. اینطور نبود که آن‌ها نتوانند. انتخاب‌شان نبود. می‌خواستند که هزینه‌ی سفر را صرف مسائل مهم‌تری بکنند. حتی بعضی‌هایشان سفر اروپا و کشورهای دیگر را می رفتند اما وقتی نوبت ایران رفتن من می‌رسید، نصیحت‌های دوستانه‌شان شروع می‌شد که دلیلی بر این سفر نیست و بهتر است صبور باشم. من صبور بودم و اتفاقا رفتن ایران و خداحافظی کرد‌ن‌های پی درپی برایم سخت‌تر بود. اگر می‌خواستم راحتی خودم را در نظر بگیرم پولم را صرف کارهای دیگری می‌کردم اما مطمئن بودم که اینطور نمی‌توانستم خوشحال باشم. نمی‌دانم چرا این کتاب من را در انتخابم مصمم کرد. انتخاب عزیزانم به باقی فرصت‌های زندگی.من آدمی نبودم که بتوانم با حسرت نبودن آدم‌ها و کارهای نکرده و فرصت‌های از دست رفته کنار بیایم پس باید تمام تلاشم را می‌کردم که تا هستند و دارم‌شان کنارشان باشم. 


مواجهه‌ام با کتاب هفته چهل و چند را بعدا می‌نویسم. سخت‌تر از دو کتاب دیگر بود. نه به لحاظ ادبیات و سیر داستان چرا که داستان منسجمی نبود و خرده روایت‌های آدم‌ها بود از برش‌های مادرانه زندگی‌شان اما همین کار را سخت‌تر می‌کرد. 


ثبت مواجهه‌آم با کتاب‌ها تنها تصمیم امروزم نبود. بماند برای خودم که چه تصمیم‌های خوب دیگری گرفته‌ام و خدا کند که در انجام شان ثابت قدم باشم. 

  • مریم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی