صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

استعفا

دوشنبه, ۲۵ فوریه ۲۰۱۹، ۰۴:۰۰ ب.ظ

امروز جواد ظریف استعفا داد. استعفایش برای من خیلی خبر بدی بود. منی که در این سال‌های بعد از ۸۸ مدام در آٰرزوی بهبود شرایط ایران هستم و برایش با دیگرانی که در اطرافم زندگی میکنند میجنگم. او استعفا داده بود و من احساس میکردم که دیگر هیچ دفاعی از اوضاع کنونی ایران ندارم. باید اعتراف میکردم که شرایط خیلی بد است. از مدت‌ها پیش که دلار مدام جا به جا میشد و ترامپ یک تحریم پس از دیگری بر علیه ما تصویب می‌کرد و FATF تصویب نمی‌شد و هزاران اتفاق ریز و درشت دیگر که حال همه را بد کرده بود، من همچنان همان مریمی بودم که به همه امیدواری می‌دادم که اوضاع درست می‌شود که آن‌قدرها هم اوضاع بد نیست اما امروز اسلحه‌ی امیدوار‌ی ام را زمین گذاشتم! نه بعد از یک سال و اندی، بعد از حدود ۱۰ سال که هر روز منتظر بودم که اوضاع دوباره خوب شود، امروز بی‌تاب شدم و ناامید. 


حس میکردم که امروز دوباره ۲۸ مرداد ۳۲ است، فروردین ۵۸، خرداد ۸۸، بهمن ۸۹. امروز همه‌ایی آن‌روزها با هم بود و من دیگر حرفی نداشتم! خیلی بد است که مقابل تمام آدم‌هایی که منتظر پاسخ تو هستند سکوت کنی و سر تکان دهی! خیلی سخت است که باور کنی قرار نیست به این زود‌ی‌ها ایران خانه‌ی خوبان شود. انگار این سرزمین قرار نیست رنگ خوشی به خود ببیند. خون دل‌هایی که خورده‌ایم قرار است باز هم ادامه پیدا کند. در این طرف کره‌ی خاکی هییچ خبری نیست اما دل من بی‌تاب و بی‌قرار آن گربه‌ای است که کیلومترها آن‌طرف‌تر سرش دعواست. 


من دوست ندارم که روزی باور کنم که دیگر وطن جایی برای ماندن نیست. دوست دارم بمانم و بسازم. اما امروز که جواد ظریف استعفا داد احساس کردم ساختنی که مدام خرابش کنند بی‌فایده است. چه طور می‌توان در کنار کسانی زیست که دوستت ندارند و تو را نمی‌خواهند و ساخته‌هایت را خرابه می‌خواهند. چه طور می‌شود کنار این حجم نفرت زندگی کرد؟ آن هم نفرتی که قدرت به دست است. نفرتی که دست دوستی‌ات را گاز می‌گیرد و گردنت را فشار می‌دهد و نفست را حبس میکند. 

چه طور می‌شود کنار آدم‌هایی زندگی کرد که اکثریت نیستند اما خودشان را محور جهان می‌دانند. آدم‌هایی که در دروغ‌هایشان غرق شده‌اند و منافعشان را به نام اهداف انقلابی نام‌گذاری میکنند و خشم و نفرت‌شان را با ارزش های انقلاب رنگ می‌زنند. چه طور می‌شود کنار این دسته آدم‌های مخوف زندگی کرد؟ آدم‌هایی که در ظاهر دوستانت هستند و در باطن ممکن است روزی آن ور میزهای اعتراف ببینی‌شان که دست‌شان را روی گلویت فشار می‌دهند تا بنویسی که چقدر «وزارت عشق» جای خوبی است. 


همه‌ی این سوال ها در ذهنم بی‌جواب مانده است.تنها امیدم به مهربانی خداست که صدای قلب‌هایی که می‌خواهند وطن‌شان جایی برای ماندن باشد بشنود. درست مثل لحظه‌ای که صدای پیامبر را شنید و فتح مکه را به او نوید داد. 

جلسه فراز

جمعه, ۲۲ فوریه ۲۰۱۹، ۰۱:۰۸ ب.ظ

دیروز بعد از خستگی یک روز کاری مفصل باید به جلسه فراز می‌رفتم. همیشه برای جلسه‌ی فراز انرژی دارم حتی در خسته‌ترین حال جسمی و روحی‌ام. فکر کردن راجع به آنکه چه طور می‌شود بچه‌ها را خوشحال کرد و برای‌شان یک فعالیت سرگرم‌کننده و آموزنده طراحی کرد حسابی من را سر ذوق می‌آورد. این بار هم طرحی که برای برنامه‌ی عید داده بودم تصویب شده بود و قرار بود که در جلسه‌ی امروز راجع به جزئیاتش صحبت کنیم. 

هیچ چیز از قبل آماده نکرده بودم و تقریبا دوهفته‌ای میشد که اصلا راجع به جزئیات این طرح فکر هم نکرده بودم. برای همین در راه رسیدن به جلسه سعی میکردم که ذهنم را متمرکز کنم و جزئیات طرح و مشکلات احتمالی را به یاد بیاورم. توی ماشین شادی نشسته بودم و او هم داشت از سفر استرالیا و اتفاقاتی که افتاده و تجربیاتی که دوست نداشته است برایم صحبت می‌کرد. نمی‌توانستم همزمان روی دو موضوع تمرکز کنم. برای همین تقریبا دست از فکر کردن به جزئیات طرح کشیدم و دلم را به حرف‌های شادی دادم. نمی‌دانم چرا حس کردم دوست دارد که با تمام انرژی‌ام به او گوش بدهم. در حرف‌هایش یک یاس تمام نشدنی موج میزد. انتظارم از سفر استرالیا آن هم در روزهای سرد ادمونتون یک حال خوب بود اما در چشم‌های شهرزاد و حالت صحبت‌هایش بیشتر یک غم و ناراحتی می‌دیدم. انگار سفر برایش آنطور که فکر میکرده نبود. شاید هم داشت با عادی و کمی بد نشان دادن جزئیات سفر استرالیا دل های ما در سرما ماندگان را گرم میکرد. 


به مقصد رسیده بودیم اما هنوز حرف‌های او و گله‌هایی که از این دوشهر بزرگ استرالیا داشت تمام نشده بود. تقریبا هر بار هم که می‌خواست یک چیزی بدی به استرالیا نسبت بدهد با ایران مقایسه‌اش میکرد. نمی‌دانم چرا انقدر از این کار ناراحت می‌شوم. به نظرم ایران آنقدرها هم که اطرافیانم قصد دارند بد نشانش بدهند، نیست. 


به جلسه که رسیدیم خیلی خسته بودم. خستگی یک روز کاری فشرده نتوانسته بود من را از پای درآورد اما حرف‌های شادی کار خودش را کرده بود. وقتی که نشستم اول به مریم نگاه کردم و آرامش چشم‌هایش حالم را سر جایش آورد. مریم همیشه آرام است. یک روزهایی که برای کارهایم استرس می‌گرفتم. حرف زدنش حالم را خوب می‌کرد. بچه‌ها به شوخی به او میگویند خانم جلسه‌ای ادمونتون اما ای کاش تمام خانم جلسه آی ها به اندازه مریم به آدم آرامش هدیه می‌دادند. احساس کردم چیزی در نگاه مریم تغییر کرده است. آرامشش با یک نگرانی جزئی همراه شده بود. مثل همیشه در برابر حرف‌ها و انتقادات صبور نبود. به فکرهایم دل ندادم. گفتم که این‌ها تصورات من است و آدم‌ها روزهای بالا و پایین دارند. حالا مریم هم امروز کمی سرحال نیست و می‌گذرد. 


جلسه با تمام چالش‌هایش تمام شد و خلاصه طرح به نتیجه رسید و مشکلاتش به  نظر حل شده بود. تصمیم گرفتیم که به دالاراما یک سر بزنیم و برای عیدی‌ بچه‌ها فکری بکنیم. یک سری لوازم هم احتیاج داشتیم که برای اجرایی کردن طرح لازم بودند. یک جمع ۵ نفره راهی خرید شدیم. فکر کنم یک ماهی می‌شد که دست به خرید نشده بودم و در مغازه‌های پاساژها نچرخیده بودم. وقتی وارد مغازه‌ی رنگارنگ شدیم، احساس یک کودکی را داشتم که بعد از مدت‌ها دوری به مغازه اسباب‌بازی فروشی آورده شده. دلم میخواست از تمام چیزهایی که دلم میخواست و دوستش داشتم یک عدد داشته باشم اما والد درونم مدام یادآوری می‌کرد که ما برای خرید عیدی بچه‌ها آمدیم. من هم کم نیاوردم و تمام خواست‌های خودم را به عنوان عیدی پیشنهاد دادم. بچه‌ها هم پذیرفتند. در همین گیر و دار خرید عیدی بودیم که من و مریم‌ها در یک راهروی مغازه با هم تنها شدیم. سرگرم بررسی نمدها و قد و اندازه‌شان بودم که دیدم مریم دارد همینطوری نگاه میکند. آن یکی مریم هم مشغول کار خودش بود. نگام با مریم گره خورد و حس کردم که می‌خواهد چیزی بگوید. قبل اینکه سوال کنم، خودش گفت: یک چیزی شده است که میخوام بهتون بگم. طبق معمول فکرم به سراغ خبرهای خوب نرفت. اما یک هیجان عجیبی برای خبری که میخواست بدهد داشتم. چند لحظه بعدش هم انگار فهمیدم خبری که میخواهد بدهد چیست اما سکوت کردم. بعد از یک سکوت طولانی و نگاه‌هایی که بین ما سه مریم رد و بدل شد، مریم دوباره گفت: بچه‌ها من .... این بار آن یکی مریم نتوانست برایش صبر کند و جمله‌اش را با علامت سوال تکمیل کرد. بارداری؟ و بعد مریم سر تکان داد. باورم نمی‌شد، حدسم درست بود. بدون هیچ حرفی سفت بغلش کردم. برایش خوشحال بودم . حالا تمام ان نگرانی‌ها و ناآرامی‌هایش برایم معنی پیدا کرد. بلافاصله از من پرسید. الان به نظرت باید چیکار کنم؟ از این سوالش خنده‌ام گرفته بود اما می‌دانستم عادی‌ترین سوالی است که این موقع به ذهن آدم میرسد. مادر شدن تغییر کمی نیست. یک اتفاق است که زندگی‌ات را به کل تغییر می‌دهد. این بار برعکس همیشه این من بودم که او را به آرامش دعوت می‌کردم. گفتم همان کارهایی که قبلا میکردی. تغییرات آرام آرام رخ نشان می‌دهند و از تو آدم دیگری می‌سازند نگرانش نباش. 

باورم نمی‌شد که این‌ها حرف‌های من است. این آرامش در لحن کلام من جا گرفته است. دوباره بغلش کردم و این بار نگرانی صورت مریم جای خودش را به یک لبخند داد. 

مثل میم

چهارشنبه, ۲۰ فوریه ۲۰۱۹، ۱۱:۲۹ ق.ظ

دیروز طبق عادت، وسط کارهایم سری به اینستا زدم. نوتیفیکشن‌ها من را به صفحه‌ی الهه برد. اول سرگرم تماشای عکس لیلی شده بودم. نگاه آشنایش در عکس‌هایی که الهه برایم می‌فرستد همیشه چند دقیقه‌ای من را درگیر خودش میکند. با دیدن هر عکس لیلی، برگ‌های خاطراتم با الهه ورق می‌خورد. گاهی باورم نمی‌شود که این همه سال از آشنایی‌مان گذشته است. از روزهایی که زمان‌های زیادی را کنار هم بودیم تا امروز که از هم دور افتاده‌ایم اما دل‌هایمان همچنان بهم نزدیک است. در همین فکرها بودم که کامنت الهه نظرم را جلب کرد. نوشته بود: « هنوز خودم هم باورم نشده است که مامان شده‌آم». این را در جواب دوستی گفته بود که ناباورانه از مادر شدنش ابراز خوشحالی کرده بود. این جمله‌اش بیشتر من را در فکر فرو برد. صفحه‌ی اینستاگرامش را بالا و پایین میکردم که چشمم به پستی خورد که انگار قبلا ندیده بودم. شروع به خواندن کپشن کردم و باز هم یک جمله‌‌ی دیگر من را در بررسی سیر خاطراتم و روزهایی که بر ما گذشته است، مصمم کرد. الهه از م نامی گفته بود که بعد از ازدواج تغییر کرده بود و آرام شده بود. نمی‌دانم چرا حس میکردم این م نام من بوده‌ام. اولش از این تشابه اسمی خوشحال نشدم. دوست نداشتم که من در ذهن الهه یا دوستان دیگرم شده باشم یک آدم آرام و ساکت. اما وقتی خوب فکر کردم، دیدم من واقعا تغییر کرده‌ام. از آن عصیان و شور و هیجان روزهای بیست‌سالگی‌ام در من چیزهای کمی مانده است. انگار دلم کوچک شده است. تازگی‌ها به همه پیشنهادات عاقلانه می‌دهم. زندگی روتین را بیشتر دوست دارم . با دیگران کمتر حرف میزنم تا کمتر ناراحت‌شان کنم. یک جاهایی سکوت میکنم و حرف‌های نادرست آدم‌ها را نشنیده می‌گذارم. این‌ها من نبودم! 


من تغییر کرده بودم. انقدر نرم و آرام که خودم هم باورم نمی‌شد. دلم برای شور و هیجان‌های بیست سالگی تنگ شده بود. برای آن روزهایی که وصیت نامه می‌نوشتم و توی کشوی اتاقم قایم میکردم و دنبال کارهایی میرفتم که یک بایدی برای‌شان در ذهنم ساخته بودم و دیگر مهم نبود چقدر خطرناک باشند. همان شب‌هایی که تا دیروقت بیدار می‌ماندم تا یک مقاله‌ای را برای نشریه برسانم و دوست داشتم هر چه تیزتر و برنده‌تر بنویسم تا جان کلامم به مخاطب برسد. دوست نداشتم هیچ قسمتی از حرف‌هایم سانسور شود. روزهایی که از قصد سر تا پا سبز می‌پوشیدم و به دانشگاه میرفتم تا یک کسی از من سوال کند و دلیلش را بگویم. می‌خواستم با تمام وجودم، خودم را ابراز کنم. فکرهایم را دنبال کنم و از هیچ کس و هیچ چیز نمی‌ترسیدم.  روزهایی که پایین نامه‌هایی که برای توضیح می‌نوشتم با اطمینان کامل یک خط اضافه میکردم که خدا برایم کافی است. دلم برای این اطمینان‌های جوانی و آن سرزندگی‌ها تنگ شده است. 


نمی‌دانم دقیقا کی و کجا رنگ این دنیا را گرفتم؟ نمی‌دانم چرا این روزها محمد را از تغییر دادن راهش می‌ترسانم و مدام یادآوری میکنم که زندگی نیازمند پایداری است. این علاقه به پایدار بودن و ثبات را نمی‌دانم از کدامین روز در وجود خود کاشتم که حالا اینقدر رشد کرده است و قد کشیده است. اما الی راست گفته بود. م تغییر کرده است. او مودبانه نوشته بود آرام شده است اما من گستاخانه می‌گویم که رام شده است. میم ای که الهه توصیفش میکرد بعد از ازدواج تغییر کرده بود اما من با سفر تغییر کردم.  در روزهای آرام زندگی‌ام دلم میخواست موج باشم و آسوده نباشم و در روزهایی که تلاطم دریای زندگی زیاد شد و هر روز موجی از پس موج دیگر به من هجوم آورد، دلم خواست که از دریا به ساحل فرار کنم. 


یک ماهی می‌شود که دوباره دلم دریا می‌خواهد. این بار عمیقا تلاطم دریاها را می‌بینم و دلم میخواهد بخشی از آن باشم. از موج‌ها کمتر می‌ترسم و دوباره دوست دارم که من نیز موجی باشم در این دریای زندگی. دارم سعی میکنم همان بیست سالگی‌آم باشم اما با کوله‌باری از تجربه. یک موج هدفمند نه یک موج عصیان‌گر. دوست دارم به ساحل برسم و هر بار گروه زیادی از در ساحل ماندگان را با خودم همراه کنم. یادم نرفته است که موج‌های عصیان‌گر گاهی وسط آب‌ها متوقف می‌شوند. 



پی نوشت : مثل میم ای که در متن الهه بود لزوما من نبودم اما دلم خواست که اینطور برداشتش کنم :)

ماکارونی

سه شنبه, ۱۹ فوریه ۲۰۱۹، ۰۲:۰۰ ب.ظ

امروز هوا گرمتر شده است در واقع به نسبت زمستان ادمونتون فوق‌العاده است. اما سرما این روزها تا مغز استخوان من نفوذ کرده است. همین باعث شده است که گرمای موقتی امروز هم حال متفاوتی در من ایجاد نکرده است. انگار فراموش کرده‌ام که زمین روزی گرم می‌شود و درختان دوباره سبز خواهند شد و رنگ دنیا به غیر از سفید و خاکستری است. عکس‌های تابستان را که نگاه میکنم. وقتی چشمم به آن خاک نارنجی و درختان سبز می‌افتد میترسم که ما تا ابد در این زمستان بمانیم. مارگزیده‌ای هستم که از برف‌های سپید می‌ترسد و دوست دارد این سفیدی برف را فراموش کند. 


می‌توانستم تا ابد در همین حس و حال ترس و غر زدن بمانم یا حسرت عکس‌های لب ساحل و آفتاب درخشانی که ملت در اینستاگرام به اشتراک می‌گذارند را بخورم اما تسلیم نشدم، به این فکر کردم که حتی اگر تا آخر عمر در زمستان بمانیم هم هنوز خوشی‌هایی هست که می‌توان از آن لذت برد. مثلا ماکارونی با ته‌دیک سیب‌زمینی. 


برای همین کد و کامپیوتر را رها کردم و به آشپزخانه رفتم. فکر کردن به یک ماکارونی ربی با ته‌دیگ برشته وجودم را گرم کرد. کنارش البته یک عدد سالاد گوجه و خیار هم تصور کردم با آبغوره فراوان و بعد که دهانم آب افتاد فهمیدم زندگی ساده‌تر از فکرهای سخت من است. 


پیشاپیش از تمام کسانی که متن را می‌خوانند و ماکارونی در دسترس ندارند عذرخواهی میکنم :)

دو قدم مانده به قطب

سه شنبه, ۱۲ فوریه ۲۰۱۹، ۰۷:۳۲ ب.ظ

یک هفته‌ای می‌شود که هوا بدجوری سرد شده است. درست همان وقتی که فکر می‌کردیم زمستان دارد روی خوش نشان می‌دهد و شاید امسال زودتر از همیشه نغمه‌ی خداحافظی سر بدهد. قوی و استوار بازگشت و تمام امیدها را در نطفه خفه کرد. روزهایی که با هوای منفی بیست و سه شروع می شود و به منفی سی‌  هشت ختم می‌شود حتی در خانه هم باید به زیر پتو پناه ببری و اگر مجبوری خانه را ترک کنی. کاپشن و شلوار و کفش مناسب و کلاه شال‌گردنی که تا مرزهای چشم‌هایت بالا آمده است نباید فراموشت شود. همه‌ی این‌ها در سال‌های گذشته برایم عادی بود اما امسال نمی‌دانم چرا مثل یک کابوس به جانم افتاده است. معمولا باید سال اول مواجهه با چنین وضعیتی سخت باشد اما من امسال بیشتر از همیشه تسلیم شرایط شده‌آم و به عبارت خودمانی، وا داده‌ام. یک روز که طبق معمول داشتم خودم را بازخواست می‌کردم و برای خودم از قدیم‌هایم قصه تعریف می‌کردم،‌ متوجه تفاوت داستان امسال و سال گذشته‌ام شد. تمام سال‌هایی که گذشت من قسمت اعظم روزهای سخت زمستان را که در ماه‌های دسامبر و ژانویه اتفاق می‌افتاد ایران بودم اما امسال نه تنها به ایران نرفتم بلکه در تعطیلات دسامبر که از قضا هوا هم خوب و رو به راه بود با یک مریضی درست و حسابی خانه نشین شدم و تمام برنامه‌هایی که برای تعطیلات ریخته بودیم نقش بر آب شد. بعد تعطیلات هم کارها با فشردگی همیشگی در حال پیشروی بودند و من فرصت نداشتم به اینکه هوا خوب است یا بد است فکر کنم. اما حالا کمی کارها سبک شده است. استاد‌های گرامی برای فرار از سرمای زمستان که ناجوانمردانه و بی‌موقع سررسیده است تصمیم به سفرهای ناگهانی گرفته‌آند و تمام این‌ها دست به دست هم داده‌آند تا من بیشتر به خانه نشینی اجباری و کارهای نکرده و برنامه‌های به نتیجه نرسیده‌ام فکر کنم. 

کنار تمام این حرف‌ها این را هم اضافه کنید که دوستان یک به یک یا عازم مسافرت به مناطق گرمسیری از جمله استرالیا و مکزیک می‌شوند و از سواحل زیبا و تابش درخشان خورشید برای‌مان عکس ارسال می‌کنند یا هر هفته یک نفر خبر خریداری بلیط برای سفر به ایران را می‌دهد و حالا من باید از خودم ذوق هم نشان بدهم. باور کنید هنوز آنقدرها آدم بدی نشدم که برای دوستانم خوشحال نباشم اما هر بار که خبر سفر به ایران یا کشورهایی که می‌شود چند روزی در آن‌ها فارغ از سنگینی کاپشن‌ و شلوار زمستانی در خیابان قدم زد را می‌شنوم حالم بهم می ریزد. یاد این میافتم که برنامه‌ی من اصلا مشخص نیست و به احتمال زیاد امسال ایران نبودنم به بیش از یک سال خواهد رسید. 

این فکرها سرمای زمستان را سخت‌تر از آنچه هست می‌کند. برای همین چند روز پیش به سرم زده بود که برویم نیوزلند. با همین فکر چندساعتی خوش بودم اما بحث‌های مالی و داستان زندگی و هزار ماجرای دیگر این رویای زیبا را زود نقش بر آب کرد. می‌دانستم فکرهایم منطقی نیست و فقط یک فرار رو به جلو است. 

در همان گروه دوستی که قبلا برای‌تان تعریف کردم هم، تقریبا تنها هستم. بچه‌های یا گروه یا به زودی عازم ایران هستند یا در چندماه آینده و پس از پایان ترم راهی خواهند شد. این است که کسی نمی‌تواند با من همدردی کند. 


کتاب خواندن، آشپزی و تفریحات دیگر را امتحان کرده‌آم اما هیچ یک موثر نیافتاده و همه‌ی شان آن روحیه‌ی لازم و جنگندگی که من د رحال حاضر به آن احتیاج دارم را به من هدیه نکرده‌اند. خلاصه که گیر افتاده‌ام. خیلی وقتم را هدر می‌دهم و این عذاب وجدان از اتلاف وقت هم به سرمای زمستان امسال افزوده است. هزار بار فکر کردم که باید دستی به سر و روی خانه بکشم و خانه تکانی را شروع کنم تا حال و هوای عید شرایط‌مان را تلطیف کند اما اینکه چه طور این روح سنگین خود را از جای بلند کنم و دست به کار شوم خودش یک پروژه است. آخر هفته مهمان دارم. تمام امیدم به این است که از ترس آبرو دستی به خانه بکشم و شاید همین شروع یک پروژه‌ی خانه تکانی و تغییر خود باشد. 


امیدوارم که در این سرمای زمستان بر سنگینی روح خودم فایق شوم. :)

روز واقعه

دوشنبه, ۲۱ ژانویه ۲۰۱۹، ۰۲:۱۱ ب.ظ

ساعت حدود ۸:۳۰ بود که به خانه رسیدیم. دلهره‌ی کارهایی که باید انجام‌شان می‌دادم به دلم افتاده بود اما با اصول تازه‌ی زندگی‌ام بهشان راه ندادم. ذهنم خسته بود و می دانستم که وقتی پای لپ‌تاپ بنشینیم جز کلافگی و نوشتن متن‌های از هم گسیخته چیزی عایدم نمی‌شود. آخرش مجبور می‌شوم شروع نکرده رها کنم و این رها کردن بیش از شروع نکردن آزارم می‌دهد. پس فکر کارهایم را گذاشتم برای فردا. آن فکر‌هایی هم که از پس این تصمیم می‌آمد و مدام می‌خواست به من یادآوری کند که از دیگرانی که در یک زمین بازی مشترک هستیم، خیلی عقب هستم هم با یک «بیخیال، زندگی مسابقه نیست»، ریختم دور. 

با خودم تنها شدم و هنوز خوابم نمی‌آمد. خیلییی زود بود برای اینکه به رختخواب بروم. به کتاب کنار تخت یک نگاهی انداختم و دیدم حس و حالش را ندارم. با چرخش بعدی، جشمم به کمد لباس‌ها و لباس‌هایی که شسته بودیم و روی میز اتو خاک می‌خوردند افتاد. داخل کمدم شدم. کمد اتاق خواب ما مثل یک اتاق کوجک است که می‌شود در مواقع لازم در آن پنهان شوی :دی من هنوز این مواقع لازم را تجربه نکرده‌آم اما خیلی وقت‌ها بهش فکر کردم که چه زمانی می‌شود که این اتاق کوچک جز نگهداری لباس‌ها و کیف و کفش‌های‌مان، رازهای‌مان را هم در خود نگه دارد. گاهی میرفتم و روی فرش کوچکش می‌نشستم و در را می‌بستم و چراغ را خاموش می‌کردم. فکرهای زیادی به سرم می‌رسید. اما اول از همه یاد نارنیا می‌افتادم. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان چندبار چک کردم ببینم که راه مخفی به سرزمین‌های عجیب نداشته باشد که متاسفانه خبری نبود. 

انقدر حاشیه رفتم که فکر کنم اصل مطلب فراموش شد. خلاصه کلام اینکه در یک حرکت انقلابی تصمیم گرفتم که کمدم را مرتب کنم. به لباس‌ها یک نظمی بدم و لباس‌هایی که مدت‌هاست دستم به سمت‌شان نرفته است و همراهم نشده‌آند را در چمدان‌ها جا بدهم و یک کم اطراف خودم را خلوت کنم. اول خیلی ساده شروع کردم و لباس‌هایی که نمی‌پوشیدم‌شان را کنار گذاشتم و پرکاربردها را هم به چوب زدم و یک به یک آویزان کردم. کمی نگذشته بود که دیدم اینطوری خوب نیست. کمد باید یک نظمی داشته باشد. این شد که شروع کردم به یافتن یک الگوی مناسب برای کنار هم گذاشتن لباس‌ها. انقدر پیشرفته بودم که دوست داشتم روی هر چوب لباسی یک برچسب بنویسم که بعدا قاطی نشود. اما دیگر جلوی وسواس خودم را گرفتم و به همان نظم دادن ذهنی بسنده کردم. مانتوها را یک طرف گذاشتم، شومیزها را برحسب قدشان و رنگ‌بندی‌شان مرتب کردم و بعد هم شلوارها و دامن‌ها را برحسب رنگ طبقه‌بندی کردم در آخر هم پیراهن‌ها را آویزان کردم. این‌ها که تمام شد دیدم که روسری‌ها هم جای درست و حسابی ندارند و خیلی پخش و پلا هستند و بعضی از روسری‌هایم را به کل یادم رفته است. برای همین دست به کار شدم و یکی از کشوهای میز آرایشم را که البته هیچ‌وقت برای آرایش استفاده نمیکنم :دی خالی کردم و محتویاتش را بین کشوهای دیگر و چمدان‌ها تقسیم کردم. حالا وقت آن شده بود که بروم سراغ نظم دادن روسری‌ها برحسب رنگ و مدل‌هایشان. عجب کار لذت‌بخشی بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که انقدر از نظم دادن و مرتب کردن لذت ببرم اما حقیقت گذر زمان را حس نمی‌کردم. در قسمت‌های آخر کارم بودم که تلفن موبایلم زنگ زد. قبل از آن هم مدام صدای پیام‌های دریافتی را می‌شنیدم اما انقدر غرق کار و لذت بودم که حال و حوصله نداشتم که موبایلم را چک کنم. صدای زنگ تلفن از جا بلندم کرد و دست به موبایل شدم. بابا بود اما زود قطع کرد. حدس زدم که کاری نداشته و همینطوری دستش خورده است. از صفحه‌ی واتس‌اپ که آمدم بیرون. نوتیفیکیشن‌های گوشی را چک کردم و جشمم به یک ایمیل خورد. اسم ارسال کننده آشنا بود. بله، ادیتور ژورنالی بود که مقاله‌ام را برای‌شان فرستاده بودم با ترس و لرز  انگشتم را روی نوتیفیکشن زدم تا به صفحه‌ی ایمیلم برود و ببینم که چه خبری شده است. موضوع ایمیل را که دیدم ، دستم یخ کرد. مقاله‌آم پذیرفته شده بود. کمی مکث کردم و بعد با خوشحالی فریاد زدم و به سمت محمد رفتم. او هم بغلم کرد و از خوشحالی من خنده روی لبش نشست. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از پذیرفته شدن مقاله‌آم به این دلیل خوشحال شوم که کار یک‌ساله‌ام به نتیجه رسیده است. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم خودم را بابت صبوری و تلاشم تحسین کنم. بابت کار خفن یا ژورنال خوب یا اینکه مسیر دکترایم سهل شده است خوشحال نبودم. در لحظه فقط برای اینکه صبوری و تلاشم نتیجه داد، خوشحال بودم. 



پی نوشت : نمی‌دانم چرا برایش این اسم را گذاشتم اما من به حسم اعتماد میکنم برای نام‌گذاری متن‌هایی که می‌نویسم، حتی اگر در وهله‌ی اول بی‌ربط به نظر بیایند. 

رابطه‌ی دوستانه

چهارشنبه, ۱۶ ژانویه ۲۰۱۹، ۰۱:۵۰ ب.ظ

خاطرات من در این سال‌های اخیر شفاف و روز به روز در ذهنم نمانده است. ۴ سال است که دور از خانه‌ام زندگی می‌کنم اما به اندازه‌ی ۴ تا ۳۶۵ روز خاطره ندارم. آدم‌های زیادی را در این مدت دیده‌ام و بازه‌ای با هر کدام‌شان در ارتباط بودم اما تعداد کمی از آن‌ها در ذهنم جایی برای خودشان ساخته‌اند که بتوانم توصیف شان کنم. بعضی از آن‌ها ورود خاطره‌انگیزی به زندگی‌ام داشته‌اند اما لحظه‌ی رفتن‌شان را اصلا به خاطر نمی‌آورم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که از روزمره‌ی زندگی‌ام حذف شدند و دیگر بازنگشتند. البته بیشتر از اینکه ندانم چه اتفاقی افتاده است، خروج این آدم‌ها را ناشی از یک لحظه و یک داستان نمی‌بینم بلکه این آدم‌ها به مرور، راه‌شان از من جدا شده است و برای همین شاید خیلی دیر فهمیدم که دیگر در مسیر زندگی همراه هم نیستیم و حتی گاهی در جاده‌ی بغلی برای‌شان دست تکان دادم. 

یک گروه دیگر هم هستند که یادم نمی‌آید کجا و چه طور برای اولین بار دیدم‌شان اما لحظه‌ای که برای همیشه راه‌مان از هم جدا شد را خوب به خاطر دارم. رابطه‌هایی که در این ۴ سال ساخته شدند خیلی خاص بودند. می‌پرسید چرا؟ چون خاصیت غربت ساخته شدن رابطه‌های عجیب است.

 وقتی به دوستی‌هایی که در ایران داشتم فکر می‌کنم، در همه‌ی‌شان یک خاصیت مشترک می‌یابم. یک علاقه‌مندی خاص و یا یک هدف مشترک که من را کنار آدم‌هایی قرار داد که در مرور زمان با هم عجین شدیم و حالا بعد از گذشت سالیان دراز و این راه دور و درازتر همچنان با آن‌ها در ارتباط هستم. نه تنها شروع رابطه‌ام را با تک تک‌شان خوب به خاطر دارم بلکه جزئیات مسیر دوستی‌مان را نیز در خاطرم ثبت کرده‌ام. از هر کدام‌شان یک خاطره پررنگ در ذهنم دارم که اگر به من بگویند نقطه‌ی عطف دوستی‌ات با فلانی کجا بود می‌توانم تعریف‌اش کنم. اما در این خانه‌ی دور، اوضاع کمی فرق می‌کند. 

اینجا اولین دلیلی که آدم‌ها با هم آشنا می‌شوند و رابطه‌شان را ادامه می‌دهند، نبود خانواده و دوستی‌های گذشته‌شان است. دل بی‌دوست دلی غمگین است پس باید فکری کرد و راهی یافت و آدم‌هایی را پیدا کرد که در موقع دلتنگی مهمان خانه‌ات باشند تا شاید کمی سبک شوی. کسانی که عصر‌ روزهای تعطیل و گاهی حتی عصر روزهای غیرتعطیل که دلت هوای خیابان ولیعصر را می‌کند یا شلوغی‌های شریعتی یا هر جای شلوغ هر شهر دیگری، با آن‌ها همراه شوی و سری به یکی از کافه‌‌های خلوت این شهر سرمازده بزنی و یادت برود که اینجا همان‌جایی که دلت می‌خواسته نیست. 

پس مهاجرین موقت و دائمی، رسیده و نرسیده دست به کار می‌شوند تا یک دوست پیدا کنند. اما شروع بازی «دوست‌یابی» اینجا متفاوت از گذشته است. اینجا هر کسی یک دوست بالقوه است بنابراین شما باید آزمایشش کنی. ساده‌تر بگویم یک مدت با او بروی و بیایی و ببینی که چه قدر با جذابیت‌هاش ارتباط می‌گیری و نقاط ضعف‌تان روی اعصاب هم‌ می‌رود. بعد که مرحله‌ی اول دوستی آزمایشی به اتمام رسید اگر نتیجه مثبت بود که خب خدا رو شکر ادامه می‌دهی اما اگر نتیجه منفی بود یا خیلی سریع و بی‌اطلاع از لیست کانتکت‌های آن آدم حذف می‌شوی یا کم کم خودت را در افق محو میکنی. 

من اولین بار که با این بازی آشنا شدم فهمیدم که اصلا مردش نیستم. می‌دانستم که با این روش نه با کسی دوست می‌شوم و نه می‌توانم دوستی پیدا کنم. برای همین خودم را از این بازی بیرون کشیدم. ورودی‌های جدید را به خانه‌ام دعوت نمی‌کردم که از آن‌ها آزمایش «دوست خوب» بگیرم. برای تولد کسی که نمی‌شناختمش خودم را به هول و ولا نمی‌انداختم و به هر تازه واردی پیشنهاد نمی‌دادم که بیاید با هم برویم خرید و هزاران راه‌ دیگری که در این بازی معمول بود را امتحان نمی‌کردم. 

شاید به نظر بیاید که این کارها همه دوست داشتنی بودند و من آدم خودخواهی بودم که انجام‌شان نمی‌دادم اما قصه‌ی دوست‌یابی با این محبت‌های نمایشی پایان نمی‌یافت. اکثر کسانی که پیشنهاد خرید رفتن به تازه واردها می‌دادند، یکی دوبار همراهی‌شان میکردند و بعد اگر مورد امتحانی خوب از آب در نمی‌آمد، فرد را در زمین و هوا رها می‌کردند. یا هر جایی می‌نشستند و ناله می‌کردند که فلانی را دوبار بردیم خرید حالا طرف هر موقع خرید دارد زنگ می‌زند. در واقع یک رابطه‌ی نمایشی شکل می‌دادند و بعد اگر نتیجه وفق مرادشان نبود یا به هر دلیلی خسته می‌شدند یک طرفه قرارداد را فسخ می‌کردند و اگر طرف مقابل‌شان به ادامه قرارداد اصرار می‌کرد از او تصویر یک انسان چسبناک و ناامن (‌unsecure) را در ذهن سایرین می‌ساختند. 

این نوع رابطه‌‌ها حال من را بهم می‌ریخت. با خودم می‌گفتم اگر من جای آن طرف دوم معامله بودم که بدون دانستن بندهای این قرارداد و حق فسخ یک‌طرفه‌اش درگیر این رابطه‌ی به ظاهر دوستانه شده بودم، الان چه حالی داشتم؟

در نهایت تصمیم گرفتم که تصویر یک انسان مغرور و غیرمهربان در میان جمعی از دوستان مهربان را برای یک تازه وارد داشته باشم تا اینکه درگیر این بازی‌ها بشوم. عشق و محبت‌های توخالی و کلمات پرطمطراق اما خالی از عمق را دوست نداشتم و بدتر از همه‌ی این‌ها آن تصویر پوشالی بود که باید از خودت می‌ساختی. 

نمی‌ٔدانم در تمام خانه‌های دور اوضاع شکل‌گیری رابطه‌ها اینطور است یا نه اما در اینجا که اینطور به نظر می‌رسید. 

همین کناره‌گیری‌ام از بازی باعث شد که خروج و ورود بعضی از آدم‌ها در ذهنم نماند و مسیر ساختن رابطه‌ام با آن‌هایی که هنوز در لیست کانتکت‌هایم هستند هم، آنچنان شفاف در ذهنم باقی نمانده است. نقطه‌ی عطف که بماند. قطعا در رابطه‌ای که گام‌هایش را خوب به خاطر نداری، یادآوری نقطه‌ی عطف بی‌معنی است. 

حلقه‌ی دوستان فعلی من در اینجا در واقع تشکیل‌شده از آدم‌هایی هستند که من را همانطور که هستم پذیرفته‌اند. علایق مشترکم با بعضی از آن‌ها شاید به صفر میل کند و در بعضی موارد هم از ۲ یا ۳ تا بیشتر نشود اما یک رابطه‌ی دوستی پست مدرن ساخته‌ایم. رابطه‌ای که در آن به آنچه که هستیم احترام می‌گذاریم و اگر شد، گاهی راجع به وجودهای متفاوت‌مان گفتگو می‌کنیم.


در روزهای آتی سعی می‌کنم در ادامه‌ی داستان‌های کانادا و آدم‌هایش برای‌تان از این حلقه‌ی دوستانه و ماجراهایش بگویم.  


تغییرات هفتگی

سه شنبه, ۱۵ ژانویه ۲۰۱۹، ۱۲:۵۰ ب.ظ

آسمان همچنان حوالی ساعت ۹ روشن می‌شود و البته گاهی خورشیدی هم به آن معنا طلوع نمی‌کند. اکثر روزها، ابری خاکستری که در افق‌های دور محو می‌شود، آسمان‌ را می‌پوشاند. یک روزهایی هم، برفی با دانه‌های ریز می‌بارد و بعد از چند ساعت قطع می‌شود. اما آنچه ثابت است گذر زندگی و عبور پرسرعت روزهاست. 

یک هفته‌ای می‌شود که برای عبور روزهایم ترمز گذاشته‌ام. فکر نکنید زودتر از خواب بیدار می‌شوم یا برنامه‌ریزی‌ام برای زندگی بهتر از قبل شده است نه اتفاقا این روزها خیلی به دلم گوش می‌دهم از نتیجه‌اش هم هراسی ندارم. در جواب سوال اینکه فلان اتفاق کی‌ می‌افتد؟ یا دو ماه دیگر کجا هستیم و چه می‌شود؟ سکوت می‌کنم حتی گاهی لبخند می‌زنم. یک مریم نگران هنوز در ته وجودم هست که از این اوضاع و تصمیم فعلی من ناله می‌کند و ناشکیباست. هر از گاهی هم یک تصویر سیاهی کنار هم می‌چیند تا یادآوری کند که اگر فکر آینده نباشم یک چنین چیزی در انتظارم است اما کم کم دارد قدرتش را از دست می‌دهد. هر روز که می‌گذرد من با اراده‌تر و مصمم‌تر می‌شوم و او ضعیف‌تر و بی‌حاشیه‌تر. روی تصاویری که می‌سازد خط می‌کشم.

 اولش خیلی سخت بود. ذهنم درگیرش می‌شد از فکر کردن به این احتمال می‌ترسیدم اما حالا می‌ دانم باید لحظه‌هایم را زندگی کنم. این حرف را قبلا از خیلی‌ها با لحن‌ها و جملات قشنگ‌تر شنیده بودم اما تا خودم برای خودم زمزمه‌آش نکردم، معنایش را نیافتم. برایم مهم‌ نیست آینده چه می‌شود وقتی به قیمت فکر کردن به آینده، لحظه‌های حال را یکی یکی از دست می‌دهم. موفق شدن به قیمت آنکه در این لحظات عمر خوشحال نباشم، برایم اهمیتی ندارد. چقدر قرار است منتظر روزهایی باشیم که در آن‌ها خوشحال و راضی باشم. رضایت را باید در همین لحظه‌های اطراف‌مان جستجو کنیم. شاید رضایت و خوشحالی ما زیر هزاران فکر و ذکر که در ذهن‌مان چمباتمه زده‌آند پنهان شده است اما مطمئن هستم که راه خوشحال کردن خودمان را خوب بلدیم. پس باید فرصتش را فراهم کنیم و از خدا هم کمک بگیریم تا کم نیاوریم. من از هفته‌ی پیش در لحظه زندگی‌کردن را آموختم، باشد که این آموخته در زندگی‌ام جاری و ساری شود. :)

چیزهایی هست که نمی‌دانیم

پنجشنبه, ۳ ژانویه ۲۰۱۹، ۰۱:۱۸ ب.ظ

یک دوستی هست که هر از گاهی در یکی از گروه‌های تلگرامی که در آن عضو هستم پیام می‌دهد و از حال و احوال و برنامه‌های دوستان جویا می‌شود. کار به ظاهر زیبایی است اما باطن قشنگی ندارد. من را یاد یکی از هم‌دوره‌ای های لیسانسم می‌اندازد که شب امتحان‌ها و روزهای بعد امتحان از سیر پیشرفت درس ها و نمره‌‌ات در امتحان سوال میکرد. شاید او هم پیش خودش فکر میکرد که دارد مهربانی میکند و از حال ما جویا می‌شود اما برای من جز اینکه منقاشی برداشته است و زندگی‌ام را کنکاش میکند، نبود. این حجم بدبینی از کجا می‌آید؟ از آنجایی که بعضی از این احوال‌پرسی‌ها بیشتر بوی رقابت می‌دهد تا رفاقت. 

کسی که به بهانه‌ی اینکه امشب می‌آیید با هم به فلان‌جا برویم پیام می‌دهد و وقتی می‌گویی خسته هستم در جوابت می‌نویسد. احسنت بر شما که کار را به این زودی آغاز کرده‌اید. پیامش هم برایم خنده‌دار است و هم تهوع‌آور. خنده‌دار است چون از وضع و حال زندگی من و شرایطی که من را امروز به دانشگاه کشانده است و آنچه بر من گذشته است بی‌خبر است و طعنه می‌زند و تهوع‌آور است چون برایم یادآور کسی است که به زخمی افتاده در میدان جنگ لگد می‌زند. سعی میکنم تصویر دوم را از ذهنم پاک کنم و به همان اولی بسنده کنم. دوست دارم فکر کنم واقعا برایم آرزوی موفقیت و نیروی بیشتر کرده است اما این تصویر دوم لعنتی دست از سر من برنمیدارد. انگار جایی در پهلویم احساس درد میکنم که باعث می‌شود نتوانم تصویر اولی را باور کنم. 

بعد اینکه یک سوزن به دیگری زدم یک جوآلدوز هم به خودم حواله میکنم. با خودم می‌گویم ببین چندبار در زندگی‌ات با این ندانسته‌ها حرف زدی و زخمی زدی بر دل آدم‌های اطرافت. حواست هست؟ واقعا هربار که پیامی دادی یا رو در رو با کسی صحبتی کردی، حواست بوده است که آدم‌هایی که می‌بینی همان قله‌های یخی هستند که از دریا بیرون مانده است؟ یک موقع‌هایی انقدر به آدم‌های اطرافمان زخم زده‌ایم که آب شده‌اند و دیگر همان قله‌ی یخ کوچک را هم از ما دریغ کرده‌اند و ترجیح داده آند برای همیشه زیر آب زندگی کنند. 

من اما تازگی‌ها می‌جنگم و سوال‌های زیادی را بی‌جواب می‌گذارم. در مقابل خیلی حرف‌ها سکوت معنادار کرده‌ام و به خیلی از این دست پیام ها با یک ممنون خشک و خالی جواب داده‌ام. برایم مهم نبود طرف مقابلم می‌فهمد که طعنه‌اش را بی جواب گذاشته‌ام یا نه. دلم میخواست خودم را رها کنم ازاین فکرهای بی سر و ته. در عوض، حواسم به حرف‌زدن‌هایم خیلی بیشتر از قبل هست. سعی میکنم کمتر قضاوت کنم و نظریه صادر کنم. اگر کسی با من درد ودل میکند. بیشتر از اینکه در کیسه‌ی راه‌حل‌هایم را باز کنم به او دلداری میدهم و به او می‌گویم که جقدر می‌فهممش. از این عبارت‌های قشنگ کتاب‌های موفقیت تحویل آدم‌ها نمی‌دهم. از این جمله‌هایی که «پاشو» و « قوی باش » و « تو می‌توانی». چون می‌دانم راه‌های رفته‌ی آدم‌ها را نمی‌دانم. زمین خوردن‌هایشان را ندیده‌ام. زخم‌های تن‌شان را نشمرده‌ام پس بهتر است با این حجم از ندانستن‌ها برای کسی نسخه تجویز نکنم. این حرف‌های زیبا را اگر من بزنم حال بد یک آدم را بدتر نکنم، بهتر نمیکنم. این «بلندشوها» و « تو می‌توانی‌ها» باید درونی باشد. باید کسی خودش به خودش بگوید تا اثر کند. 

اگر کسی را دیدیم که زمین افتاده است و ابراز ناتوانی میکند و با تمام وجود هم مطمئنیم که خودش باعث تمام این اتفاقاتی بوده است که برایش افتاده است. اگر می‌بینیم که می‌تواند بلند شود اما نمی‌خواهد. به تصویری که می‌بینیم با دیده‌ی تردید نگاه کنیم. کسی از زمین افتادن و درد کشیدن خودش لذت نمی‌برد. با جمله‌ی « تنبلی بس است، بلندشو» به دردهای درونش یک درد اضافه نکنید. از او بخواهید که تعریف کند چه اتفاقی برایش افتاده است اگر فکر میکنید جای او بودید حالتان به این بدی نمی‌شد لازم نیست که قوت خودتان را به رخش بکشید به این امید که او شبیه شما شود. هیچ کس شبیه کس دیگری نمی‌شود. یادم است چندسال پیش که طنز بدون شرح را پخش  میکرد وقتی فرهاد آییش در نقش یک روان‌شناس در جواب تمام سوال‌های مراجعین خودش به آن‌ها میگفت: «شما بگو». من حسابی می‌خندیدم اما الان میفهمم که این درست‌ترین روش کمک به آدم‌هاست. بیشتر از اینکه در نقش حلال مشکلات و قهرمان‌ها وارد شوید، شنونده‌ی حال آدم‌ها باشید. بگذارید ابراز ناتوانی کنند. یادشان بیاورید که چقدر دوستشان دارید و چقدر کنارشان هستید. حتی گاهی آدم‌ها از شنیدن روزهایی که قوی بودند هم خوشحال نمی‌شوند. انگار دارید آنها را با خودشان در رودروایسی میگذارید. انگار دارید یادشان می آورید که همیشه باید قوی باشند تا دوست داشته بشوند. آدم‌ها را در روزهایی که ضعیف هستند و تنها دوست داشته باشید. آن موقع به دوست داشته شدن و مراقبت شدن بیشتر نیاز دارند. 

رازهای مگو

جمعه, ۲۱ دسامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۴۸ ق.ظ

چند مدتی است که یک راز مگو با خودم دارم. رازی که به هیچ‌کس نمی‌توانم بگویم. رازی که مال من نیست که وقتی فشارش روی دوشم زیاد شد و بغض گلویم را فشرد خودم را از دستش رها کنم و نفس راحتی بکشم. باید تا همیشه در قلبم بماند و نفسم را سنگین کند و اشک‌هایم را جاری. صاحب راز دلش نمی‌خواهد کسی از این راز با خبر شود. خودش هم حسابی اذیت است اما می‌داند با افشای رازش حالش بدتر می‌شود. 

هر از گاهی که به من زنگ می‌زند و یک پرده‌ی جدید از این راز را بر من می‌گشاید حالم آشوبتر می‌شود. آنقدری بهم نزدیک هستیم که نمی‌شود بگویم رازهایت را و حرفهای مگویت را برای خودت نگه‌دار. می دانم که با همین اندک اندک گفتن و یک جمله‌‌ی خبری را لا‌به‌لای صدتا سلام و احوالپرسی قایم کردن، حالش سبک می‌شود و دلش آٰرام. او می‌تواند هر وقت خواست با من صحبت کند اما من باید مراقب کلماتم باشم. او دوست ندارد شنونده‌ی راز خودش باشد. دنبال راه‌حل هم نیست. یک طوری در این سوگواری غرق شده است که بیشتر به دنبال فرار رو به جلو است تا حل مساله‌ای که درگیرش شده. البته اگر انصاف هم بورزم مساله‌ی او دیگر راه‌جلی ندارد جز پذیرش وضع موجود. باید مسیرش را تغییر بدهد. باید آنچه اتفاق افتاده است را فراموش کند و خب همین است که حسابی از پا انداخته‌اش. کسی که تا به حال تن به تغییرات یکباره نداده حالا دست روزگار به سمت یه تغییر اساسی پرتابش کرده است. 

می‌دانم که اگر با کس دیگری راجع به این راز صحبت کنم باید به هزاران سوال بی‌جواب شان پاسخ بدهم و در آخر هم جز افشای راز دوستم به او کمکی نکرده‌ام. آدم‌ها هم بدون نام حاضر نیستند مشکل این بنده‌ی خدا را بشنوند. حتما می‌خواهند سر از کارش در بیاورند. بعضی‌ها هم می‌خواهند من‌ را از لا‌به لای این مساله پیچ‌درپیچ بیرون بکشند اما نمی‌دانند که من حسابی در آن تنیده شده‌آم و راه نجاتی نیست. خلاصه که اینجا تنها جایی بود که می‌توانستم با سبک و سیاق خودم از این راز پرده برداری کنم و حال دلم را آرام کنم. شاید این دست‌های لعنتی از روی گلویم برداشته شود و راه نفس کشیدنم کمی آسان تر شود. 


من رازدار خوبی هستم اما دوست ندارم رازی در دل داشته باشم.