صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۶ مطلب در می ۲۰۱۸ ثبت شده است

روح بازیگوش

سه شنبه, ۲۹ می ۲۰۱۸، ۱۰:۰۶ ب.ظ

ساعت ۷:۳۰ با صدای زنگ ساعت از خواب بلند شدم تا به کلاس آتوسا برسم. امروز قرار بود راجع به جلال صحبت کنیم و بعد از سه هفته توقف، کلاس دوباره شروع شده بود. از شب قبل، یکی یکی بچه‌ها پیام می‌دادند که نمی‌توانند خودشان را به کلاس برسونن برای همین بعد از خاموش کردن آلارم ساعت اولین کاری که کردم جک کردن تلگرام و واتس اپ با چشم‌های نیمه باز بود. دلم میخواست یک امروز را کلاسی نباشه و من بتونم یکی دوساعت بیشتر بخوابم اما کلاس به قدرت خود باقی بود. 


به خودم گفتم حالا یک یه ربعی طول میکشد تا همه حاضرین جمع بشوند، من می‌توانم ده دقیقه بیشتر بخوابم داشتم به این فکر میکردم که اصلا بگیرم بخوابم و بی‌خیال کلاس آنلاین بشوم اما شوق شنیدن راجع به جلال، از خواب بیدارم کرد. نفرین زمین را سال‌های خیلی دور خوانده بودم و در این هفته‌های پرهیاهو و هم فرصت دوباره خواندنش رو نداشتم برای همین می‌دانستم که در کلاس امروز بیشتر شنونده خواهم بود. همان اول کاری مجبور شدم که ویدیو را قطع کنم تا صدا را بهتر بشنوم. برای همین محل کلاس را برای خودم تغییر دادم و روی کاناپه دراز کشیدم و غرق در شنیدن صحبت‌ها شدم. به خودم که آمدم دیدم دارم خیال می‌بافم. راجع به جلال فکر میکنم و اینکه در آن روزها چه فکرهایی در سرش داشته است و چه دغدغه‌هایی صبح‌ها انرژی بخشش بوده و شب‌ها بی‌خوابش میکرده است. 


گفتگوهای کلاس عجیب بر جانم می‌نشست. همیشه در حال نوت برداری بودم و وقت نمیکردم همزمان با شنیدن صحبت‌های دوستان، غرق فکر بشوم اما این بار این گفت و گو‌ها مثل یک موسیقی بر منظره‌ی خیالم نازل می‌شد. 


بعد از این لذت صبحگاهی و تمام شدن کلاس، در همان حال که دراز کشیده بودم به دنیایی از ایده و فکر که توی سرم بود فکر میکردم. به اینکه چقدر در این دنیا می‌شود کارهای متنوع کرد. کارهایی که شاید دامنه اثرش کوچک باشد و تو تهش آدم معروفی نشوی. جلال آل احمد نشوی اما با خودت که فکر میکنی، خیالت راحت است که عبث زندگی نکرده‌ای. 


بعد از خودم پرسیدم، دختر چرا تمام انرژی و فکرت را نمیذاری روی درست و کار و بارت؟ چرا مثل بقیه آدم‌ها زندگی نمیکنی؟ شروع  کردم به مرور آدم‌های اطرافم که موفق و با سرعت دارند مسیر زندگی را پیش می‌روند. خواستم با این کار به خودم سرعت ببخشم اما یک پوزخند به این فکر از راه رسیده زدم و گفتم آقا من مرد این راه‌های سریع نیستم. یک جورهایی قلقلکم می‌آید که هر روز با فکر یک ایده از خواب بیدار شوم و کارهایی که از نظر دیگران اثر خاصی ندارد انجام بدهم. دوست دارم در زندگی امتحان‌هایم را بکنم و از این فرصت جدید برای یادگرفتن استفاده کنم. خدا کند همینطوری روحم بازیگوش بماند :دی

چالش

شنبه, ۲۶ می ۲۰۱۸، ۱۰:۴۲ ق.ظ

دیروز توی یه چالش اساسی گیر کرده بودم. ماه رمضونه و من از طرف دانشگاه برای برنامه‌ی خداحافظی به مهمونی ناهار دعوت شده بودم. روزهای دیگه این هفته هم کم و بیش با این چالش رو به رو بودم اما فضای برنامه‌ها طوری بود که میشد هم حضور داشته باشم و هم روزه باشم و کسی هم خیلی متوجه نشه اما برنامه دیروز خیلی فرق داشت. 

قرار بود توی رستوران دور هم بشینیم و غذا بخوریم و صحبت کنیم و خداحافظی کنیم و قاعدتا نشستن سر یک میز و غذا نخوردن خیلی میتونست اطرافیان من رو معذب کنه. برای همین از روز قبلش تصمیم گرفتم که صبح برنامه برم خارج شهر تا روزه نباشم اما دقیقا نزدیک‌های ظهر بود که شروع کردم به فکر کردن دوباره راجع به این تصمیم. وقت زیادی نمونده بود تا شروع برنامه اما من به شدت دو دل بودم. به لحاظ احساسی دوست نداشتم که روزه‌آم رو به این دلیل باز کنم که دیگرانی معذب نباشن. احساس میکردم این دقیقا خلاف فلسفه‌ی روزه گرفتن هست. 

خلاصه با خودم کنار اومدم و تصمیم گرفتم که روزه‌آم رو باز نکنم و با حالت روزه‌دار توی مراسم شرکت کنم. خیلی بهم سخت گذشت. هم از سوال‌های اطرافیان و خب احساس‌شون به این موضوع که چقدر من گناه دارم و هم نگرانی‌آم از این بابت که نکنه باعث شده باشم اون‌ها لذت کافی نبرده باشن اما تمام سعیم رو کردم که صبورانه به سوالات‌شون جواب بدم و مطمئن‌شون کنم که من در شرایط خوبی هستم و اصلا گرسنه نیستم و غذا خوردن اون‌ها مقابل من هم باعث ناراحتی‌ام نمیشه. 

توی کارم موفق بودم. چند دقیقه بعد شروع غذا، احساس کردم دیگه کسی معذب نیست و همه چیز حالت عادی داره. اما خب یه مطلب هم برام توی این مدت و در این سفر مشخص شده بود که هر چقدر هم که احساس کنیم میتونیم با وجود قواعدی که رعایت میکنیم و برای دیگران عجیب هست به اون‌ها نزدیک و یکسان بادیگران بمونیم، هنوز انسان با تحقق این آرزو فرسنگ‌ها فاصله داره. 

من خوشحالم که در این مدت من با تمام تفاوت‌هایی که با دیگران داشتم در جمع‌شون پذیرفته شدم و قابل احترام بودم و صد البته من هم یاد گرفتم که باید تفاوت‌های اون‌ها با خودم رو هر چقدر هم که از نظرم بی‌معنی باشه بپذیرم اما این پذیرش به معنای این نیست که من یکی از اون‌ها شدم. یک خط همیشه بین ما وجود داره. خطی نیست که کسی کشیده باشه. یک خط طبیعیه. من نمیتونم در خیلی ا زکارهایی که میزان صمیمیت و دوستی بین اونها رو افزایش میده شرکت کنم و به همین دلیل با گذر زمان حرف و تجاربی کمتری برای گفتگو با هم دیگه خواهیم داشت. 

برای یک رنگتر شدن نیاز هست که در فضای رفتاری‌ات یک بازنگری‌هایی بکنی. من وقتی به خودم نگاه میکنم، میبینم که من با وجود اینکه همسن و سال اکثر این بچه‌ها بودم، نتونستم خودم رو بهشون نشون بدم و یک دوستی بلندمدت بسازم. یک علتش این بود که نمیتونستم در فعالیت‌هایی که باعث گفتگو و دوستی میشه فعالانه شرکت کنم و البته محجبه بودنم هم میطلبید تا خودم پیش قدم باشم اما بی‌خبری و خیلی موقع‌ها نداشتن یک دغدغه یکسان باعث میشد این پیش‌قدم بودن از طرف من هم صورت نگیره یا خیلی زود با شکست مواجه بشه. 

من این تجربه رو با تمام وجود دوست داشتم با وجود اینکه گاهی فکر کردن به اینکه دنیا اونقدرها هم بدون مرز نمیشه ناراحتم میکنه :( 

به امید دنیای بدون مرز

بسیار سفر باید - ۴

شنبه, ۱۲ می ۲۰۱۸، ۰۲:۱۲ ق.ظ

و اما هر آغازی را پایانی‌ است. 


سفر من هم کم کم رو به پایانه. الان در قطار نشستم و دارم به سمت فرودگاه فرانکفورت حرکت میکنم. این سفر سختی‌ها و خوبی‌های زیادی داشت. اولین بار بود که از یک محیط تعریف شده و مشخص پا فراتر میذاشتم و به ناشناخته‌ها دل می‌دادم تا من رو با خودشون ببرن. چیزهای زیادی راجع به تعامل با آدم‌های دیگه و صد البته راجع به خودم یاد گرفتم. 


مسائل زیادی هم هست که در روابط بین فرهنگی باید راجع بهشون فکر کنم و یک راه حل مناسب پیدا کنم که در سفرهای بعدی مشکلات کمتری داشته باشم. رابطه با آدم‌هایی از فرهنگ‌های متفاوت بسیار جذابه اما چالش‌هایی داره که گاهی آزاردهنده است و گاهی هم بسیار شوک میشی. زمان برای معرفی عقاید و محدودیت‌ها کمه و برای همین گاهی در شرایطی قرار میگیری که تشخیص درست و غلط سخت میشه. نمیدونی چه رفتاری میتونه بازتاب بهتری داشته باشه و به نتیجه مطلوب‌تری منجر بشه و این برای آدم کمال‌گرایی مثل من به سختی‌های چنین سفری اضافه میکنه. 


دیروز داشتم فکر میکردم که ای کاش می شد از همسفر‌هام بپرسم که راجع به من چی فکر میکنن و من رو چه طور شناختن. چون وقتی خودم رو در جمع دوستان قدیمی‌ام و در این جمع مقایسه میکردم احساس میکردم رفتارهام متفاوته. این تفاوت انتخابم بود اما از طرفی با این انتخاب شناخته هم می‌شدم و خب قاعدتا این شناخت سطحی بود و به من واقعی ربطی نداشت. 


دلم میخواست بدونم که آدمها چقدر ممکنه لایه‌های عمیق روحی همدیگه رو در سفرهای کوتاه با این همه پیچیدگی ناشی از تفاوت فرهنگی درک کنن. سوالی بود که دوست داشتم از دیگران راجع بهش پاسخ بگیرم اما خب مطمئن بودم که اون ترس از نایس نبودن، باعث میشه افراد جواب‌های درستی ندن. چون خودم به شخصه نمیتونستم که واقع بینانه تحلیلم رو از رفتارها و حالت‌های آدم‌ها بگم. 


اما خب اینجا میخوام جمع‌بندی هایی که داشتم رو ثبت کنم تا بمونه برای روز مبادا. شاید یه روزی برگردم و به این نتیجه برسم که چقدر نوشته‌های امروزم سطحی و غلط بوده. برای همین ارزش ثبت شدن داره. شما هم به چشم قضاوت نخونید. به چشم یک برداشت یک هفته‌ای با توجه به شرایط سفری که داشتیم بخونیدش. 


اولین نکته جذاب این بود که تیم کانادا متشکل از چندین ملیت بود اما وقتی از بقیه تیم ما سوال میکردن که مثلا فلان اعضای تیم‌تون کجایی هست. یک جواب بیشتر نمی‌شنیدن. کانادا! این جواب برای آلمان‌ها جواب قانع کننده ای نبود و برای همین دوباره سوال میکردن که اصلیت ‌شون کجایی هست که معمولا کانادایی ها خیلی براشون پاسخ به این سوال خوشایند نبود و حتی یکی دوبار بهشون گفته شد که این سوال در کانادا خیلی جالب نیست. 


دومین مساله جالب که فکر کنم قبلا هم بهش اشاره کردم. میزان جدیت آلمان‌ها در کار و برنامه‌ریزی بود. کلا دوست داشتن که در شرایط کاری همه چیز هدفمند پیش بره و خیلی به ترکیب کار و تفریح معتقد نیستن. اما این به معنای این نیست که اهل تفریح نیستن. دوست دارن بعد کار حتما برای تفریح با دوست‌هاشون به رستوران یا بار برن و خوش باشن. معمولا هم در رستوران و موقع تفریح از بحث های جدی لذت نمی‌برن. اما کانادایی‌ها معمولا ترکیب این دوتا رو میپسندن و حتی در رستوران‌ هم از بحث‌های جدی لذت می‌برن و براشون جذابه.


برخلاف چیزی که قبلا فکر میکردم. دانشجوها در اروپا و کانادا هم بسیار پیگیر مسائل سیاسی هستن و کلا چهره‌ی لیبرال کشور‌شون براشون مهمه. برای مثال سر مساله ترامپ و داستان برجام، المان ها و کانادایی‌ها به اندازه ما ناراحت بودن و کلی راجع بهش توی این سفر صحبت شد. 

دخترهای آلمانی حالت های دخترونه بیشتری دارن و بنابراین جنس روابط‌شون با دخترهای کانادایی فرق میکنه. بیشتر به دخترها و رفتارهاشون در ایران شبیه هستن و البته تفاوت‌هایی هم دارن که نمیدونم الان دخترهای ایرانی هم این تفاوت‌ها در رفتارشون به وجود اومده یا نه. 

دخترهای کانادایی بیشتر به گفتگو و ایجاد رابطه علاقه‌مند هستن و معمولا راحت‌تر هستن که اول با یه دختر دوست بشن و صحبت کنن اما توی تیم آلمان این حالت خیلی وجود نداشت. شاید این جمله‌ام با جمله قبل به نظر متضاد بیاد اما به نظرم خیلی در راستای هم هستن. 

کلا دخترهای آلمانی بیشتر دوست داشتن زنانگی‌شون رو نشون بدن و کانادایی‌ها خیلی تفاوتی بین خودشون و پسرها نمی‌دیدن. بنابراین آلمانی‌ها دوست داشتن بیشتر با کسایی رابطه برقرار کنن و بگردن که ارائه این رفتارهای زنانه براشون جذاب تره. 


یکی از اعضای تیم کانادا اسمش candy بود و ۴۸ سالش بود. دانشجوی دکتراست و بسیار آدم شاد و سرحالی بود. همیشه دوست داشت یاد بگیره و از هر فرصتی برای یادگیری و ایجاد رابطه استفاده میکرد. از قضا هم اتاقی منم بود و این برای من یه شانس بزرگ بود. چون چیزهای زیادی ازش یاد گرفتم. 


رفتار کانادایی‌ها نسبت به  Candy خیلی عادی بود و طوری باهاش برخورد میکردن که انگار یکی از خودشونه که البته هم بود اما آلمانی ها یه رفتار عجیبی باهاش داشتن، یه موقع‌هایی حتی یه رفتاری از جنس تمسخر نسبت بهش نشون میدادن که اتفاقا در بین دخترها بیشتر دیده می‌شد متاسفانه. 


نشبت به اسلام و محدودیت‌هایی که برای من وجود داشت، کانادایی ها آگاهی بیشتری داشتن و حتی یه جاهایی حواسشون بهم بود. توی تیم آلمان هم سرپرست‌شون خیلی هوام رو داشت و دوست نداشت اصلا احساس بدی بهم دست بده، بچه‌های تیم آلمان هم سعی میکردن درک کنن و اوکی باشن اما خب یه رفتارهای عجیب یا سوالات و پیشنهادهایی هم از جنس حالا بیخیال ارائه میدادن که معلوم بود خیلی براشون جاافتاده نیست. 


در کل خیلی چیز یاد گرفتم و امیدوارم که بتونم تجارب این شکلی رو ادامه بدم. چه در آلمان و جه در کانادا، تمام هم‌سن های من تجربه سفر به فرهنگها و کشورهای مختلفی رو دارن به خصوص برای کارهای داوطلبانه. من فکر میکنم به شدت نبود این تجربه در زندگی‌های ما احساس میشه. امیدوارم یه روز برسه که توی ایران هم تمام جوان‌ و نوجوان‌های ما امکان یه چنین تجاربی رو داشته باشن.

بسیار سفر باید - ۳

چهارشنبه, ۹ می ۲۰۱۸، ۰۳:۴۶ ق.ظ

چند روزی هست که میخوام بنویسم اما انقدر برنامه اینجا فشرده است که از هر وقت خالی برای استراحت و تجدید قوا استفاده میکنم. الانم دراتوبوس هستم و در راه رفتن به هلند.

این سفر تجربه خیلی خاصی بود. با آدمها و فرهنگ‌های زیادی آشنا شدم و هر کدوم برای خودشون داستانی داشتند. آلمانی ها آدم‌های جالبی هستند. بسیار دقیق و زمانمند و جدی. تمام کارها از نظرشون جدی هست و راجع به کارهایی که قبول میکنند انجامش بدن احساس وظیفه میکنند و دوست دارن تا به بهترین نحو انجامشون بدن. کانادایی‌ها بسیار آسون گیر هستن و این حجم از برنامه‌ریزی و دقت آلمان‌ها در اجرای این برنامه براشون عجیب بود. همیشه در قرارهایی که داریم دیر میرسن و این یه کم برای آلمان ها دوست داشتنی نبود. امروز سرگروه آلمان‌ها و کسی که هماهنگی های برنامه رو در این جا انجام میده به من  گفت تو مثل همیشه اولین نفر هستی و سر وقت و رفت خودش برام بسته غذام رو گرفت و آورد. یه جورایی به خودم افتخار کردم بعدش. :دی


من اینجا تنها کسی هستم که غذای حلال میخورم و محدودیت‌های غذایی و نوشیدنی زیادی دارم و نحوه برخوردشون خیلی برام دوست داشتنی بود. در تمام برنامه‌ها، علاوه بر اعلام عمومی میان پیشم و برام صبورانه توضیح میدن که چه غذاهایی رو میتونم بخورم و چه نوشیدنی‌هایی هست که من میتونم استفاده کنم.

دو شب قبل اینجا یه برنامه فان تدارک دیده بودن که چند گروه می‌شدیم و هر کسی یه بخشی از غذا رو درست میکرد. گروه ما باید دسر آماده می‌کرد. با هم گروهی آلمانی‌ام رفتم خرید توی سوپرمارکت و برای پیدا کردن یک دسر مناسب که منم بتونم بخورم کلی وقت گذاشت و تمام مواد لازم برای تهیه دسر رو چک کرد و این خیلی برای من ارزشمند بود. این در حالی بود که من ازش نخواسته بودم و من حتی از محدودیت‌های غذایی ام چیزی نگفته بودم اما اون خودش سوال کرد و تمام مواد لازم برای تهیه دسر رو چک کرد تا مطمئن بشه که چیزی توش نیست که من نتونم بخورم. ایونت خیلی جذابی و جدیدی بود. اینطوری بود که شما مثلا دسر رو درست میکردی و بعد برای شام میرفتی خونه‌ی یه دوست دیگه و بعد از خوردن شام میومدی خونه‌ات و یه گروه دیگه از آدمها میومدن خونه شما برای دسر. اینطوری در یک شب ما با ۸ نفر جدید آشنا شدیم و گپ و گفتی داشتیم که خیلی آموزنده بود. من کلی راجع به جغرافیا و تاریخ و فرهنگ ملیت‌های مختلف یاد گرفتم و این واقعا تجربه‌ای نیست که در هر جایی بتونی بهش برسی. و راستش ناراحت شدم که در اکثر جمع‌هایی که با ایرانی ها داریم به جای حرف زدن راجع به مطالب مفید و جالب همه‌اش راجع به مسائل حاشیه‌ای صحبت میکنیم. ناراحت کننده تر این بود که دیدم بچه‌های اینجا که از فرهنگ‌های مختلف هستن بیشتر راجع به کشور من و مسائل فرهنگی و سیاسی‌اش میدونن و براشون جذابه که بدونن تا دوستان عزیزمون توی ایران. اینجا واقعا بازی و فان هدف اصلی جمع شدن آدم‌ها دور هم نیست. بیشتر دوست دارن راجع به همدیگه بیشتر بدونن و تجاربشون رو به اشتراک بذارن و این رو خیلییی دوست داشتم.


یه اتفاق خوب دیگه این بود که هم‌گروه من توی خوابگاه زندگی میکرد و این موضوع باعث شد برای درست کردن دسر به خوابگاهش بریم و اونجا رو هم از نزدیک ببینم. اونجا هم خیلی بامزه بودش. یه آشپزخونه با کلی آدم که هر کدوم در حال انجام یه کاری بودن. یکی غذا درست میکرد. یکی ظرف میشست. شب هم که برای میزبانی مهمون‌هامون برگشتیم خوابگاه یکی از بچه‌های خوابگاه هم بهمون پیوست که از آفریقای جنوبی بودش. من همیشه فکر میکردم که ساکنین آفریقای جنوبی همه سیاه‌پوست هستن برای همین اصن باورم نمی‌شد که این دوستمون مال اونجا باشه اما اون شب یاد گرفتم که این فکرم کاملا غلطه. خیلی خانم گرم و مهربونی بودش. برای کسایی که میخواستن چایی درست کرد و به جمع‌مون پیوست و کلی صحبت کردیم. ازم از ایران پرسید و گفت که خیلی علاقه‌مند هست که بیاد و ایران رو ببینه. منم سعی کردم کلی تشویقش کنم و بگم که ایران واقعا جای قشنگی هست برای بازدید و کلی جاهای دیدنی داره.


خلاصه که اگه فرصت سفر و تعامل با آدم‌هایی با فرهنگ‌های مختلف براتون فراهم میشه نترسید. به نظرم در کنار ترسش و سختی‌هاش اتفاق‌های بسیار خوبی براتون میافته که بعدا حس میکنید به سختی‌هایی که کنارش تحمل کردید میارزیده. خیلی هم بیشتر میارزیده.


همچنان برام دعا کنید تا در ادامه سفر هم بتونم تجارب بیشتر و بهتری کسب کنم و کمتر برام سخت باشه :)


ببخشید که نحوه‌ی نگارش متن هم خیلی جالب نیست و جذابیت زیادی برای خوندنش وجود نداره. بسیار با عجله و در وقت‌های اضافه جهت ثبت خاطرات نوشته شده. :دی

بسیار سفر باید - ۲

يكشنبه, ۶ می ۲۰۱۸، ۰۳:۳۹ ق.ظ

خلاصه رسیدم بروکسل و الان در حالی که در قطار بروکسل به سمت آخن، نت رایگان یافته‌ام دارم این‌ خطوط رو می‌نویسم. 


متاسفانه توی پرواز قبلی نتونستم بخوابم و چون دوست بغلی هم از اول تا آخر خواب بود، دوست هم نشد که پیدا کنم. البته کلا فضای پرواز هم خواب بود. یعنی چراغ‌ها رو خاموش کرده بودن و ملت یا خواب بودن یا داشتن فیلم می‌دیدند. 


وقتی رسیدم هم تمام فکر و ذکرم پیدا کردن نت رایگان و تماس با خانواده و بعدم یافتن ایستگاه قطار بودش که خدا رو شکر هر دو خیلی سریع میسر شد. 

از سر وقت بودن قطارهاشون خیلی لذت می‌برم. برعکس ادمونتون، اینجا همه چیز سر وقتش اتفاق میافته و کلا سیستم حمل و نقل عمومی خیلی جدی هست. حالت شهر هم که قدیمی و لوکس هست و توی بروکسل تقریبا هر ۵۰ متر یه کلیسای قدیمی دیده می‌شد. الان هم که در راه آلمان هستم از شهر Leige عبور کردم که البته قراره بازم بهش یه سری بزنیم و خیلی خیلی خوشگل بود.  کلا تجربه قطار سواری و تماشای شهرها و منظره‌ها از پنچره قطار رو خیلی دوست دارم و خوشحالم که این تجربه باز هم برام تکرار شد. یه نکته دوست داشتنی دیگه سرسبزی  بی‌نظیرش هست. در حال حاضر ادمونتون تازه داشت مسیر سبز شدن و بهار شدن رو طی میکرد و خیلی در اوایل راه بود اما اینجا کاملا همه جا سبز هست و درخت‌ها پر از شکوفه. احساس میکنم ماشین زمان سفر شدم :دی تصویر این خونه های قدیمی و قلعه مانند وسط این همه سرسبزی من رو همه اش یاد این فیلم‌های رمانتیک قدیمی میندازه که توش خانم‌ها از اون لباس های پفی می‌پوشیدن. این قدیمی بودن رو دوست دارم با اینکه میدونم همین حس قدیمی و سنتی که اروپا داره یه بدی‌هایی هم با خودش میاره. هنوز با اخلاق بدی روبرو نشدم که براتون بگم و البته دنبال یافتن اخلاق‌های بد هم نیستم. به نظرم باید سعی کنیم تا حد ممکن دنبال مثبت‌ها باشیم به خصوص در سفر. 


یه اتفاق جالب دیگه هم این بود که، چون توی بلژیک کلا زبان رسمی فرانسه هست و همه چیز رو به فرانسه و بعد هلندی اعلام میکنن وقتی اون تهش نهایتا یه چیز نصفه و نیمه‌ای به انگلیسی هم میگن من دیگه توی ذهنم ترجمه نمیشه. یعنی فرآیند ترجمه انگلیسی به فارسی که هنوز توی کانادا توی ذهنم انجام میشه موقع حرف زدن آدمها، اینجا انقدر که زبان بیگانه‌تر و غیرقابل فهم‌تر شنیدم، انگلیسی برام حکم زبان مادری رو پیدا کرده. :))


من برم به ادامه مسیر توجه کنم و از این همه سرسبزی لذت ببرم که قطعا به این زودی‌ها قطارسواری و تماشای این حجم از سرسبزی نصیبم نخواهد شد. 


بازم التماس دعا از همگی. هنوز ناشناخته‌های زیادی پیش روم هست که باید بهشون فائق بشم و بشناسمشون. :)

سعی میکنم هر روز رو اینجا ثبت کنم برای انباشت تجربه‌‌ها، ترس‌ها و آرزوها 

بسیار سفر باید - ۱

يكشنبه, ۶ می ۲۰۱۸، ۰۳:۲۳ ق.ظ

بعد از مدتها تصمیم گرفتم دوباره بنویسم. شاید این تصمیم به خاطر این باشه که در آستانه یک اتفاق جدید هستم. اتفاقی که ترس‌ها و دلخوشی‌های زیادی با خودش داره.


 چند ماه پیش بود که یک ایمیل از طرف دانشگاه اومد و از علاقه‌مندان خواسته بود که برای یک تور آموزشی اپلیکیشن پر کنند. من هم وقتی مشخصات تور رو خوندم خیلی علاقه مند شدم و شروع به پر کردن فرم و ارسال مدارکم کردم. به محمدم گفتم که اونم این کار رو بکنه اما محمد پشت گوش انداخت و یادش رفت که پیگیری کنه. 


یکی دو ماه گذشت و من به کل یادم رفته بود که اصن برای چنین چیزی ثبت نام کردم. تا اینکه یه روز صبح یه ایمیل دریافت کردم که توش نوشته بود برای رفتن به این سفر آموزشی پذیرفته شدم. باورم نمیشد. کلیی خوشحال شدم و ذوق کردم که یوهو یادم افتاد باید تنهایی برم به این سفر! این فکر تنها سفر کردن حسابی ترسوندتم. گفتم بیخیالش بشم و ایمیل بزنم و بگم که نمیتونم بیام اما یه حسی در درونم میخواست که این تجربه رو از دست ندم. برای همین ایمیل نزدم و یه جورایی کنسل کردن سفر رو به تاخیر انداختم. 


ایمیل های مربوط به سفر یکی پس از دیگری میومدن و من رو به لحظه‌ی موعود تصمیم‌گیری نزدیک می‌کردن. خلاصه روز موعود فرارسید و  من باید تصمیم خودم رو میگرفتم. کلی با محمد صحبت کردم و سعی کردم براش هزار تا دلیل بیارم که رفتنم خوب نیست اما محمد قانعم کرد که این سفر با تمام سختی‌هایی که میتونه داشته باشه پر از تجربه‌های منحصر به فرد هست که ممکنه به این زودی‌ها تکرار نشه. بعدش سعی کردم استادام رو بهانه کنم که اجازه نمیدن من دوهفته برم برای این سفر که خیلی هم ارتباط مستقیمی به کارم نداره اما خب اونا هم وقتی شنیدن با اینکه خیلی خوشایندشون نبود، هر دو بهم گفتن که این تجربه خیلی خوبی هست که من نباید از دست بدم و تشویقم هم کردن که برم. 


این بود که تمام بهانه‌ها از من گرفته شد و اون روح تجربه‌پذیر و ریسک خواهم به روح یک جا نشینم پیروز شد و من الان در راه سفر هستم. 


به اولین فرودگاه رسیدم و دارم تند تند تایپ میکنم که از پرواز بعدی عقب نمونم چون کم کم دارن مسافرها رو صدا میکنن. توی پرواز قبل با یک پدر و پسر بامزه همسفر بودم. سعی کردم باهاشون دوست بشم اما تمام سعیم رو نکردم و نتونستم به اون قسمت محتاط وجودم مسلط بشم و گپ و گفت طولانی برقرار کنم. اما خب به به حداقلی رسیدم و قسمت اول سفر خوب بود شکر خدا. 


دارم میرم در پرواز بعد و شدیدا مشتاقم ببینم که چه می‌شود و با چه کسایی همسفر میشم و چه چیزهایی جدیدی یاد خواهم گرفت. 


فقط همین رو براتون بگم که این تنهایی ترسناک یه حس خیلی حاص و عجیبی داره که من به همه توصیه میکنم یه بار تجربه‌اش کنم. از تجربه‌های بعدی به زودی براتون می‌نویسم. فعلا بریم که یه پرواز ۹ ساعته رو داشته باشیم با کلی اتفاقات که در انتظارمونه.


دعا کنید که به خیر بگذره و من از پسش بربیام.