خاطرات من در این سالهای اخیر شفاف و روز به روز در ذهنم نمانده است. ۴ سال است که دور از خانهام زندگی میکنم اما به اندازهی ۴ تا ۳۶۵ روز خاطره ندارم. آدمهای زیادی را در این مدت دیدهام و بازهای با هر کدامشان در ارتباط بودم اما تعداد کمی از آنها در ذهنم جایی برای خودشان ساختهاند که بتوانم توصیف شان کنم. بعضی از آنها ورود خاطرهانگیزی به زندگیام داشتهاند اما لحظهی رفتنشان را اصلا به خاطر نمیآورم. نمیدانم چه اتفاقی افتاد که از روزمرهی زندگیام حذف شدند و دیگر بازنگشتند. البته بیشتر از اینکه ندانم چه اتفاقی افتاده است، خروج این آدمها را ناشی از یک لحظه و یک داستان نمیبینم بلکه این آدمها به مرور، راهشان از من جدا شده است و برای همین شاید خیلی دیر فهمیدم که دیگر در مسیر زندگی همراه هم نیستیم و حتی گاهی در جادهی بغلی برایشان دست تکان دادم.
یک گروه دیگر هم هستند که یادم نمیآید کجا و چه طور برای اولین بار دیدمشان اما لحظهای که برای همیشه راهمان از هم جدا شد را خوب به خاطر دارم. رابطههایی که در این ۴ سال ساخته شدند خیلی خاص بودند. میپرسید چرا؟ چون خاصیت غربت ساخته شدن رابطههای عجیب است.
وقتی به دوستیهایی که در ایران داشتم فکر میکنم، در همهیشان یک خاصیت مشترک مییابم. یک علاقهمندی خاص و یا یک هدف مشترک که من را کنار آدمهایی قرار داد که در مرور زمان با هم عجین شدیم و حالا بعد از گذشت سالیان دراز و این راه دور و درازتر همچنان با آنها در ارتباط هستم. نه تنها شروع رابطهام را با تک تکشان خوب به خاطر دارم بلکه جزئیات مسیر دوستیمان را نیز در خاطرم ثبت کردهام. از هر کدامشان یک خاطره پررنگ در ذهنم دارم که اگر به من بگویند نقطهی عطف دوستیات با فلانی کجا بود میتوانم تعریفاش کنم. اما در این خانهی دور، اوضاع کمی فرق میکند.
اینجا اولین دلیلی که آدمها با هم آشنا میشوند و رابطهشان را ادامه میدهند، نبود خانواده و دوستیهای گذشتهشان است. دل بیدوست دلی غمگین است پس باید فکری کرد و راهی یافت و آدمهایی را پیدا کرد که در موقع دلتنگی مهمان خانهات باشند تا شاید کمی سبک شوی. کسانی که عصر روزهای تعطیل و گاهی حتی عصر روزهای غیرتعطیل که دلت هوای خیابان ولیعصر را میکند یا شلوغیهای شریعتی یا هر جای شلوغ هر شهر دیگری، با آنها همراه شوی و سری به یکی از کافههای خلوت این شهر سرمازده بزنی و یادت برود که اینجا همانجایی که دلت میخواسته نیست.
پس مهاجرین موقت و دائمی، رسیده و نرسیده دست به کار میشوند تا یک دوست پیدا کنند. اما شروع بازی «دوستیابی» اینجا متفاوت از گذشته است. اینجا هر کسی یک دوست بالقوه است بنابراین شما باید آزمایشش کنی. سادهتر بگویم یک مدت با او بروی و بیایی و ببینی که چه قدر با جذابیتهاش ارتباط میگیری و نقاط ضعفتان روی اعصاب هم میرود. بعد که مرحلهی اول دوستی آزمایشی به اتمام رسید اگر نتیجه مثبت بود که خب خدا رو شکر ادامه میدهی اما اگر نتیجه منفی بود یا خیلی سریع و بیاطلاع از لیست کانتکتهای آن آدم حذف میشوی یا کم کم خودت را در افق محو میکنی.
من اولین بار که با این بازی آشنا شدم فهمیدم که اصلا مردش نیستم. میدانستم که با این روش نه با کسی دوست میشوم و نه میتوانم دوستی پیدا کنم. برای همین خودم را از این بازی بیرون کشیدم. ورودیهای جدید را به خانهام دعوت نمیکردم که از آنها آزمایش «دوست خوب» بگیرم. برای تولد کسی که نمیشناختمش خودم را به هول و ولا نمیانداختم و به هر تازه واردی پیشنهاد نمیدادم که بیاید با هم برویم خرید و هزاران راه دیگری که در این بازی معمول بود را امتحان نمیکردم.
شاید به نظر بیاید که این کارها همه دوست داشتنی بودند و من آدم خودخواهی بودم که انجامشان نمیدادم اما قصهی دوستیابی با این محبتهای نمایشی پایان نمییافت. اکثر کسانی که پیشنهاد خرید رفتن به تازه واردها میدادند، یکی دوبار همراهیشان میکردند و بعد اگر مورد امتحانی خوب از آب در نمیآمد، فرد را در زمین و هوا رها میکردند. یا هر جایی مینشستند و ناله میکردند که فلانی را دوبار بردیم خرید حالا طرف هر موقع خرید دارد زنگ میزند. در واقع یک رابطهی نمایشی شکل میدادند و بعد اگر نتیجه وفق مرادشان نبود یا به هر دلیلی خسته میشدند یک طرفه قرارداد را فسخ میکردند و اگر طرف مقابلشان به ادامه قرارداد اصرار میکرد از او تصویر یک انسان چسبناک و ناامن (unsecure) را در ذهن سایرین میساختند.
این نوع رابطهها حال من را بهم میریخت. با خودم میگفتم اگر من جای آن طرف دوم معامله بودم که بدون دانستن بندهای این قرارداد و حق فسخ یکطرفهاش درگیر این رابطهی به ظاهر دوستانه شده بودم، الان چه حالی داشتم؟
در نهایت تصمیم گرفتم که تصویر یک انسان مغرور و غیرمهربان در میان جمعی از دوستان مهربان را برای یک تازه وارد داشته باشم تا اینکه درگیر این بازیها بشوم. عشق و محبتهای توخالی و کلمات پرطمطراق اما خالی از عمق را دوست نداشتم و بدتر از همهی اینها آن تصویر پوشالی بود که باید از خودت میساختی.
نمیٔدانم در تمام خانههای دور اوضاع شکلگیری رابطهها اینطور است یا نه اما در اینجا که اینطور به نظر میرسید.
همین کنارهگیریام از بازی باعث شد که خروج و ورود بعضی از آدمها در ذهنم نماند و مسیر ساختن رابطهام با آنهایی که هنوز در لیست کانتکتهایم هستند هم، آنچنان شفاف در ذهنم باقی نمانده است. نقطهی عطف که بماند. قطعا در رابطهای که گامهایش را خوب به خاطر نداری، یادآوری نقطهی عطف بیمعنی است.
حلقهی دوستان فعلی من در اینجا در واقع تشکیلشده از آدمهایی هستند که من را همانطور که هستم پذیرفتهاند. علایق مشترکم با بعضی از آنها شاید به صفر میل کند و در بعضی موارد هم از ۲ یا ۳ تا بیشتر نشود اما یک رابطهی دوستی پست مدرن ساختهایم. رابطهای که در آن به آنچه که هستیم احترام میگذاریم و اگر شد، گاهی راجع به وجودهای متفاوتمان گفتگو میکنیم.
در روزهای آتی سعی میکنم در ادامهی داستانهای کانادا و آدمهایش برایتان از این حلقهی دوستانه و ماجراهایش بگویم.