هدفهای متوسط
دیروز بعد از یک هفتهای که با تمام تلاشم توانسته بودم کارم را کمی جلو ببرم از پشت کامپیوتر بلند شدم و در حالی که فکر میکردم کوه جا به جا کردهام نشستم سر موبایلم. کمی در اینستا بالا و پایین رفتم که پست یکی از دوستان توجهم را به خودش جلب کرد. خانمی که همین دوماه پیش راجع به دفاع از پروپوزالش در صفحهی اینستاگرامش صحبت کرده بود و حالا دفاع کرده بود. این مدت هر از گاهی از شب خوابیدنهایش در آفیس و روز تعطیل کار کردنش عکس و خبر میگذاشت اما من فکر نمیکردم انقدر همه چیز سریع اتفاق بیافتد. برای شادمانی اش واقعا و از ته دل خوشحال شدم و مادری را که با وجود داشتن یک دختر کوچک توانسته بود انقدر سخت کار کند و با این سرعت به نتیجه برسد را از ته دلم ستایش میکردم اما کنار این فکرهای خوب یک فکرهای بدی هم دوباره به سرم افتاده بود. اینکه چقدر کارهایی که میکنم بیفایده است. اینکه اصلا برای رسیدن به هدفم تلاش میکنم؟ چند شب تا صبح بیدار ماندم تا کار تحویل بدهم و چند بار تا دیروقت دانشگاه ماندهام و چند روز تعطیل در دانشگاه به سر کردم که از خودم انتظار دارم به نتیجه هم برسم؟ جواب همهی اینها صفر بود اما بدتر از این جواب این بود که من دوست هم نداشتم این کارها را بکنم.
یعنی نمیتوانستم خودم را بابت اینطور تلاش نکردن توبیح کنم. دلم میخواست مسیر زندگی پیش برود و این هدف من هم قسمتی از آن باشد. دوست نداشتم انرژی زیادی برایش صرف کنم و خیلی از روح و روانم برایش هزینه کنم. این دوست نداشتن کمی ترسناک بود. نمیدانستم که دارم کار درستی میکنم؟ اصلا میشود اینطوری دکترا گرفت؟ کاش یک نفر جواب سوالهایم را میدانست و با یک آری یا نه خلاصم میکرد. کسی در درونم میگفت، شدن که میشود اما ممکن است مدتهای طولانی زمان ببرد. شاید برای همین هم هست که کارهایم انقدر زمان میبرد. هر چیزی که یک ماه رویش حساب میکنم یک سال طول میکشد. آیا این هدف ارزش این مقدار زمان را دارد؟ این بار جوابم با همیشه فرق داشت. از وقتی که زندگی را برای رسیدن به این هدف متوقف نکردهام حال و هوایم فرق کرده است. قبلترها که از خودم این سوال را میپرسیدم با خودم میگفتم شاید ارزشش را نداشته باشد که این همه سال وقتم را تلف کنم برای رسیدن به هدفی که آنقدرها برای تلاش کردن در راستایش انرژی ندارم. اما دیروز جوابم به این سوال فرق داشت. با خودم گفتم چرا که نه! من که چیزی را متوقف نکردم. دارم تمام کارهایی که دوست دارم را همزمان انجام میدهم. کنار این کارها هر ازگاهی دستی هم به این کار میزنم.
نمیدانم که چرا نمیتوانم این هدف را نخواهم و چرا نمیتوانم آنقدر خوب و زیاد مثل دیگران بخواهمش. این خواستن متوسط من کار را برایم سخت کرده است. همیشه در کتابها حالت صفر و یک را توضیح دادهآند. اینکه گاهی یک چیزی را خیلی میخواهی و گاهی اصلا نمیخواهی تا مدتها باورم نمیشد چیزهایی در زندگی هست که این میانه قرار دارند نه آنقدر میخواهیشان که صبح و شبت را فدا کنی و نه آنقدر دوست نداشتی و اتلاف وقت هستند که حس کنی باید کنارشان بگذاری.
یک زمانی هم فکر میکردم که این خواستن میانه، سرکارگذاشتن خودم است. چیزی در من هست که راضیام نمیکند که این کار را رها کنم و آن زمانی است که برایش صرف کردهام اما الان میدانم که اینطور نیست. واقعا دلم میخواهد به نتیجه برسانمش اما برای به نتیجه رسیدنش نه استاندارد خیلی بالایی دارم و نه عجله. چیزی که قبلا در زندگیام هرگز نبوده است. برای تمام خواستههایم استاندارد خیلی بالا و عجلهی خیلی زیاد داشتم. حتی کارهایی که دوستشان نداشتم را هم میخواستم به بهترین نحو انجام دهم و سریع به مقصد برسم.
اما زندگیام این روزها خیلی روی دور کندتری است. چیزهایی هست که زیاد میخواهمشان و دارم برای رسیدن بهشان برنامهریزی میکنم اما چیزهایی هم هست که همینقدر متوسط دوستشان دارم و همینقدر متوسط میتوانم برایشان تلاش کنم. قبلا ها فکر میکردم آدمهای باهوش و مستعد و موفق کسانی هستند که هیچ هدف متوسطی در زندگیشان ندارند. هنوز هم نمیدانم آدمهای باهوش و مستعد و موفق چگونه هستند یا من اصلا جزوشان هستم یا نه. اما میدانم که داشتن هدفهای متوسط درسهایی به تو میدهد که هدفهای دیگر زندگیات به پای شان نمیرسند.
برای هدفهای قبل آن قدر دویده بودم و به سرعت رسیده بودم که نه مسیر یادم مانده بود و نه از رسیدن لذتی برده بودم اما در این هدف های متوسط هم مسیر را خوب میبینی و به خاطر میسپاری و هم لذت رسیدن دوچندان میشود. دلم میخواهد اگر روزی کودکی داشتم به او بگویم، زندگی فقط جای صفر و یک ها نیست. عددهای دیگر را هم به همان اندازه باور داشته باش :)
- ۱۹/۰۳/۰۱