ترسهای مادری
یکی دو روزی میشود که درگیر نظم دادن به خانه و کمدها و تمیز کردنشان هستم. تمام کارهایی که قرار بود قبل عید انجام بدهم و به دلایلی به تعویق انداخته بودمشان حالا یک جا یقهام را گرفتهآند تا تمامشان کنم. مهمانهایم دو روز دیگر از راه میرسند و باید تمام کارها قبل از رسیدنشان تمام شود. تا به حال غیر از مامان و بابای خودم مهمان دیگری که بخواهد شب را در خانهمان باشد آن هم برای دوماه نداشتیم. پدر و مادر همسر هم مثل پدر و مادر خود آدم هستند اما یک معذوریتهایی در ذهنم ساخته شده که باعث تفاوتهایی میشود. برای همین میخواهم همه چیز بیعیب باشد. بار اولی که مامانم میخواست بیاید انقدر برای تمییز کردن دستشویی وقت صرف کردم که به اندازه کل خانه از من وقت گرفت. برای محمد این مقدار حساسیت من قابل درک نبود اما خودم میدانستم که چرا میخواهم همه چیز بینقص باشد. حالا هم دوباره همان فکر و خیالها و خواستهها به ذهنم هجوم آورده و این بایدی بینقص بودن بدجوری فشارم میدهد.
اما من مریم قدیم نیستم. بدنم توان کمتری نسبت به قبل دارد و نگرانی فشاری که به علی ممکن است وارد شود هم باعث میشود تا حواسم به حرکات و کارهایم بیشتر باشد. این کاهش سرعت و وقت کم در کنار خستگی زیادی که از یک کار معمولی به سراغم میآید، حسابی کمیتم را لنگ کرده است.
دیروز آخرین روزی بود که محمد صبح در خانه بود. باید کارهایی که نیاز به بلند کردن چیزهای سنگین داشت یا به حدی زیاد بود که از پس من یک نفر بر نمیآمد را انجام میدادیم. از طرفی لیست بلند بالای خرید هم مانده بود. محمد هم روزه بود. تمام اینها کنار هم باعث شده بود که من عجلهی وصف ناشدنی داشتم برای اتمام کارها و میخواستم هر طور هست سرعتم را بالا ببرم. داشتیم کمد میز تحریر را مرتب میکردیم و کاغذهای باطله را جدا میکردیم که محمد از من خواست تا کیسه کاغذهای باطله را به او بدهم. اصلا حواسم نبود که کیسه ممکن است سنگین باشد. با تصور سبکی کیسه، از جا بلندش کردم و چشمتان روز بد نبیند. تعادلش بهم خورد و خورد توی دلم. یک درد لحظهای پیچید توی دلم و از آن بدتر نگرانی بود که از آن لحظه به بعد رهایم نکرد. مدام منتظر حرکت علی بودم که خیالم راحت بشود که سالم است. کیسه محکم نخورده بود اما خب آرام هم نخورده بود. همین حساب و کتابها شده بود کار من. ذهنم آشفته شده بود و وسط این همه کار فکرهای ناحسابی هم دست از سر من برنمیداشت. اگر به سرش خورده باشد چه؟ این فکر ولی بیشتر از همه توی سرم بالا و پایین میرفت. ترس از سالم نبودن بچه ترس بزرگی است که خیلی موقعها به سراغم میآید و بعدش سریع دست به دعا میشوم. خیلی جاها هم خواندهام که این یک ترس طبیعی است که مادران با آن دست و پنجه نرم میکنند اما دیشب این ترس محسوستر خودش را نشان میداد.
تا بعدازظهر در مقابل استرس ناشی از این ترس مقاومت کردم و سعی کردم عادی جلوه کنم اما در عین خستگی خوابم نمیبرد و فکرم متمرکز نمیشد و با پیام یک دوستی که از قضا یک خواب بد هم برایم دیده بود، حالم آشفتهتر شد. گریه آخرین سنگرم بود. اشک ریختم و سعی کردم که روی حرکات علی متمرکز بشوم. حرکت میکرد اما من فکر میکردم این مقدار کم است .روزهای دیگر انگار بیشتر تکان میخورد. محمد از خرید برگشته بود و اول کمی فرصت داد تا خودم را جمع و جور کنم اما وقتی دید توی این حالت بغ کرده قرورفتم و قصد هم ندارم که از این حال خارج بشوم. دست به کار شد. کنارم نشست و کلی برایم صحبت کرد. عکس آناتومی مادر باردار پنج ماهه را نشان داد. به من اثبات کرد که جایی که کیسه به شکمم خورده است با جایی که علی هست فاصله اش زیاد است و احتمالاتی که من به ذهنم رسیده است نمیتواند درست باشد.
با حرفهایش آرام شدم اما امروز که به حال دیروزم فکر میکنم میبینم که این ترسها را قبلا هیچ وقت تجربه نکردهام. هیچ وقت فکر نمیکردم از خوردن ملایم یک کیسه کاغذ به دلم اشکم در بیاید و یک نصفه روز بیقرار بشوم.
- ۱۹/۰۵/۱۳