خواستنیها
هفتهی پیش بود که تصمیم گرفتیم برای نیمهشعبان دست به کار شویم و یک برنامهای شبیه به کآشوبخوانی را ترتیب دهیم. موقعی که تصمیم گرفتم در ادمونتون برنامهی کآشوبخوانی را برگزار کنم اصلا فکرش را هم نمیکردم که مخاطب سنتی-مذهبی اینجا به این نوع کارها دل بدهد و علاقهمند شود. بعد از برنامه، هرکسی که به سراغم میآمد و از کتاب و نویسنده و داستان سوال میکرد تمام وجودم پر از ذوق و شعف میشد. قبل برنامه خیلی ها دلم را خالی کرده بودند که این کارها اینجا جواب نمیدهد و چه کسی برای اربعین آدمها دور هم جمع میکند تا کتاب بخوانند اما من گوش به حرفشان ندادم. دوست داشتم امتحان کنم. دوست داشتم احساس خوبی که از خواندن این دوکتاب به من دست داده بود را با آنها شریک شوم حتی اگر دلشان بخواهد همه چیز مثل قدیمها باشد. همه چیز روضه باشد و یک سخنران که به حرفهایش گوش هم نمیدهند. خدا خواست و همه چیز خوب از آب در آمد. کاری که از دل برآمده بود به دلهایشان نشست و خیلیها بعد از آن از من سراغ کتاب را گرفتند. حالا یک ماهی به نیمهشعبان مانده است و یکی از بچهها از من خواسته است که یک کار مشابهی پیشنهاد بدهم اما من دنبال تشابه نیستم همیشه کارهای متفاوت را بیشتر دوست داشتم. به او گفتم فکر میکنم و از آن روز تمام فکر و ذکرم شده است نیمهشعبان. اینکه چه طور میشود ساختار ذهن آدمهای سنتی را شکست و تعاریف جدیدی از نیمه شعبان، انتظار و امام ارائه داد. چه طور میشود ذهن مرتب و منظمشان در انجام مراسم مذهبی را به چالش کشید و جور دیگری به قصه نگاه کرد.
لذتی که در این کار هست من را یاد روزهایی میاندازد که مینشستم و کلی فکر میکردم تا برای مجله با موضوع تکراری یک چیز متفاوت بنویسم. رسم «درنگ» بر این بود که هر موضوعی که به آن پرداخته میشود باید مقالهی مخالف و موافق را با هم داشته باشد. خیلی موقعها همهمان موافق یک موضوعی بودم و پیدا کردن مطلب مخالف سختترین کار دنیا بود. همانجا بود که شروع کردم به مخالف فکر کردن، سعی کردم با چیزی که موافقش هستم، مخالفت کنم و تجربهی عجیبی بود. حالا اگر این موضوع برایم کمی حیثیتی میشد و با احساساتم گره خورده بود کار سختتر هم میشد. مدام حسی در من متذکر می شد که این کار خطرناک است و من باید حواسم به اعتقاداتم باشد. نکند به چالش کشیده شوم و باورهایم را رها کنم. به این صداها اهمیتی ندادم و پیشرفتم و اگر مخالفخوانیهایم باورم را تحت تاثیر قرار داد ازش استقبال کردم. باوری که با مخالفت خودم بخواهد شکسته شود، محکوم به شکست است.
حالا چندسال از نویسندگی برای «درنگ» میگذرد و من میخواهم دوباره ذهن شسته و رفتهی مخاطب را به چالش بکشم. آن هم برای موضوعی که به آن بدجوری احساس دارد، «انتظار». میخواهم «منتظر» بودنهایمان را به چالش بکشم. عبث بودن بعضی از «انتظارها» را یادآوری کنم. در همین فکرها هستم که یاد نمایشنامه «در انتظار گودو» ساموئل بکت میافتم. طرح نمایشنامهی جدید میافتد در ذهنم و دست به کار میشوم تا یک نمایشنامه بنویسم که ترکیبی از یک انتظار عبث و یک فرار رو به جلو است. تصویری از انسان مدرن و انسان سنتی در کنار هم. بعد از پایان نوشته و ترکیب متنها و چینش صحنهها چنان ذوقی دارم برای اجرای برنامه که تا به حال نداشتهام.
خواستنیهای من این ها هستند.این فکر کردنها، این بازی با نوشتهها و کلمات، چه کلمات خودم باشد چه کلمات نویسندههای بزرگ دنیا. دلم میخواهد به تمام آن دوستان مذهبی که فکر میکنند در رشد و تعالی روحشان و دیندار شدنشان فقط کتابهای آقای مطهری و امثالهم موثر است و مدام از من سوال میکنند که چرا رمان میخوانم بگویم آنقدرها که از «بکت» یاد گرفتم از این عزیزان مذکور در دینداری بهتر یاد نگرفتم. شاید نویسنده دنبال حرف دیگری بود اما من با خواندن نمایشنامهاش تصویر مردمانی را میدیدم که هر روز خودشان را «منتظران واقعی» میدانند و روز به روز در این «انتظار» عبث و مرداب مانند فرو میروند.
نمیدانم نتیجهی این کار چه میشود اما از روزی که اولین کلمهاش را ثبت کردهام پر از شور و هیجان هستم. این کارها شاید نون و آب نداشته باشد یا احساس دست آورد آنچنانی از نظر دیگران نداشته باشد اما برای من خود زندگی است، خود لذت. :)
- ۱۹/۰۳/۱۶