و اما هر آغازی را پایانی است.
سفر من هم کم کم رو به پایانه. الان در قطار نشستم و دارم به سمت فرودگاه فرانکفورت حرکت میکنم. این سفر سختیها و خوبیهای زیادی داشت. اولین بار بود که از یک محیط تعریف شده و مشخص پا فراتر میذاشتم و به ناشناختهها دل میدادم تا من رو با خودشون ببرن. چیزهای زیادی راجع به تعامل با آدمهای دیگه و صد البته راجع به خودم یاد گرفتم.
مسائل زیادی هم هست که در روابط بین فرهنگی باید راجع بهشون فکر کنم و یک راه حل مناسب پیدا کنم که در سفرهای بعدی مشکلات کمتری داشته باشم. رابطه با آدمهایی از فرهنگهای متفاوت بسیار جذابه اما چالشهایی داره که گاهی آزاردهنده است و گاهی هم بسیار شوک میشی. زمان برای معرفی عقاید و محدودیتها کمه و برای همین گاهی در شرایطی قرار میگیری که تشخیص درست و غلط سخت میشه. نمیدونی چه رفتاری میتونه بازتاب بهتری داشته باشه و به نتیجه مطلوبتری منجر بشه و این برای آدم کمالگرایی مثل من به سختیهای چنین سفری اضافه میکنه.
دیروز داشتم فکر میکردم که ای کاش می شد از همسفرهام بپرسم که راجع به من چی فکر میکنن و من رو چه طور شناختن. چون وقتی خودم رو در جمع دوستان قدیمیام و در این جمع مقایسه میکردم احساس میکردم رفتارهام متفاوته. این تفاوت انتخابم بود اما از طرفی با این انتخاب شناخته هم میشدم و خب قاعدتا این شناخت سطحی بود و به من واقعی ربطی نداشت.
دلم میخواست بدونم که آدمها چقدر ممکنه لایههای عمیق روحی همدیگه رو در سفرهای کوتاه با این همه پیچیدگی ناشی از تفاوت فرهنگی درک کنن. سوالی بود که دوست داشتم از دیگران راجع بهش پاسخ بگیرم اما خب مطمئن بودم که اون ترس از نایس نبودن، باعث میشه افراد جوابهای درستی ندن. چون خودم به شخصه نمیتونستم که واقع بینانه تحلیلم رو از رفتارها و حالتهای آدمها بگم.
اما خب اینجا میخوام جمعبندی هایی که داشتم رو ثبت کنم تا بمونه برای روز مبادا. شاید یه روزی برگردم و به این نتیجه برسم که چقدر نوشتههای امروزم سطحی و غلط بوده. برای همین ارزش ثبت شدن داره. شما هم به چشم قضاوت نخونید. به چشم یک برداشت یک هفتهای با توجه به شرایط سفری که داشتیم بخونیدش.
اولین نکته جذاب این بود که تیم کانادا متشکل از چندین ملیت بود اما وقتی از بقیه تیم ما سوال میکردن که مثلا فلان اعضای تیمتون کجایی هست. یک جواب بیشتر نمیشنیدن. کانادا! این جواب برای آلمانها جواب قانع کننده ای نبود و برای همین دوباره سوال میکردن که اصلیت شون کجایی هست که معمولا کانادایی ها خیلی براشون پاسخ به این سوال خوشایند نبود و حتی یکی دوبار بهشون گفته شد که این سوال در کانادا خیلی جالب نیست.
دومین مساله جالب که فکر کنم قبلا هم بهش اشاره کردم. میزان جدیت آلمانها در کار و برنامهریزی بود. کلا دوست داشتن که در شرایط کاری همه چیز هدفمند پیش بره و خیلی به ترکیب کار و تفریح معتقد نیستن. اما این به معنای این نیست که اهل تفریح نیستن. دوست دارن بعد کار حتما برای تفریح با دوستهاشون به رستوران یا بار برن و خوش باشن. معمولا هم در رستوران و موقع تفریح از بحث های جدی لذت نمیبرن. اما کاناداییها معمولا ترکیب این دوتا رو میپسندن و حتی در رستوران هم از بحثهای جدی لذت میبرن و براشون جذابه.
برخلاف چیزی که قبلا فکر میکردم. دانشجوها در اروپا و کانادا هم بسیار پیگیر مسائل سیاسی هستن و کلا چهرهی لیبرال کشورشون براشون مهمه. برای مثال سر مساله ترامپ و داستان برجام، المان ها و کاناداییها به اندازه ما ناراحت بودن و کلی راجع بهش توی این سفر صحبت شد.
دخترهای آلمانی حالت های دخترونه بیشتری دارن و بنابراین جنس روابطشون با دخترهای کانادایی فرق میکنه. بیشتر به دخترها و رفتارهاشون در ایران شبیه هستن و البته تفاوتهایی هم دارن که نمیدونم الان دخترهای ایرانی هم این تفاوتها در رفتارشون به وجود اومده یا نه.
دخترهای کانادایی بیشتر به گفتگو و ایجاد رابطه علاقهمند هستن و معمولا راحتتر هستن که اول با یه دختر دوست بشن و صحبت کنن اما توی تیم آلمان این حالت خیلی وجود نداشت. شاید این جملهام با جمله قبل به نظر متضاد بیاد اما به نظرم خیلی در راستای هم هستن.
کلا دخترهای آلمانی بیشتر دوست داشتن زنانگیشون رو نشون بدن و کاناداییها خیلی تفاوتی بین خودشون و پسرها نمیدیدن. بنابراین آلمانیها دوست داشتن بیشتر با کسایی رابطه برقرار کنن و بگردن که ارائه این رفتارهای زنانه براشون جذاب تره.
یکی از اعضای تیم کانادا اسمش candy بود و ۴۸ سالش بود. دانشجوی دکتراست و بسیار آدم شاد و سرحالی بود. همیشه دوست داشت یاد بگیره و از هر فرصتی برای یادگیری و ایجاد رابطه استفاده میکرد. از قضا هم اتاقی منم بود و این برای من یه شانس بزرگ بود. چون چیزهای زیادی ازش یاد گرفتم.
رفتار کاناداییها نسبت به Candy خیلی عادی بود و طوری باهاش برخورد میکردن که انگار یکی از خودشونه که البته هم بود اما آلمانی ها یه رفتار عجیبی باهاش داشتن، یه موقعهایی حتی یه رفتاری از جنس تمسخر نسبت بهش نشون میدادن که اتفاقا در بین دخترها بیشتر دیده میشد متاسفانه.
نشبت به اسلام و محدودیتهایی که برای من وجود داشت، کانادایی ها آگاهی بیشتری داشتن و حتی یه جاهایی حواسشون بهم بود. توی تیم آلمان هم سرپرستشون خیلی هوام رو داشت و دوست نداشت اصلا احساس بدی بهم دست بده، بچههای تیم آلمان هم سعی میکردن درک کنن و اوکی باشن اما خب یه رفتارهای عجیب یا سوالات و پیشنهادهایی هم از جنس حالا بیخیال ارائه میدادن که معلوم بود خیلی براشون جاافتاده نیست.
در کل خیلی چیز یاد گرفتم و امیدوارم که بتونم تجارب این شکلی رو ادامه بدم. چه در آلمان و جه در کانادا، تمام همسن های من تجربه سفر به فرهنگها و کشورهای مختلفی رو دارن به خصوص برای کارهای داوطلبانه. من فکر میکنم به شدت نبود این تجربه در زندگیهای ما احساس میشه. امیدوارم یه روز برسه که توی ایران هم تمام جوان و نوجوانهای ما امکان یه چنین تجاربی رو داشته باشن.