صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

اعتیاد

جمعه, ۲۶ فوریه ۲۰۲۱، ۱۰:۵۸ ق.ظ

من هیچ‌وقت نمی‌دانستم که آدم میتواند به غم معتاد بشود! اما انگار من به غم اعتیاد پیدا کردم به نوستالژی‌های غم‌آنگیز. به خاطره گفتن آدم‌ها. آدم‌هایی که اصلا نمی‌شناسمشان. آنها از گذشته‌هایی که فکر میکنند شیرین بوده خاطره تعریف می‌کنند و من به طرز احمقانه‌ای غم‌انگیز می‌شوم. اشک توی چشمانم جمع می‌شود. حال و هوای آن‌ها را تصور میکنم طوری که انگار آنجا بودم. این کارم شاید عجیب نبود اگر بدون برنامه‌ریزی و خواست من اتفاق می‌افتاد. اگر وقتی یک جا نشسته بودم یک کسی خاطره می‌گقت و من غم‌انگیز می‌شدم و اشگ توی چشمانم جمع می‌شد اما گشتن دنبال آدم‌هایی که از روزهای قبل‌شان خاطره بگویند و بعد من برای این نداشتن‌های فعلی‌شان اشک بریزم، عجیب است. 

از هر خاطره‌ای غم‌انگیز می‌شوم. اصلا اگر کسی یک عالمه خاطره خنده‌دار هم تعریف کند من تهش چشم‌هایم اشکی شده است .از نبودن آن لحظه‌ها، از تصور تکرار نشدنش از فکر کردن به تمام شدنش. 

تا دیشب نمی‌فهمیدم چرا اینطوری شده‌آم. هی به خودم می‌گفتم، مریم چه مرگت شده؟ مگر مریضی که در یوتیوب و اینستاگرام می‌گردی و خاطره گفتن‌ آدم‌ها از آدم‌هایی که مرده‌اند را پیدا کنی و وسط لبخند زدن‌، اشک بریزی؟

جواب این پرسش بی‌پاسخ مانده بود تا همین دیشب. دیشب قبل از اینکه خوابم ببرد، در حالی‌ که از این پهلو به آن پهلو می‌شدم و تعداد بالش‌های زیرسرم را جابه‌جا می‌کردم به یکباره به خودم گفتم، دلم نمی‌خواهد به ایران بروم. شنیدن این جمله آن هم با صدای بلند رو به اتاق خالی و تاریک و بدون هیچ‌مقدمه‌ای وحشت‌زده‌آم کرد. 

خودم از آن دیگری پرسیدم آخر چرا؟ تو که همه روزهای سال برای رفتن به ایران روزشماری می‌کردی؟ صدبار تصور می‌کردی که بروی ایران به دیدن چه کسانی بروی و چه کارهایی بکنی؟ حتما اشتباه میکنی. 

 

اما اشتباه نمی‌کردم. من خوب می‌دانم که این بار رفتنم به ایران با همه‌ی بارهای قبل فرق می‌کند. این بار خیلی‌ها رفته‌اند و از رفتن‌شان خیلی چیزها عوض شده است. حالا فهمیده بودم چرا برای خاطرات گذشته‌ی همه‌ی ناشناس‌ها گریه می‌کنم. من سوگوارم. سوگوار خاطراتی که دیگر در دنیای اطرافم به آن شکل اتفاق نمی‌افتد. من و اسما دیگر آن طور که قبلا ریسه می‌رفتیم و بستنی ‌می خوردیم و گپ می‌زدیم، حرفی برای هم نداریم. 

 

تازگی‌ها هر بار بهش پیام می‌دهم بعد از دو سه جمله نمی‌دانم چه بگویم. حتی نمی‌دانم عکسی از علی بفرستم یا نه. از روزهای سخت کاری که می‌گذرانم برایش نمی‌توانم غر بزنم چون می‌دانم در چه شرایطی است چون می دانم تمام غرها و ناراحتی‌های من چقدر برایش احمقانه است. 

 

من سوگوارم. سوگوار رفاقتی قدیمی که دیگر به آن شکل قدیمی‌آش قابل ادامه دادن نیست و من بلد نیستم چه طور شکلش را تغییر بدم. من بلد نیستم چه طور برایم دوستی که با هم بزرگ شدیم رفاقت کنم و نمی‌دانم چه طور به شانه‌هایش تکیه بدهم. 

 

من برای تمام گذشته‌هایی که دیگر نیست،‌سوگوارم حتی گذشته‌هایی که مال من نبوده است. 

  • مریم

نظرات  (۱)

  • الهه ابوالحسنی شهرضا
  • شاید چون فکر می‌کنی باید بیشتر از اینها غمگین باشی ولی نیستی. شاید برای همین دنبال غم اضافه می‌گردی. 

    پاسخ:
     نه الهه بیشتر یه حالتی دارم مثل مازوخیست انگار. از این آزار دادن خودم لذت میبرم. :دی انگار دوست ندارم فضای غم اطرافم تموم بشه. شایدم میترسم. میترسم این غم تموم بشه یه بزرگترش بیاد. میترسم از اینکه دوباره فکر کنم میشه شاد بود. 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی